part 4

121 41 72
                                    

دو زانو نشست و خرده نون های توی پاکت رو روی زمین ریخت. ایستاد و با لبخندی منتظر گنجشک ها شد. آفتاب رو به غروب میرفت و اون هنوز با وجود تعداد زیادی آدم و بچه ی توی پارک، تنها بود.

دست هاشو توی جیب برد و روی پاشنه ی پاهاش بلند شد. لب هاشو روی هم فشار داد و به ساعتش نگاه کرد.
بعد از گذشت پنج دقیقه با احتیاط از کنار گنجشک های روی زمین رد شد و شروع به راه رفتن کرد.
توپ پلاستیکی ای از جلوش رد شد و به سطل آشعالِ کمی اونور تر گیر کرد.

راهش رو سمت توپ کج کرد. با پا سمت خودش قلش داد و با اون یکی پا ضربه کوتاهی بهش زد.

-بفرمایید! اینم توپتون. 

وقتی خواست به مسیرش برگرده چشمش خورد به کتابی کاغذی که کنار سطل آشغال افتاده بود.

کتاب رو برداشت. شبیه کتاب های ممعولی نبود، به جای کلمه روی صفحه هاش نقطه نقطه ی برجسته بود.
کتاب رو برگردوند و پشتش یک برچسب اسم و آدرس دید.

....

دو تقه به در کوبید.
+بله؟

-هی!ساسکه؟ درسته؟ من ناروتو ام. توی.. توی پارک. میشه درو باز کنی؟
پسر در رو باز کرد.

-سلام! اوه کلاه نداری...
+قراره هردفعه که کلاه ندارم بهش اشاره کنی؟

-اوه هه هه هه. آخه خیلی قیافتو عوض میکنه.
+اینجا چیکار میکنی؟

مرد کتابِ توی دستش رو جلو برد
-کتاب...کتابتو پیدا کردم.

اینبار بدون تعلل کتاب رو مستقیم گذاشت توی دست پسر و بعد ادامه داد

-کنار سطل آشغال بود. فکر کنم یکی برداشتتش و اشتباهی انداخته دور. نمیدونم شایدم اشتباهی ننداخته...به هرحال. آدرس و اسمتم روش بود. آره.. خنده داره چون من تمام مدت دنبال یک روزنامه یا چیزی میگشتم اما نگو ای دل غافل از اول روزنامه ای درکار نبود! آره. راستی نیومدی پارک. نمیای پارک؟ حالت خوبه؟

+نه.
مرد توی سکوت بهش خیره شد.
-نه؟ یعنی چی؟ چیزی شده؟ میتونم کمکی...

+نمیام پارک.
مرد دوباره سکوت کرد.
-آ..آها.. پس اون نه...

+صبر کن. نظرم عوض شد.
پسر این رو گفت و بعد در رو بست‌.
-آم.‌‌.. باشه‌‌. منتظر میمونم! همینجام! جایی نرفتم! منتظرم سا..

در باز شد و پسر توی چهارچوب در ایستاد.
-اِ دوباره همون کلاه!

+احمق..
پسر زمزمه کرد.

-اوه تو خندیدی!
+نه.

____________

اگه نکته ی این چپترو نفهمیدید براتون اینجا بازگو میکنمش. کتابِ ساسکه به خط بریل بود.
پسر موسیاهمون نابیناست.

-emily

moi de ton rêveWhere stories live. Discover now