خیلی ها رو نمیدونم ولی تا به حال شده به نقطه ای از زندگیتون برسین که فقط دلتون بخواد فریاد بکشین و بگین بسته من دیگه نمیخوام چیزی حس کنم؟ این جهنم بی پایان رو تموم کن؟؟
خیلی از پزشک ها و روانشانس ها اول دنبال علائم بالینی برای هر کاری میکردن و علائم بالینی این حس اینه که:
تو لبخند میزنی ولی اون خنده هیچ دوپامینی رو توی بدنت تولید نمیکنه
تو میگی خوبم ولی در اصل داری از درون میپوسی
بدنت داره ذره ذره تحلیل میره و تو حتی برات مهم نیست
هیچ زخمی هیچ کاری واست مهم نیستتو حس میکنی همه دارن بهت پشت میکنن و بازم برات مهم نیست
صبح ها بیدار میشی و به کارای نرمالت میپردازی
درس
کار
حرف زدن یا بقیه
سوشیال مدیا
و هر کدوم از اینا
تو فن یه نفری ولی دیگه وابستگی قلبی نداری بهش و فقط همه اینا یه عادت شده یه عادت که نمیتونی ترکش کنی
و برات مهم نیست که افکاری تو ذهنت هجوم بیارن
که تو دستت رو با چاقو ببری و از دیدن خونریزیش لذت ببری
که تو راه هوایی تو ببندی ولی از احساس خفگی توی قفسه سینه ت بیشتر از همیشه اکسیژن دریافت کنی
که تو دستت رو روی قلبت فشار میدی ولی دیگه ضربانش رو حس نمیکنی
وقتی که نبضت بخاطر پارگی کوچیکی که با چاقو توش ایجاد کردی تند میزنه و تو میفهمی این پایان راهه این وقتیه که تو بالاخره میتونی از همه اون درد ها رها بشی که دیگه درد نکشی و حسی رو نفهمی
این علائم بالینی رها شدن یه روح زجر کشیده س