چند دلنوشته رندوم

3 0 0
                                    

داشت در وادی دنیا قدم می‌گذاشت
جلو و جلو تر رفت تا به در چوبی قهوه ای رسید
لولای در کمی پوسیده شده بود
نیروی درونی ای او را وادار کرد دستش را روی دستگیره ی کدر بگذارد
دستش یخ زد
انگار دستگیره در تبدیل به غالب یخی شد که همانند فواره ای چرخید و به دور بدن او قرار گرفت
با احتیاط دستگیره را چرخاند از در چوبی گذشت و وارد زمستان سرد شد
بی محابا خود را به سرمای زمستان سپرده بود بی آنکه لباس گرمی بر تن داشته باشد
قلبش از سردی و تنهایی اش می‌لرزید و دستانش در تمنای اندکی آغوش و عشق دراز می‌شدند ولی فسوس که هیچ چیزی به دخترک کمک نمی‌کرد
چند صباحی همین صورت پیمود یخ زد و یخ زد
دیگر امیدی برای پیدا کردن گرما نداشت
تا آنکه نوری در آسمان تابید
آسمان سرد زمستان با نور تبدیل به رنگین کمان شد
هفت رنگش در آسمان جلوه گردید و دستی به سمت او دراز شد
دخترک با تردید دستش را جلو برد و دست ناشناس را گرفت
با تماس سر انگشتانش به سر انگشتان او جرقه ای در بدن دخترک ایجاد شد
نورون به نورون بدنش تحریک شدند و ماهیچه سرخش شروع به تابیدن کرد
به ناگاه گرمای خوش آیندی در کل وجود دخترک فرا گرفت
سرش را بلند کرد تا ناجی خود را ببیند
صورتی زیبا دلنشین و خندان داشت
با لبخندی دوست داشتنی به او نگاه میکرد و دستانش همچون شاخه های درخت ساقه ی بی جان بدن دخترک را به آغوش گرفتند
دخترک در دستان آن ناشناس زیبا آرام گرفت.
لثه هایش بر روی پرده نمایش رفتند و تپه های گونه هایش دوباره شکل گرفتند
و با احساس رضایت نشاط و دلنشینی و دل انگیزی ک وجودش را فرا گرفت سرانجام پلک هایش بسته شدند و روحش به سوی سرزمین رویا به پرواز درآمد.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شانه هایم در انتظار. پیشانی اویند که بر آن تکیه کند
دست هایم در تمنای نوازش چمن لطیف گیسوان اویند
بازوانم جست و جو می‌کنند تا گل نحیف و شکننده او را در میان بگیرند
قلبم در تمنای یکی شدن با نفس های اوست
و روحم در شوق دستیابی و کنجکاوی به درون روح اوست تا که بتواند خانه امنش را بیابد و بر روی صندلی نرم جلوی شومینه در کنار او آرام گیرد
تا ابد...

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
یک لمس
تا کنون فکر کردید قدرت یک لمس چقدر می‌تونه زیاد باشه؟
وقتی که نوک انگشتان به هم برخورد می‌کنه و نوای احساسات بین دو طرف منتقل میشه و هر چقدر اون احساس قوی تر باشه کشش و عطش بیشتری نسبت به هم پیدا میکنن

یک لمس می‌تونه گرما رو از دست معشوق دریافت کنه سلول به سلول عاشق سفر کنه و پرنده ی عشق سر انجام به لونه حقیقیش برسه
در اونجا تخم بکاره و روش بشینه ماه ها ازش مراقبت کنه با جریانات گرمایی که از معشوق میگیره اون لونه ی سرخ رو پر حرارت نگه داره تا که سرانجام وقت بدنیا آمدن ثمره عشق برسه و پرنده ی جدیدی سر برسه تا حرف دل عاشق رو به معشوق بزنه و این عطش و خواستن رو چند برابر کنه

ولی این پرنده ی عشق همیشه راحت به مقصد خودش نمی‌رسه از شدت سرمایی که از رگ های بدن عاشق به لونه میرسه سرد و سرد تر میشه
با هر بی توجهی با هر شک و تردیدی پر هاش می‌ریزن تا اینکه در آخر با رد کردن خورشید تابان عشق توسط ابر های بارونی معشوق لونه ی عشق خراب میشه و پرنده جونش رو از دست میده
و وادی محبت تبدیل به سرزمین بی آب و علف و خشک میشه

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

امید و آرزو
این دو واژه شاید در نگاه اول یه کلمه به نظر بیان ولی در حقیقت با همدیگه کاملا متفاوتن
امید از عمیق ترین لایه ی روح نشات میگیره
بلند میشه و سر تا سر وجود رو پر می‌کنه انگیزه رو ایجاد میکنه تا سرانجام به عمل و نتیجه برسه

ولی آرزو اینطور نیست
آرزو از سطحی ترین لایه ی جسم مادی انسان بلند میشه
خیلی وقت ها همانند قاصدکی فوت میشه و حتی چند دقیقه بعد از یاد می‌ره
آرزو مال حسرت های ناگهانیه و امید جمع آرزو های چال شده ست

دلنوشته ای از آنوشا

Revival DiaryOnde histórias criam vida. Descubra agora