-لو داداش بیدار شوووو
لویی با پاشیده شدن آب روی صورتش عین گربه ها از جاش پرید و موهای بدنش سیخ شد با عصبانیت به لیام و نایل که جلوش وایستاده بودن نگاه کرد و بلند شد تا یقه پیراهن سفید لیامو بگیره و اونو محکم جرش بده- آخه توی کصکش چرا منو بیهوش کردی عوضیبی میدونستم اشغال از آب در میای ..بیخود فکر میکردم تو داداشمی ...»
لویی محکم یقه لیامو میکشید و تو صورتش تف مینداخت ولی لیام با یه لبخند بهش نگاه میکرد و هیچی نمی گفت و همین لویی رو کفری تر کرد..
پاشو بلند کرد تا لگدی به دسته بیل لیام بزنه و تا ابد عقبمش کنه که بفهمه با کی از این مسخره بازیا نباید بکنه که نایل دستش رو کشید و محکم کشوندش عقب
- هی هی گربه وحشی اتوی پیراهنش رو نابود کردی بعدم میدونی که بلایی که تو ذهنته رو اگه سرش بیاری زین از تخمات دارت میزنه
به جای لیام برو تخمای شوهر خودتو له و لورده کن!!لویی به نایل چپ چپ نگاه کرد و چند تا نفس عمیق کشید تا نزاره پیشونی خوشگلش چروک بشه
لیام که دید اون آروم تر شده گفت:« خب دلیل اینکه قرص بهت دادم که بیهوش شی این بود که هری میخواست بدون اینکه بفهمی بیارمت اینجا ...»- هری گوه خورد با تووووو!! آخه من چی بگمم بهتون .. هوف باشه. حالا باید چیکار کنم که خرس طلایی و پرنسس خوشگلم راضی بشن؟»
نایل با شنیدن لقبایی که لویی به اون دو تا داده بود چشماشو چرخوند و خنده ریزی کرد و گفت:« این کت شلوار رو بپوش موهاتو مرتب کن از اون پرده رد شو بیا داخل»
لویی میخواست یه سوال دیگه بپرسه ولی با گذاشته شدن انگشت نایل رو دهنش به یه غرولند بسنده کرد
« آها تومو ما میریم بیرون غر نزن و بیا بعد اینکه آماده شدی پشیمون نمیشی !!»لیام بعد گفتن این جمله خنده کیوتی کرد که باعث شد گوشه چشماش چین بیوفته
بعد خارج شدن اون دو تا از اتاق لویی در حالی که پیش خودش همه شونو به فحش داشت میکشید شروع به آماده شدن کرد...*نیم ساعت بعد
موهاشو زیادی تافت زده بود ولی مطمئن بود اگه الان از این اتاق خارج نشه توی خونه اتفاق خوبی براش نخواهد افتاد ..
پرده رو کنار زد و نگاه کرد
- فاک...اونجا پر نور بود تقریبا به زیبایی سالن عروسیشون دکور شده بود
میز و صندلی هایی که با روکش سفید و گل نرگس تزیین شده بودن و گرد چیده شده بودن مسیری که با رنگ مورد علاقه لویی که سرخابی بود تزیین شده بود و لویی روی گلبرگ های گل رز داشت راه میرفتجلوتر رو نگاه کرد و دوست هاشو دید که همه شون با توکسیدو و لباس های مجلسی شیکشون ایستاده بودن و با لبخند نگاهش میکردن
ولی چشم های لویی دنبال یه شخص خاص میگشت
کسی که قلبش رو برای ۱۴ سال تصاحب کرده بود و هنوزم مثل روز اول اون پسر بی تابش بود
وقتی نگاهش به جلوش خورد دقیقا روی استیج مرد سبز پوشی ایستاده بود کت جنگل تیره ش با شلوار چمنیش ترکیب زیبایی رو میساختن که باعث بند اومدن لویی با دیدنش شده بود