تو دزد توت فرنگی های باغ بابابزرگمی؟"
ابروش رو با شیطنت بالا انداخت و جوری که انگار هیچ اهمیتی به حضور الفای کله فندقی نمیده توت فرنگی نشسته رو بین دندون هاش گیر انداخت:
"قراره دعوام کنی؟ "
"آره!"
"پس نه، من دزدی که عصر ها بعد از مدرسه میاد و به باغ بابابزرگت حمله می کنه نیستم. مطمئن باش."
توی اون لحظه جونگکوک فقط حس میکرد میخواد امگای روبهروش رو هم مثل درخت های اطرافش توی زمین بکاره؛ البته با کَلهاش! فقط اگه... فقط اگه اون لعنتی نوهی مادربزرگ چو نبود و از اون زن پیر با سوزن های خیاطیش نمیترسید قطعا تا الان تک تک موهای تهیونگ رو از روی سرش کنده بود!
آره تهیونگ! تهیونگ، دومین امگای مرد دهکده که به طرز غیر قابل باوری باهوش اما روی مخ بود؛ حداقل روی مخ جونگکوک مهربون به راحتی رژه میرفت.
"بیخیال ناز! با چندتا توت فرنگی باغ بابابزرگت به خشکی کشیده نمیشه"
با حالت زاری شاخهی شکسته رو جلوی امگا تکون داد، با لحنی که با حرص و گریه مخلوط شده بود به تهیونگ که با چهرهی بدون عکس العمل همیشگیش مشغول خوردن توت فرنگی های نشسته بود جواب داد:
"آره البته که خشک نمیشه اما تهیونگی، بابابزرگ بیاد این و ببینه، همین شاخه رو با درختش توی باسن دست نخوردهی من فرو میکنه!"
دستش رو توی هوا تکون داد؛ توت فرنگی ها خیلی خوشمزه به نظر میرسیدن یا چون جونگکوک داشت حرص میخورد خوشمزه شده بودن؟
"فاقد اهمیتی نازِ من"
"انقدر اون توت فرنگی هارو نشسته نخور کیم تهیونگ! باز دل درد بگیری از پنجرهی خونتون نمیام تو شکمت و ماساژ بدم!"
با جا خالیای سریع در برابر جونگکوکی که شاخهی درخت رو با حرص تموم نشدنیش سمتش پرت کرده بود بدنش رو از زخمی شدن نجات داد.
صورت مصممش رو جلوی اخم های و لب های همیشه اویزون جونگکوک بالا گرفت، دونهی درشت توت فرنگی رو روبه روس صورت هاشون نگه داشت؛ نگاه جدیای که تقریبا همیشه داشت باعث میشد جونگکوک فکر کنه امگا قرار به حرفش گوش کنه و این باعث میشد کمی گرگش احساس غرور کنه از اینکه امگا به حرفش گوش داده. با صدای بم تهیونگ نگاه گیجش رو بهش دوخت:
"میگی توت فرنگی نخورم؟"
"نمیگم نخور، میگمم نشسته نخو- تهیونگ! "
حرفش توی دهنش خشک شد وقتی امگا با لجبازی توت فرنگیاز که برای دهنش بزرگ بود رو توی دهنش چپوند و با اخم هاش مشغول جویدنش شد.
اگه کلمهی 'پوچی' گرگ میشد، قطعا الان گرگ جونگکوک بود.
چه گناهی کرده بود که اینجا ایستاده بود؟
"دفعهی دیگه دستور بدی به بابابزرگ توی فرو کرون اون شاخه با درخت توی باسن خوشگلت کمک میکنم! دستور بی دستور! من از اون امگاهاش نیستم!"
دست هاش رو بی هدف و فقط برای تخلیهی حرصش توی هوا تکون داد و حتی چندبار شبیه به بچه دست مشت شدهاش رو به طور نمایشی به سر تهیونگ کوبید؛ البته که جرات نمیکرد واقعا این کار و بکنه! درسته اون الفا بود و بدن محکم تری داشت اما محض رضای خدا... امگایی که باهاش سر و کار بدون استفاده از بدنش هم قابلیت قاتل شدن و داشت !
"امروز بیول امد کتاب خونه"
بیخیال شاخه درخت شده پشت سر تهیونگ به راه افتاد، در جواب پسر کنجکاو هومی کشید و منتظر ادامهی حرفش موند اما امگا به سمتش برگشت و به پشت سرشون اشاره کرد:
"باغ چی پس؟ بابابزگت نیست."
"بم هست، کسی نمیاد سمت باغ"
چشم هاش رو با آوردن اسم اون سگِ غول پیکر، سگ نگهبانی که از نظر جونگکوک یه بیبی معصوم با ظاهر گول زننده بود چرخوند؛ اه اون موجود نچسب فقط با تهیونگ کمی مشکل شخصی داشت.
"داشتی میگفتی بیول چی بهت گفت؟"
بیول، جانگ بیول خواهر دوست و هیونگ اون ها بود که طبق دانستههای جونگکوک به تهیونگ علاقه داشت، دقیقا همین نقطه مهم بود؛ علاقهی بیول نسبت به تهیونگ!
"میترسی؟"
سری که تا لحظه ای پیش به سمت تهیونگ خم کرده بود رو توی یک ثانیه به سمتی دیگه چرخوند و با بردن دست هاش پشت کمرش ژستِ 'دلفین های اسمونی امروز چقدر زیبان مگه نه؟' رو به خودش گرفت.
"من؟ کی؟ من؟ از چی؟ از کی؟"
دست به سینه سرجاش متوقف شد. از زیر عینک استکانیش تصویر جونگکوک کمی تار بود اما برای حفظ موذع و موقعیتش به عنوان قاضی این بحث دو نفره این ژست رو لازم داشت پس فقط متقابلا قیافهی 'من شبیه الاغ تو باغتون به نظر میام؟' رو گرفت و جونگکوک فهمید فقط خودش نیست که توی ژست گرفتن عالیه.
"خیلی خب آره ترسیدم. میدونی خب بیول؟ چرا که نه؟ "
"چرا باید به احساسات بیول جوابی بدم وقتی که تورو دارم؟"
دست هاش رو با حس بدی که داشت به سراغش میومد توی هم پیچید و نگاهش رو پایین دوخت.
"خ-خب من چه میدونم تو دوستم داری یا نه! تازه بیول یه الفای خیلی باحاله! مثل خودته، شاید از کسی که مثل خودت باشه بیشتر خوشت بیاد تا یه الفای احساسی..."
عینکش رو با یک انگشت بالا فرستاد؛ آسمون داشت با ابرها پوشیده میشد و این یعنی قرار بود بارون بیاد و جونگکوکی که موقعهی استرس پر حرف میشد توجهی بهش نمیکرد.
"مشکلت واقعا این نیست ناز، فقط به تهیونگی بگو چرا ترسیدی؟ میدونی که توی حدس زدن خوب نیستم..."
"تو هیچ وقت نمیگی دوستم داری!"
امگای بزرگ تر جوری که انگار بهش تهمتِ دزدیدن لباس زیر های دختر های دهکده رو زده باشی دست هاش و به سمت خودش گرفت و ژست خونسردش شکست.
"مگه حتما باید به زبون بیارمش!"
جونگکوک هم در مقابل، اخم های کمیاب رو توی هم کشید، دست به سینه ایستاد تا سینهی عضلانیش رو نشون بده؛ این قضیه برای اون حیاتیبود!
"من از کجا باید بفهمم؟ وقتی با همه یه جور رفتار میکنی از کجا بفهمم؟"
اگر برای جونگکوک مسئلهی 'دوست داشتن' حیاتی بود برای تهیونگ هم چیزی سخت تر از این که کسی این حقیقت رو به صورتش بکوبه نبود.
امگایی که با صورت قرمز شده دست توی موهاش میکشید به یک باره چشم هاش رو بست و بدون توجه به موقعیتش تقریبا فریاد زد:
"خب آره، من دوست دارم مرتیکه احمق، حالا میخوای چه غلطی کنی؟"
با اون ماهیچه های بیرون زد، لب های جلو دادهاش رو با شک اویزون تر کرد و اجازه داد چشم هایی که چتری های صافش پوشیده شرع گرد تر بشن:
"گرگت هم قبولم کرده؟"
کاملا امادگی خفه کردن الفای روبهروش رو داشت و اصلا مهم نبود که بعدش مردم دهکده قراره باهاش به جرم کشتن آلفای درجه یک دهکده چیکار کنن؛ اه خدایا نمیشد فقط لب های اویزون شدهاش رو جمع کنه؟
"بله کرده! حالا دست از سرم برمیداری؟ وقت باارزشم و داری میگیری هویجخان!"
لب هاش به خندهای دندونی باز شد و همراه با آهنگ سنتیای که تمام دهکده رو پوشونده بود دست تهیونگ رو چسبید تا با خوشحالی کودکان ای اون و روی هوا تکون بده.
"حداقلش اینه فهمیدم وقتی عصبانیت میکنم هم هنوز دوستم داری تهیونگی!"
گاهی وقت ها تهیونگ از روحیهی زیبای الفایی که گرگش به عنوان جفت قبولش کرده بود تعجب میکرد.
چطور یه الفا میتونست انقدر روح معصومی داشته باشه؟
نه جوری که فکر کنید اون مریم مقدس یا هرچی، اما فقط زیادی دوست داشتنی و مهربون بود. برعکس باقی الفاها رایحهی اصلیش رو مخفی می کرد و تلاش نمیکرد باهاش به بقیه پز بده، اهمیتی به الفا، امگا یا بتا بودت نمیداد و از نظرش طبقه بندی اجتماعی مسخره بود. هیچوقت اون و به عنوان یه امگا دست کم نمیگرفت و به گفتهی خودش، همه جوره بهش افتخار میکنه؛ اون نازِ تهیونگ بود، فقط برای خودش.آهنگ رو میتونید پلی کنید
"اگر تموم شد کونتون رو برمیدارید؟ میخوایم به رقصمون برسیم!"
بتای شهری، کسی که هیونگِ اون دو ام محسوب میشد با اخم های توهم محکم تر دست دختری که نامزدش بود رو چسبید و روبه تهیونگ و جونگکوک فریاد زد.
خوشبختانه صدای موسیقی انقدر زیاد بود که کسی جز خودشون و البته پزشک دهکده، دکتر کیم -کیم نامجون- و همسرش نشنوه.
"البته گربه هیونگ! هرچی تو بگ- اخ هیونگ نزن نزن دیگه غلط کردم!"
با لبخندی که تمام صورتش رو پوشونده بود نگاهش رو به یونگی ای دوخت که بخاطر 'گربه هیونگ' گفتن جونگکوک از گوشش گرفته بود و انگشتش رو جلوش تکون میداد.
صدای خندههای دکتر کیم و همسرش، صدای خنده های نامزد گربههیونگ؛ رقص اهالی دهکده، همه برای تهیونگ دوست داشتنی بود اما ته دلش میدونست اون چیزی فراتر از این ها میخواد...
اون میخواست روزی، اوناهم مثل یونگی و وندی -نامزد یونگی- فقط برای سر زدن به این دهکده بیان؛ کیم تهیونگ، امگای بیست ساله، آرزوهای بزرگی داشت.----
شیگا از اتاق ابی رنگش صحبت میکنه!
امیدوارم دوسش داشته باشین:>
آهنگ هم توی دیلی هست~این ستاره ی بی ادب و اسپنک میکنی؟
YOU ARE READING
𝐍𝐀𝐙 | Kookv (𝑨𝑼,𝑭𝑰𝑪)
Fanfiction"تو دزد توت فرنگی های باغ بابابزرگمی؟" ابروش رو با شیطنت بالا انداخت و جوری که انگار هیچ اهمیتی به حضور الفای کله فندقی نمیده توت فرنگی نشسته رو بین دندون هاش گیر انداخت: "قراره دعوام کنی؟ " "آره!" "پس نه، من دزدی که عصر ها بعد از مدرسه میاد و...