دست هاش بین چمن های نمناک در رفت و امد بودن؛ موهای بی پناهش با هر وزش باد دسته دسته میرقصیدن و تبدیل به بیت جدیدی توی ذهن پسرک بزرگ تر میشدن که از زیر کلفتیِ کتابِ دستش، با نگاه های دزدکی مرد کوچکش رو دید میزد.
لب های مرد کوچک اویزون بود و لپ های برجستهاش با سرخیای که بوسهی خورشید بود دلبری میکردن. حس میکرد که دندون های نیشش برای یک گاز از اون برجستگی های نرم به خارش افتادن اما این بچهی هیکلیای که معصومانه سر روی پاهاش گذاشته بود، هر از چند گاهی اه میکشید و با حالت دوست داشتنیای لب هاش رو غنچه میکرد برای این افکار بی رحمانه بود.
مرد کوچکش؛ دنیای دوست داشتنیش، تجسمی از لطافت پوست یک نوزاد یا حتی زیبایی خندهی بچه ها بود."بی رحمانهاست..."
نفس عمیقش رو با صدا بیرون داد. خب انگار که باز هم باید بساط سخنرانی رو برای مرد کوچک و احساساتیش باز کنه!
"باز شروع نکن لطفا!"
"نه هیونگی بزار بگم! بزار بگم که نمونه توی دلم!"
با ابرویی بالا رفته چشمی چرخوند؛ جونگکوک همونطور که روی زمین دراز کش شده بود اخمی بین ابروهاش انداخت تا جدیت حرف هاش رو برسونه.
الفای جوون تر یک دور دستش رو توی هوا چرخوند؛ انگشت اشارهاش رو تهدید وارانه به سمت آسمون گرفت و غرید:
"نمیفهمم خب وقتی نمیخوای بزاری زندگی کنن چرا میزاری به دنیا بیان؟ مشکلت چیه!؟"
همهی این دراماتیک بازی های الفا بخاطر نوزاد مردهی همسایهاشون بود.
تنها امگای نر اون دهکده، البته بعد از تهیونگ، به تازگی فرزندش رو به دنیا آورده بود اما از شانس بد، بدن امگا توانایی تحمل رو نداشت و دخترک به دنیا نیومده با این دنیا خداحافظی کرد.
از زمانی که دایه امگای نر به جونگکوک که با لب های خندون منتظر دیدن نوزاد بود گفت که بچه رو از دست دادن اون الفای غول هیکل لب هاش اویزون شده بود و به زمین و زمان شکایت میکرد.کتابش رو توی هوا تکون داد تا کمی از گرمای دشت کم کنه و مثلا خودش رو خنک. سرش رو بالا برد تا به مخاطب خیالیِ جونگکوک نگاهی بندازه؛ الفا چند تا ابر و هوا رو تهدید کرده بود؟
"بیخیال ناز... از کجا میدونی اصلا اون وجود داره که اینجوری تهدیدش میکنی؟"
الفا جوری که انگار به مقدساتش توهین شده باشه -که خب در واقع شده بود- از جا بلند شد و ناباورانه دستش رو توی دهنش کوبید.
"هیس! اگه یکی بشنوه میاد این وسط فلکمون میکنه!"
نگاه 'نه بابا راست میگی' تنها چیزی نبود که جونگکوک تحویل گرفت.
"منظورت از یک نفر بابابزرگت نیست؟ خواهش میکنم چرا باید به چیزی که اصلا معلوم نیست واقعی یا نه آنقدر اعتقاد داشته باشه؟به الههی ماه؟ بیخیال!"
الفا میدونست که به هیچ وجه نمیتونه جفتش رو قانع که الههی ماه واقعیِ پس فقط آروم گرفت و کنارش نشست.
اون امگای یک دنده فقط چیزی که منطق علمی پشتش باشه رو قبول داشت و از نظر جونگکوک این وقتی که اون ها توی یک دهکدهی مذهبی هستن کمی سخت و طاقت فرساست.
YOU ARE READING
𝐍𝐀𝐙 | Kookv (𝑨𝑼,𝑭𝑰𝑪)
Fanfiction"تو دزد توت فرنگی های باغ بابابزرگمی؟" ابروش رو با شیطنت بالا انداخت و جوری که انگار هیچ اهمیتی به حضور الفای کله فندقی نمیده توت فرنگی نشسته رو بین دندون هاش گیر انداخت: "قراره دعوام کنی؟ " "آره!" "پس نه، من دزدی که عصر ها بعد از مدرسه میاد و...