پارت چهارم

62 15 2
                                    

کنار خواهرش ایستاده بود و وانمود میکردن که
دارن سلفی میگیرن،ولی خب اون دوتا دلقک
از نظر ادریان،داشتن به ترتیب تک‌تک مهمونا
رو از سرتا پا بررسی میکردن و خب بهشون
میخندیدن.
درواقع فرانسیس و امیلی توهرچیز و هرکسی
به راحتی میتونستن نکته‌ای برای خنده پیدا
کنن،پس اینکه ادریان بهشون میگفت دلقک
خیلی هم بی‌ربط نبوده.
فرانسیس بادیدن ادریانی که کت‌شلوار مشکی
رنگ باپیراهن سفیدوپاپیون‌مشکی به‌تن‌داشت
وموهاشوبه بالاحالت داده بود،دست ازخندیدن
به کت وشلوار ساتن و سبز زمردی یکی از
فامیل‌های داماد برداشت،چند لحظه بی صدا
بهش خیره شد و بعد گفت:نونااا...اون خیلی
جذابه.خیلی خیلی جذاب!من چه غلطی بکنم؟
خواهرش به طرفش برگشت و با چشمای ریز
شده پرسید:واقعا؟
فرانس:اره،خیلی استایلمه!منم ازاینا میخوام.
باسر به ادریانی که چندقدم باهاشون فاصله
داشت،اشاره کرد.
امیلی بادیدن نگاه برادرش به ادریان که مثل
گرسنه‌های آمازونی بود،گفت:خدایا اینجوری
نگاهش نکن،بدبختمون میکنی.بعدا هرکاری
خواستی باهاش بکن فرانس!بزار این مهمونی
کوفتی تموم بشه.
فرانس یک ابروشو بالا داد:هرکاری؟
امیلی موهاشو پشت گوشش فرستاد:اره،اون
قراره مدتی باهات زندگی کنه فرانس،پس مال
خودته.
فرانسیس ابروشو با شیطنت بالا داد:همم...این
نکته ظریفو فراموش کرده بودم نونا،مرسی که
گفتی.
ادریان قبل از اونکه امیلی بتونه جوابی بهش
بده،رسیده بود پیششون.
خیلی نمادین امیلی روبغل کردوبوسه سریعی
به گونش زد.میشد گفت که لب‌هاش أصلا به
پوست امیلی برخورد هم نکردن.
مادر و پدرها کنارشون ایستاده بودن.
لبخندهاشون نشون‌میدادکه ازرفتاربچه‌هاشون
و اینکه این ازدواج اجباری روبالاخره پذیرفتن،
کاملا راضی هستن.
بااعلام یوچان،سکوت سالن رو فراگرفت وهمه
توجه‌ها به سمت دو خانواده‌ای که کنار همدیگه‌
ایستاده بودن،جمع شد.
یوچان:میخوام نامزدی‌پسرم ادریان‌وبیون‌امیلی
رو اعلام کنم.درضمن عروسی هفته اینده برگزار
میشه.
صدای‌ تشویق و تبریک خانواده‌های‌تجملاتی
و پولدار تو سالن پیچید.
مشخص‌بودکه همشون ازاتحاداین دو ابرقدرت
صنعت مد ترسیدن.
کم کم افراد نزدیک اومدن و شخصا بهشون
تبریک گفتن.
فرانسیس که تااون لحظه کنار پدرش ایستاده
بود،پیش خواهرش و ادریان رفت.
خب نباید خواهرش رو تو چنین لحظه‌ای تنها میذاشت واجازه میداد که به تنهایی تبریک‌های
چاپلوسانه اون غریبه‌ها رو پاسخ بده.
بوسه محکمی به گونه خواهرش زد:زیباترینی
عشقم.
امیلی لبخند زیبایی زد،بعداز چشمکی گفت:نه
به زیبایی شما مرد جذاب.
ادریان باحالت چندشی بهشون نگاه کرد.
اونادوقلو بودن وچهره‌هاشون کاملا شبیه بهم
بود،انگار که هرکدوم داشت به طوراغراق‌آمیزی
از خودش تعریف میکرد.
فرانسیس:چرا مثل بدبختا نگامون میکنی؟
همون موقع خانم مسنی به طرفشون اومد،از
سرتاپاش زیورالات بزرگ و رنگارنگ اویزون بود!
لباس هاش هم فوق العاده گروه بودن.
فرانسیس:این دیگه کیه؟
ادریان قیافشو توهم کرد:عمه بزرگ بابام! اه
خدایا...ازشون بدم میاد.
امیلی هم بدون اونکه لبخندشواز روی‌صورتش
پاک کنه،با لحن ارومی مشابه دوپسر کنارش
گفت:با اینهمه چیز که بخودش اویزون کرده چطور راه میره؟
زن بهشون رسید و لبخند مصنوعی زد:ادریان
پسرم...تبریک میگم.
ادریان حس میکرد عضلات صورتش دردگرفتن،
تمام دوساعت گذشته،اون لبخنداز روی‌چهرش
پاک نشده بود:ممنون مادربزرگ.
زن نگاهشوبه امیلی‌وفرانس داد:اوه،شما خیلی
بهم شبیهید....جوریکه تشخیص قیافه‌هاتون‌
واقعا مشکله.
ادریان:اونا دوقلو هستن.
زن نگاهشو به فرانسیس داد:خیلی هم چهره
زیبایی دارن.اوه..لباس‌هاتون شبیه به‌همدیگس
پسرا.
فرانسیس لبخندزیبایی زد و دست اون پیرزن
رو گرفت.
پشت دستش بوسه‌ای زدوباهمون لبخندگفت:
شما خیلی زیبایین خانم پارک.نمیدونم چرا
ادریان شبیه شما نشده.
زن که از چاپلوسی فرانسیس خوشش اومده
بود،گفت:خب‌متاسفانه اون به‌خانواده مادریش
رفته.
امیلی هم وارد بحثشون شد و بالحنی مشابه
برادرش گفت:موهاتونو کجا رنگ میکنید؟خیلی
زیباست.
زن موهاشو پشت گوشش فرستاد و لبخند زد:
دفعه دیگه باخودم میبرمت دخترم.اه شما دوتا
واقعا مودب و باملاحظه این.دوست دارم که
حتما به دیدنم بیاید.
ادریان فقط با اخم داشت حرص میخورد.
زن ازشون دورشد وهردو نفس راحتی کشیدن.
ادریان:چقدر چاپلوسین شما دلقکا.
فرانسیس بی‌توجه به حرفش گفت:هی تو این
شلوار تنگ هلوی خوش فرمت خیلی قشنگ
شده.دلم خواستش.
ادریان به طرفش برگشت،چشماش گرد شده
بودن:خدایا...
فرانسیس زبونشو باشیطنت روی لبش کشید:
خیلی دوست دارم زودتر هلوی خوش رنگتو
ببینم!
ادریان غرید:خوش رنگ؟مگه دیدیش؟
فرانسیس:خب پوستت روشنه،احتمالااونم‌مثل
پوستت همینقدر سفیده.نکنه رنگ بدنت فرق
داره؟هیی از حالا گفته باشما من از بوت تیره
خوشم نمیاد!
ادریان دستشو بلند کرد و طوری که توجه هیچ
کدوم از مهمونا جلب نشه،تو پیشونی خودش
کوبید:بایدفرارکنم خدایا!مطمئنم دیوونه میشم.
خواست دوربشه که امیلی دستش رو گرفت و
اجازه دورشدن بهش نداد:هی نامزد عزیزم،تا
اخر مراسم باید کنارم بمونی و به همه لبخند
بزنی.
.....................................
وارد اتاق شد واروم در روبست.بکهیون داشت کمی از شیرینی های روی میز میخورد ومتوجه ورودچانیول نشد،پشتش به در بودواون‌روندید.
چان هم به درتکیه داد وبه زیبای مقابلش خیره
شد.
آبشار طلایی رنگ روی کمرش....
ازهمین فاصله هم میتونست بوی فوق العاده
روغن های معطر روحس کنه،اندام زیبا وسفید
رنگش که از زیر هانفوی تیره رنگ خودنمایی میکرد...
قوس زیبای کمرش وباسن گردش، ران سفید و شهوت انگیزش که از چاک هانفوش قابل
دیدن بود.
باشنیدن صدای‌بکهیون دست ازخیره نگریستن
بهش برداشت وبه طرفش رفت.
بک:اوووم،خوش مزست.این.....
باحس دست هایی که ازپشت دورکمرش حلقه
شدوفرورفتن دراغوش اشنایی حرف‌هاش‌نیمه
تموم موند.
بک:چان....چانیول....
چانیول بدن بکهیون رابه خودش فشرد.
چان:جانه چان.
دستش رو وارد یقه ی شل هانفو کردو چنگی به سینه راست بکهیون زد.
چان:تو میخوای منو بکشی؟
سرش رو تو گردن بک فرو کرد ونفس عمیقی
کشید.
بوی گل رز وعطر روغن بینیش روپر کرد.
بکهیون دست به یقش برد ودست داغ چانیول
روخارج کرد،به طرفش چرخید وبوسه سبکی به
لب‌هاش زد.
بک:بهتره شام بخوریم.من گرسنمه.
چان:تو کی گرسنت نیست شکمو؟
با لبخند زیبایی ازچانیول جداشد وروی صندلی
نشست.
حالا میتونست صورت ارایش شدش رو ببینه،
هاله تیره اطراف چشم‌هاش ولب‌های سرخش
باعث میشدند پوست سفید رنگش بیشتر به
چشم بیاد؛و زیباییش رو چند برابر کرده بود.
گردن شهوت انگیز وسینه اش که به خوبی از
یقه شل هانفو قابل دیدن بود.
اون دونقطه کوچک وقهوه‌ای رنگ که از زیر
پارچه حریر مشکی رنگ دیده میشدند.
چشمان چانیول بین صورت وبدن بکهیون در
گردش بود.
بک:چان لطفا اینجوری نگاهم نکن.خجالت
میکشم.
چان:نمیتونم نگاهت نکنم.
بک کمی ازسوپ مرغش خورد،چانیول هم
شروع به غذاخوردن کرد اما تمام حواسش به
بکهیون بود.حتی متوجه طعم غذاهم نمیشد و
به لب‌های سرخ وخیس بک که کمی براق‌شده
بودند،خیره شده بود.
بکهیون تقریبا سیر شده بود،جام مقابلش رو
برداشت و کمی ازنوشیدنی قرمز رنگ درونش
خورد.
باریکه ی قرمزرنگی ازلب‌هاش به سمت گردن
سفیدش جاری شد.با چشمان خمارش نگاهی
به چان انداخت.
چان:اوووه،بکهیون.تو قصد کشتنمو داری؟
دستش رو به سمت دست جانیول که روی میز
بود،دراز کرد و انگشتانش رو لمس کرد.
بک:میخوام برات یه اهنگ بخونم.
چان دست بکهیون رو فشرد:ولی من دیگه
نمیتونم تحمل کنم.
روی میز خم شد وبوسه ای به گونه چان زد وبا
لحن اغواگری در گوش چان زمزمه کرد:صبور
باش جناب وزیر.
بابرخوردنفس‌های‌گرم بکهیون به‌پوست‌گردنش
هم حس میکردتحریک شده،چون مسخ‌شده‌ها
به حرکات بکهیون نگاه میکرد.
بک در حالیکه دست چان رو گرفته بود،ازجاش
برخاست و اون روبه طرف تخت هدایت کرد.
چان مثل یک بچه‌ی حرف گوش کن،با فشار
دست های بکهیون به شانه هاش روی تخت
نشست.
بک به طرف چنگ گوشه اتاق رفت وپشت اون
نشست.
لبخند زیبایی به چان زد وشروع به نواختن کرد.
دسته ای ازموهاش روی سینه وشانه هاش
پخش شده،یقه هانفوش باز بود و حالاسینه
تختش به خوبی قابل دیدن بود.
چان بندسفیدرنگ هانبوکش رابازکرد،حالا واقعا
احساس گرما میکرد.
باشنیدن صدای بهشتی بکهیون چشمانش رو
بست،به تاج تخت تکیه داد و از اون اهنگ
دلنیشین لذت برد.
بعد از تمام شدن اهنگ بکهیون از پشت ساز
بلندشدوباکمترین سرعت ممکن به طرف تخت
رفت،روی چانیول خیمه زد.
موهای پریشان وسیاهی اطراف چشمانش جذابیت خاصی به چهرش بخشیده بود.
دستاش رودورکمربک حلقه‌کرد:تویه فرشته‌ای.
هیچ ادمی اینقدر زیبا نیست.
بک دستش رو وارد لباس چان کرد،تن داغش
رو لمس کرد وبعد هانبوک روبه عقب هل داد.
اون رو از تن چان خاج کرد وبوسه ای به ترقوه
لختش زد.
بک:دوستت دارم.

WeCannotRememberWhere stories live. Discover now