پارت هشتم:
با دیدن اسم امیلی روی صفحه ی گوشیش،
تماس رو وصل کرد وبلافاصله صدای نگرانش
تو گوش ادریان پیچید.
امی:فرانس حالش خوبه؟چرا جواب تماسم رو
نمیده؟
ادریان:اوهوم،خوبه...چون خوابیده.
صدای امیلی به طور واضحی نگران بود،پس
ادریان هم تصمیمگرفت اذیتش نکنه،به هرحال
که اون مثل دلقک خوابیده تو تختش آدم ازار
نبود!
بالحن اطمینان بخشی گفت:اون کاملا خوبه و
خیلی خوب غذا میخوره،منم شدم کوزت این
خونه...مجبورم میکنه براش غذا درست کنم و
خب اگر بیدار بشه و صبحونه نداشته باشیم،
سقفو میاره پایین.میدونی که صدای برادرت
واقعا رومخ و خونه خراب کنه!روزی هزار بارم
خودمو لعنت میکنم که نقشهی شما دوتارو
قبول کردم.
لحن امیلی حالا شاد و سرزنده شده بود:صدای داداش کوچولوم خیلی جذاب و ارام بخشه
مرتیکهی لنگ دراز!
ادریان:منم خوبم،ممنون حالمو میپرسی.
امیلی:از صدات که معلومه خوبی دیگه!
ادریان:خانوادهها هنوز به چیزی شک نکردن و
خب فرانس اینقدر براشون عکس فرستاده که
باورشون شده این ازدواج کاملا موفقه و چقدر
بهم میایم! طوری اون عکسا ادیت شدن که
خودمم باورم شد رفتم ماه عسل.
صدای خنده امیلی بلند شد:همینم ازش انتظار
میره، اون باهوش ترینه!
بعد از چند لحظه امیلی گفت:فرانس خوابه؟
پیشت که نیست؟
آدریان باشک جوابشوداد:نه هنوز خوابه.چطور؟
لحن امیلی جدی شد:توهم داداش منودوسش
داری ادریان؟
ادریان چشماشو گرد کرد و درحالیکه پشت میز
چوبی اشپزخونش مینشست، گفت: من هم؟
منظورت چیه؟
امی:یعنی متوجه نشدی؟اون ازهمون شب که
YOU ARE READING
WeCannotRemember
Fanfictionɢᴀɴᴇʀ : sʟɪᴄᴇᴏғʟɪғᴇ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ قشنگا،این فیک با دوتا فیک دیگه ارتباط داره. #jemini_power3 #The3sovereignty و داستاناشون بهم ربط دارن،پس حتما درطول اپ و همزمان باهم هرسه فیک رو بخونین که گیج نشین. حتما قبل از شروع، دو...