پارت ششم

54 19 0
                                    


باهرسختی بود بالاخره اماده شد.

مادر وپدرش بادیدنش تواون لباس زیباییش رو

برای بار چندم تحسین کردن.نگاه‌ها ولبخندهای

رضایتمندشون نشون میداد که از انتخاب اون

دوخواهروبرادربعنوان فرزندخونده‌هاشون کاملا

راضین.

امیلی زیبایی خیره کننده ای داشت که تو اون

لباس سفید چندبرابر شده بود وفرانسیس هم

هرکاری که بهش سپرده میشد رو به بهترین

نحو انجام میداد.و همین باعث میشد یوهان

برای بار چندهزارم درطول عمر پنجاه سالش،به

خاطر انتخاب اون دوتا بچه به خودش افتخار

کنه و بار دیگه به خودش یاداوری کنه که هیچ

وقت انتخاب‌هاش اشتباه نبودن ونخواهند بود.

حالاقراربودفرانسیس بجای‌خواهرش‌کنارپدرش

و درحالیکه دستش رو گرفته،ازبین اون همه

مهمون و ادم هایی که نمیشناختشون عبورکنه.

کسایی که مطمئن بود همه بخاطر ثروت و

جایگاهشون و به اجبار تو اون مراسم شرکت

کردن و یکی از دیگری چاپلوس‌تر بودن.احتمالا

اکثرشون هم از این ازدواج و اتحاد دوکمپانی

ناراضی بودن.

به‌سختی قدم برمیداشت و دست پدرش روهم

محکم گرفته بود،خب همه حاضرین وخانوادش

اون کاراش رو به دلیل استرسش میدونستن،

ولی اون که امیلی نبود!

اون فرانسیس بود؛

و اصلا توچنین مواقعی دچار اضطراب نمیشد،

هرچند که خواهرش هم تقریبا میشد گفت مثل

خودشه!ولی بین اون دوتا،و البته درمقایسه با

همه،فرانسیس بی‌خیال‌ترین آدم روی کره‌ی

زمین بود.

فرانسیس همیشه بیخیالی که خودش برنامه‌ی

همه این اتفاقات روچیده بود،مسلما حالابخاطر

حضور دراون جمع وحرکتش به سمت همسر

تقلبیش و پدر روحانی مضطرب نمیشد!

WeCannotRememberWhere stories live. Discover now