Part 1

466 60 4
                                    

ایستگاه پلیس مرکزی اینچئون[ Incheon,South Korea] مِی 2019

مرد چاق و میانسالی که روی صندلیِ چرمیِ مشکی رنگش لم داده بود،دستی روی شکم گندش کشید و طوری که انگار یکی از وعدههای ناهار مجانیش رو از دست داده باشه،اهی کشید و دستش رو به زور به سمت تلفن قدیمی و سفیدرنگ روی میزش برد.

هیکل بزرگ و شکم گندش باعث می شد تا به سختی خودش رو تو میز کوچیکی که سالها بود که متعلق به اون بود،جا کنه. برخلاف سنش موهاش سفید نشده بودن ولی میشد کف سرش رو که کمی برق میزد،دید.برای اون میانسالی با ریزش موهاش و بدعنق شدن از راه رسیده بود.

تلفن رو با بی میلی به سمت خودش کشید و زمانی که سیم تلفن بیشتر از اون کش نیومد،تکونی به بدنش داد و فاصله اش رو با میز کم کرد

با انگشتای چاق و ناخن های جویده شده سعی کرد چندین شماره رو پشت سر هم وارد کنه و از چهره اش مشخص بود که علاقهی چندانی به صاحب شماره نداشت

بعد از اینکه شماره رو کامل کرد،دوباره به صندلی بی جونش که به خاطر تحمل وزن مرد یکم خمیده شده بود لم داد و منتظر موند تا صدای بوق به اتمام برسه و گزارشی نه چندان خوشایند رو به رئیس احمق و مفسدش بده.

درحالی که هرلحظه منتظر بود که صدای زن جوون و خوش قامتی که منشی رئیسش بود رو بشنوه،درهای شیشهای ایستگاه پلیس باز شدن و مرد جوونی که کلاه مشکی رنگی رو سرش بود وارد شد.

لباسهاش کاملا مشکی بودن و به نظر می رسید گرمای اینچئون اونقدرها هم اذیتش نمی کرد.کلاه افتابیش رو تا جایی که میشد پایین کشیده بود و سرش پایین بود،ولی اونقدر معروف بود که حتی با اون ظاهر مشکوک هم شناخته شد

مرد چاق با دیدنش،انگار که منتظر فرصتی برای فرار از گزارش دادن باشه،تلفن رو سرجاش کوبید و با صدای گرفته و خرخر مانندی داد زد

_خدایاااا تو مثل یه سگ مخدریابی!

بعد با صدای چندش و تمسخرامیزی خندید.با اکو شدن صدای خندهی بلندش و نگاه خیرهاش به مرد جوون،تمام افراد ایستگاه سرشون رو از کامپیوترهای رو به رویشون برداشتن و به مرد خیره شدن.

نمی شه گفت همه ولی اغلب افراد ایستگاه اونو می شناختن و حداقل اونو بیشتر از رئیس چاق و بدصدای خودشون دوست داشتن.

مرد چاقی که با لباس شخصی و موهای کم پشتش تا به حال روی صندلیش ولو بود،بلند شد و ایستاد

_پس مثل همیشه بو کشیدی آره؟فکر کردم دیگه قرار نیست اینجا ببینمت سرپرست[ Superintendent].

مرد جوون نگاهی به افراد داخل اتاق انداخت،از چهره های خسته و چشم های گود افتاده افراد اتاق می شد فهمید که دوباره مشغول انجام اضافه کاری و جمع کردن خرابکاری های رئیسشون بودن

𝐤𝐚𝐰𝐚𝐚𝐤𝐚𝐫𝐢 🌑༉Where stories live. Discover now