Part 13

44 14 0
                                    

دربنت روسیه

هوای دربنت،سردتر از شب های گذشته شده بود و بارش شدید برف باعث شده بود سکوت مرگباری همه‌جارو فرا بگیره.با سقوط دونه های ظریف برف و پرواز مه غلیظی که توی ارتفاعات شهر پخش شده بود،نمی شد به خوبی ساختمون ها و خیابون هارو دید.
تاریکی عمیقی داخل شهر نفوذ کرده بود و چراغ های ضعیف نارنجی‌رنگی که گاهی خاموش می‌شدن و سوسو می‌زدن هم نمی‌تونستن در برابر ترسی که توی ذهن‌ها رخنه کرده بود مقاومت کنن.
اون موقع از سال، روزها معمولا بی‌جون بودن و شب‌ها پررنگ تر از همیشه،ساعات طولانی‌ای رو به خودشون اختصاص می‌دادن.مردم دربنت هم آدمهای معمولی‌ای بودن که سعی می‌کردن مثل هر آدم عاقلی قبل از تاریکی مطلق آسمون، خودشون رو به خونه‌هاشون برسونن تا اشتباهی راهشون رو‌گم نکنن و وارد قلمرو قاچاقچی ها و گروه‌های مهاجر ایتالیایی نشن.
مهاجر‌هایی که حتی پلیس اینترپل هم سعی می‌کرد خیلی سر‌به سرشون نزاره.
اصلی ترین خیابون ‌شهر کوچه های بزرگ و کوچیکی داشت که اکثر این کوچه ها مثل بقیه‌جاها به خاموشی شب تن داده بودن،اما فقط یکی از اونها‌ با نور ملایم و کم سویی،دربرابر سیاهی مقاومت می‌کرد
رستورانی که انتهای کوچه قرار داشت هنوز باز بود،کسی واردش نمی‌شد و به نظر می‌رسید کسی اجازه‌ی خروج از اونجا رو هم نداشت.
میز گرد نسبتا بزرگی وسط رستوران بود و دونفر درست رو‌به روی هم نشسته بودن
فضای آرومی به نظر می‌رسید،البته اگه مرد‌های سیاه‌پوشی که بالا‌سرشون ایستاده بودن رو در نظر نمی‌گرفتیم.
زنی که روی صندلی نشسته بود،چاقوی تیز نقره ای داخل دستش رو روی استیک می‌کشید و به آرومی به جریان ضعیف خونی که روی ظرف ریخته می‌شد خیره شده بود
آشنا نبود.شبیه زن‌ های قدبلند و هیکلی روس نبود.حتی شبیه به چشم و ابرو مشکی های ایتالیایی هم نبود،ولی یه چیزی توی چهرش کاملا فریاد می‌زد که برای مسافرت و لذت بردن از هوای سرد روسیه اونجا نبود.
دختر جوون سرش رو بالا اورد و به مردی که رو‌به روش نشسته بود و پوست سفیدش از ترس سرخ شده بود نگاه کرد.به آرومی لبخند زد و چشم‌های بادومیش نازک تر شدن،آرامش عمیقی توی‌لبخندش بود اما نمی‌شد اون آرامش رو خوب تعبیر کرد
کت چرم قرمزرنگی تنش بود و با بازتاب رنگ نارنجی نوری که از پنجره ی رستوران می تابید کمی روشن تر شده بود.
موهای مشکی رنگش رو بالای سرش جمع کرده بود و اجازه داده بود انتهای موهاش شونه هاش رو لمس کنن
چهره ی ارومی داشت ولی لب ها و گوش هاش قرمز شده بودن و بالا پریدن یکی از ابروهاش خیلی خوشایند به نظر نمی رسد
تکونی خورد و چاقوش رو محکم تر گرفت،استیک پاره‌پاره شد رو رها کرد و با انگشتاش خون روی چاقو رو پاک کرد و درحالی که هنوز به مرد روسِ رو‌به روش خیره بود خون روی انگشت هاش رو لیسید.
بعد از اینکه تونست انعکاس خودش رو روی چاقوی ‌نقره ببینه،اون رو،روی میز گذاشت و سکوت اغشته به ترس رستوران رو شکست
-زمانی که باهات قرارداد بستم،فکر‌می‌کردم می‌تونیم شرکای خوبی باشیم
هرچند شما روسا هیچ‌وقت قابل اعتماد نبودید
بهت گفته‌ بودم از بدقولی متنفرم اما فکر نمی‌کردم که باید بهت یادآوری کنم که از زرنگ ‌بازی بیشتر متنفرم
دختر ریز جثه‌ی شرقی به صندلیش تکیه داد و نور چراغی که بالای سرش بود روی صورتش افتاد و پوستش درخشید،صداش برای اون چهره‌ی ظریف و آروم زیادی خشن بود و فکر می‌کرد همین باعث شده روس‌ها هیچوقت جدی نگیرنش
-میدونی آدریان،شما روسا به جز خودتون و اون حرومزاده‌های اسلحه‌فروش آمریکایی بقیه رو زیادی جدی‌ نمی‌گیرید درسته؟ولی بهت قول میدم یه روزی با شنیدن اسم من دستات بلرزن و صورت گندت درست مثل الان سرخ بشه
خوبه.حداقل میدونم که الان حسابی ترسیدی
بیا بیشتر از این کشش ندیم.الماسای من کجان؟
خیره به آدریان،منتظر جواب موند،مرد قدبلند روسی که صورتش مرطوب شده بود و صداش گرفته بود دهن باز کرد
-نمی دونم،قسم می‌خورم
به آرومی گفت و منتظر واکنش دختر جوون تر موند
-نمی‌دونی؟
مکث کرد و ادامه داد
-بزار بهت یه چیزی بگم،میدونی من برعکس بقیه به خوبی روسی حرف میزنم و حتی لهجه هم ندارم
میدونی چرا؟
چون گوشم پر از صدای مردم این شهره درحالی که وقتی کله‌های پوکشون زیر پام بود،بهم التماس می‌کردن تا زندشون بزارم
دستای من خونی تر از چیزیه که فکر کنی
‌ با خودت گفتی الماسا‌رو می دزدم و به جاشون الماسای فیک رو براش ارسال می‌کنم‌،اون کره ای از این چیزا سر درنمیاره آره؟
من به اندازه‌ی تک تک موهای تو الماس دیدم و خوب میدونم یه الماس واقعی چه شکلیه
بهت گفته بودم با من بازی نکنی آدریان،من آدم صبوری نیستم پس برای آخرین بار می‌پرسم الماسای من کجان؟
مرد روس که به شدت ترسیده و کلافه به نظر می‌رسید با عجز بیشتری داد زد
-نمی‌دونم! قسم می‌خورم...من....من الماس های اصل رو دادم به آدمام تا خودشون شخصا به کره‌ برسونن
ولی...ولی اون عوضیا فرار کردن و نتونستم پیداشون کنم.تمام روسیه و کره رو گشتم،آدمام توی اوکراین رو مامور کردم تا پیداشون کنن ولی...ولی انگار تبدیل به روح شدن
منم ترسیدم....مجبور شدم برات فیک‌ها رو ارسال کنم
قسم می‌خورم
بهم فرصت بده تا پیداشون کنم،خودم شخصا میرم دنبالشون،خواهش می‌کنم
-چرا فکر‌می‌کنی حرفات رو باور میکنم؟چون قسم می‌خوری؟
مرد روس خواست ازجاش بلند شه اما دو نفری که پست‌سرش ایستاده بودن محکم به سمت پایین هلش دادن تا بهش هشدار بدن که از جاش تکون نخوره
-گوش کن،میتونی تمام زندگی منو بگردی،باور کن اونا دست من نیستن.اگه الان منو بکشی فقط یه جنازه داری اما اگه بهم یه فرصت بدی...بهت قول میدم تمام اون الماسارو بهت برمی‌گردونم
دختر شرقی به آرومی خندید،کمی از دندون های سفیدش درخشیدن و لب‌های سردش دوباره بهم چسبیدن و بیشتر از قبل بهم فشرده شدن
-منو تهدید کردی؟
فکر می‌کنی اونقدر محتاج اون الماسام که بتونی باهام معامله کنی؟
از جاش بلند شد و به سمت آدریان رفت و درست بالای سرش ایستاد و دستش رو روی شونه ‌ی آدریان گذاشت و بهش نگاه کرد
آدریان هنوزم فکر میکنی من احمقم،این داره اذیتم میکنه و من هرچیزی که اذیتم بکنه رو نابود می‌کنم

انگشت اشاره اش رو روی گردن ادریان گذاشت و تا روی سینه اش خط صافی رو کشید.انگار که داشت مسیری رو به شکم گنده ی مرد باز می کرد.
-اشتباه نکن،اگه الان بکشمت یه جنازه دارم و یه قصاب
با این حرف،مرد روس لرزید و نگاهش رو از دختر جوون گرفت و به سختی آب دهنش رو قورت داد.
دختر جوون بیشتر خندید و ادامه داد
-واقعا فکر کردی من نمیفهمم؟
آه شما روسا خیلی به روش‌های قدیمیتون وفادارید
ولی این روشای کلاسیک،لوتون میده،با کشتن تو،هم یه جنازه دارم،هم الماسارو
این کالکشن مورد علاقمه!
آدریان شروع به فریاد زدن کرد،التماس می‌کرد و تصور می‌کرد اون زن کره‌ای قراره یه فرصت دیگه بهش بده
خودشو روی زمین انداخت و به پای دختر جوون چسبید
مردهای سیاه‌پوش پشت سرش به سختی دست و پاش رو گرفتن و عقب کشیدنش
دختر جوون خم شد و رو به روی آدریان نشست
-میدونی برنامم چیه؟ سر تورو میبرم و میندازم جلوی خونت،به زن و بچه‌‌هات میگم یکی از ایتالیایی ها دخلتو اورده و به بهانه‌ی نجات دادنشون‌،ازشون مثل سگ کار می‌کشم
امیدوارم مثل پدرشون نباشن و سگای وفاداری بشن

بی توجه به فریادهای منزجر کننده‌ی مردی که روی زمین افتاده بود،به سمت یکی از افرادش برگشت
-بکشش و از داخل شکمش الماسارو بیرون بیار،همشون رو
بعدشم سرشو برای خانوادش بفرست.میخوام از بچه‌های این کودن جاسوس بسازی و مجبورشون کنی که برای من کار کنن
بعد از تموم کردن صحبت‌هاش یقه‌ی کتش رو مرتب کرد و به سمت در خروجی رستوران رفت و همزمان با تکون خوردن زنگوله‌ی بالای در،صدای ارومی از داخل «صدا خفه کن» اسلحه شنیده شد و کار اون شبش به پایان رسید
مردی که کنار ماشین مشکی رنگ ایستاده بود جلو اومد و چتر بزرگی رو روی سر دختر نگه داشت تا سوار ماشین بشه.بعد از سوار شدن با احتیاط پرسید
-حرکت کنم خانم؟
دختر سرش رو تکون داد و بعد از چند لحظه سکوت به مرد دیگه‌ ای که به ارومی کنارش نشسته بود نگاه کرد
-امیدوارم تو دیگه ناامیدم نکنی
مرد گلوش رو صاف کرد
-چیزی که خواسته بودید رو پیدا کردم
دختر ابرویی بالا انداخت و درحالی که انگار خودش همش باورش نمی شد با تردید پرسید
-نکنه...داری درمورد اون گمشده حرف می زنی؟
-بله خانم.پیداش کردیم

𝐤𝐚𝐰𝐚𝐚𝐤𝐚𝐫𝐢 🌑༉Where stories live. Discover now