part 2

105 32 0
                                    



گوانگجو[ Gwangju South Korea] اواخر تعطیلات تابستانی 2019

صدای دیوونهکنندهی خواهرش درحالی که فریاد میزد "بکشششششششش"،تمام خونه رو پر کرده بود.فکر میکرد حداقل قبل از شروع مدرسه بتونه کمی بیشتر استراحت کنه،کتاب بخونه و کمتر از قبل خواهرش رو تحمل کنه.

ولی کاملا دچار اشتباه شده بود چون حالا خواهرش دوست جدیدی پیدا کرده بود که می تونست باهاش تمام بازیهای کامپیوتری دنیا رو امتحان کنه و بدون اینکه خسته بشه فریاد بزنه و خوشحالی کنه.برخلاف اون خواهرش تو برقراری ارتباط با دیگران و پیدا کردن دوستای جدید اصلا  ناتوان نبود و تقریبا ماهی یه دوست جدید پیدا میکرد تا اونا رو به خونه دعوت کنه و برادر بزرگترش رو به سمت جنون بکشونه.حالا که تابستون بود، وضعیت بدتر بود،چون نمی تونست بهونهی درس خوندن و یا زود خوابیدن رو برای مادرش بتراشه و از صبح تا نیمه های شب خودش رو مشغول بازیهای مزخرف و پر سر و صدا می کرد.

خوشبختانه این بار شانس باهاش یار بود و دوست خواهرش ظاهرا علاقهای به داد زدن و فحش دادن نداشت.ولی به هرحال صدای خواهرش به تنهایی برای روانی کردنش کفایت می کرد.

کتابی که رو به روش بود رو بست و خودش رو روی تختش انداخت.هرچقدر به بازگشایی مدرسه نزدیکتر می شد،بیشتر تو خودش فرو می رفت و فکر می کرد.

تصور برگشتن به مدرسهای که پر از آدمای بدردنخور و قلدر بود براش مثل عذاب بود.

تمام تصاویر سال گذشته از جلوی چشماش میگذشتن و بهش ثابت می کردن که دلایل محکمی برای متنفر بودن از مدرسه داره.تنها چیزی که باعث دلگرمیش می شد این بود که بالاخره امسال سال اخر بود و می تونست از فضای ترسناک و مسموم مدرسه خلاص شه.ولی چیز دیگهای بود که اذیتش میکرد و اون هم تنها موندن خواهرش بود.تمام این سال ها مراقب اون بود.

از بچگی به عنوان فرشتهی نجات یا بادیگارد خواهرش،کنارش بود

حالا فکر اینکه اونو تو مدرسه تنها بذاره،براش غیرقابل تحمل بود.

تنها شانسی که آورده بود هیکل بزرگ و بدن قویش بود و حتی دیدن عضلههاش گاهی اوقات برای بعضی از دانش اموزای خلافکار، ترسناک بود.

تنها راه دفاعیش همین بود، ولی با وجود تمام اینا همیشه سعی میکرد که از دعوا،گروه های دردسرساز و ناظمهای مدرسه دوری کنه و فقط از خواهرش مراقبت کنه.

چشمهاش رو به سقف دوخته بود و به این فکر میکرد که شاید اگه پدرش هنوز کنارشون بود، وضعیشون متفاوت می شد.شاید اگه می تونست خیلی از مسائلی که نمی تونست با مادرش مطرح کنه رو با پدرش به اشتراک بذاره،زندگی براش اینقدر سخت و طاقتفرسا پیش نمیرفت.

فکر میکرد که امسال رو حتما از دیگران دور می مونه تا بتونه بدون هیچ دردسری سال اخر رو هم تموم کنه و بالاخره به کالج بره.تمام داستان های مسخره و فریادهای بی وقفهی سال بالایی های مدرسه رو پشت سر می ذاشت و زندگی جدیدی رو شروع می کرد.هرچند که می دونست این تصمیم خیلی نمی تونه تو روند زندگیش تاثیری داشته باشه چون تمام افرادی که مدام اونو و همکلاسی هاش رو اذیت می کردن،هنوز هم تو مدرسه بودن و هنوز هم کسی برای مقابله با اون ها تصمیمی نداشت.

𝐤𝐚𝐰𝐚𝐚𝐤𝐚𝐫𝐢 🌑༉Where stories live. Discover now