بوی قهوه ی تازه توی اتاق پیچیده بود و این اولین چیزی بود که بکهیون بعد از بیدار شدن حسش کرده بود.خانم پارک بهترین قهوه های بازار رو می شناخت و اونارو بعد از رست کردن،اسیاب می کرد و با یه کمکس قدیمی بهترین قهوه ی دنیا رو دم میکرد.
تکونی به پاهاش داد و با کشیدن دستاش خمیازه کشید.با تکون خوردن و حس کردن فضای خالی و سرد تخت به سرعت سرشو از زیر پتو بیرون اورد و به اطرافش نگاه کرد
"پارک چانیول لعنتی.دوباره فرار کرد"
درحالی که چشم هاش رو ماساژ می داد از تخت بیرون اومد و سعی کرد قدم هاش رو درست و حسابی روی زمین بزاره تا سرگیجه ی کمی که داشت باعث نشه روی پله ها لیز بخوره و به دنیای ارواح سلام کنه.
در اتاق رو که باز کرد بوی قهوه چندین برابر شد.بعد از شستن صورتش با لبخند به سمت خانم پارک رفت
خانم پارک سرش رو بلند کرد و با محبت بکهیون رو به تماشای رست کردن قهوه دعوت کرد
-بیا اینجا عزیزم.این بهترین چیزیه که می تونی صبح بعد از خواب ببینی.میبینی چه بوی شگفت انگیزی داره؟"
بکهیون سرش رو تکون داد و زیرچشمی به دنبال چانیول گشت.
خانم پارک مقداری از قهوه ها رو داخل اسیاب ریخت و با دقت اسیاب کرد.
-امروز جایی میخواید برید؟"
بکهیون به خانم پارک نگاه کرد و سعی کرد منظورشو بفهمه.
-اخه چانیول ازم خواست قهوه دم کنم براتون و اون معمولا همچین درخواستایی نمی کنه از من.فکر کردم چون اردوتون خوب پیش نرفت می خواید جایی برید.
بکهیون سرش رو به نشونه ی "نه" تکون داد و با خودش فکر کرد احتمالا چانیول برای هضم اتفاقات شب گذشته به حجم زیادی از کافئین احتیاج داره و برای همین هم از مامانش همچین چیزی خواسته.
با صدای باز شدن در خونه جفتشون به سمت در برگشتن.چانیول درحالی که یه شی نامعلوم دستش بود و کلاه افتابی سرمه ای رنگی روی سرش بود یه قدم از چهارچوب در فاصله گرفت
-بیدار شدی؟لباس بپوش قراره بریم یه جایی
بکهیون با تعجب به چانیول نگاه کرد.اون فرار نکرده بود و گیج و احمق به نظر نمی رسید.انگار حالش خیلیم خوب بود.لبخند می زد و افتاب به شکل عجیبی چشم هاشو عسلی کرده بود.برای چند لحظه به چانیول خیره مونده بود و نمی دونست الان دقیقا توی چه وضعیتی هستن
-منتظر چی ای؟ لباس بپوش دیگه!
بکهیون تکونی خورد و درحالی که موهاش رو مرتب می کرد به سمت اتاق چانیول رفت.از اونجایی که هیچ دلش نمی خواست با لباس مدرسه بره بیرون نگاهی به کمد لباسهای چانیول انداخت.
"اینا همشون سایز اون بچه غولن"
اهی کشید و بین لباس ها دنبال یه چیز کوچیک تر گشت.
یه پلیور ابی رنگ و شلوار پارچه ای سفید برداشت و سعی کرد کمبرندش رو تا جایی که میشه سفت کنه تا یه وقت پاهای قشنگ و سفیدش رو زودتر از موعد به چانیول نشون نده
"حتما عقلتو از دست دادی بیون بکهیون"
برای خودش سری از تاسف تکون داد و از خونه بیرون رفت.
چانیول درحالی که داشت چیزی رو داخل ماشین میذاشت بکهیون رو دید و متوجه لباس های خودش شد
-اندازت شدن؟
بکهیون سری تکون داد و چانیول سعی کرد لبخندشو قورت بده
چشم های بکهیون زیر نور افتاب جمع شده بودن و چانیول از روی داشبورد ماشین عینک افتابی قدیمی و عجیبی رو روی چشم های بکهیون گذاشت و رفت داخل خونه.بکهیون عینک دودی رو از روی چشمش برداشت و بهش نگاه کرد.
به ارومی روش دست کشید و خاکی که گرفته بود رو پاک کرد و لبخند غمگینی زد.
حالا یکی بود که به اذیت شدن چشم هاشم اهمیت بده.
چانیول پارچه ی قرمز رنگ بزرگی رو درحالی که تا می کرد داخل ماشین گذاشت و بعد از بستن در فلاسک فلزی اونو روی صندلی عقب گذاشت
-سوارشو!
بکهیون سری تکون داد و کنار چانیول روی صندلی نشست.اصلا نمی دونست دارن کجا میرن و چرا چانیول اون همه وسیله رو پشت ماشین جا داده بود
-دیشب خوب خوابیدی؟
بکهیون سری تکون داد و لبخند زد.به نظرش چانیول حتی بهترم خوابیده بود.
-حالا که بورای رو مخ نیست می تونیم از زمانمون بهترین استفاده رو بکنیم
یه جارو می شناسم که حتما خوشت میاد.
بکهیون سری تکون داد و به چانیولی که رانندگی می کرد خیره شد.این اولین باری بود که اونو درحال رانندگی می دید.یکی از دست هاش روی فرمون بود و استین پیراهنش تا روی ارنج تا خورده بود.حواسش به جلو بود و چشم هاش فقط خطوط سفید جاده رو دنبال می کردن.باد بین موهای خرماییش می پیچید و به شکل مسخره ای جذاب ترش می کرد.بکهیون هیچوقت فکرشو نمی کرد دیدن پارک چانیول حین رانندگی همچین حس خوشایندی داشته باشه.
-اگه بیشتر بهم خیره بشی مجبورم بزنم کنار چون دیگه نمی تونم تمرکز کنم.
بکهیون جاخورد.اروم خندید و شیشه ی پنجره رو پایین کشید.
باد خنکی می وزید و افتاب پاییزی هنوزم قدرت سابقشو حفظ کرده بود.بکهیون می تونست عطر چانیول رو توی دماغش حفظ کنه.این عطر فقط مال چانیول بود و بکهیون می دونست این همون بوییه که ادمارو از هم جدا می کنه.لبخندی زد و سرشو داخل پلیوری که تنش بود فرو برد.عطر چانیول براش خوشایند بود.شاید چون یه عطر اشنا بود و شایدم چون اون همین حالاشم یه شیمی قوی رو بین خودشون حس می کرد.
بعد از حدود بیست دقیقه رانندگی چانیول داخل یه جاده فرعی خلوت و خاکی پیچید و کم کم ادم ها و ماشین ها محو شدن.اسمون انگار ابی تر شد و بوی خوبی فضا رو پر کرد.بوی چمن خیس و درخت هایی که کم کم داشتن تمام سبز بودنشون رو از دست میدادن.
ماشین ایستاد و بکهیون به اطرافش نگاه کرد.چیز خاصی نبود و صرفا هزاران متر زمین زیر کشت و درخت می دید.
"این جا همون جای خاصه؟"
-پیاده شو.رسیدیم.
بعد از پیاده شدن یکمی از وسایلی که پشت ماشین پخش و پلا شده بودن رو برداشت
نگاهی به اطراف انداخت و دنبال چانیول راه افتاد.بعد از کمی راه رفتن اونا به چیزی مثل یه دره ی کوچیک رسیدن و تازه اون موقع بود که بکهیون متوجه شد منظور از "یه جای خاص" چیه.
بکهیون سرجاش خشک شد و نفسش توی سینه اش حبس شد.چیزی که می دید رو باورنمی کرد بیشتر شبیه به یه صحنه از یه انیمه بود.یه صحنه که معمولا توی کتاب ها نوشته میشه و یه ادمیزاد هیچوقت نمی تونه اونو ببینه.
دره ی کوچیک و پنهان،به شکل عجیبی پر از گل بود.یه دشت پر از گل های ابی که به ارومی تکون می خوردن و زیبایی خودشونو به رخ می کشیدن
-قشنگه مگه نه؟اینجا مخفیگاه منه!
بکهیون چند قدم جلوتر رفت و سعی کرد گل هارو لمس کنه.لطیف و زیبا بودن
چانیول پارچه ی قرمز رنگ رو روی زمین پهن کرد و تمام وسایلی که روی دوشش بود رو روی زمین گذاشت.
بکهیون به سمت چانیول برگشت و روی پارچه نشست
موبایلش رو دراورد و چیزی نوشت
"این یه پیک نیکه؟"
چانیول درحالی که قهوه ی دمی رو داخل فنجون ها می ریخت سرش رو تکون داد.
-فکر کردم بعد از خراب شدن اردو این بهترین چیزیه که می تونیم داشته باشیم.
بکهیون فنجون قهوه رو از دست چانیول گرفت و به گل ها خیره شد
"اینجا واقعا قشنگه"
-اره.تنها جایی که ادما مزاحمت نمی شن و صدای ماشینا رو نمی شنوی.
"ادما اینقدر اذیتت می کنن؟"
چانیول اهی کشید
_بعد از مرگ پدرم روبه رو شدن با ادما و جواب دادن به سوالاشون برام مثل مرگه.دلم می خواست برای همیشه ساکت بمونم و کسی چیزی ازم نپرسه.الان
کم کم ادما داره یادشون میره ولی اون اوایل مدام باید به بقیه جواب پس میدادم.بابام واقع غرق شده؟چه حسی دارم؟بابام چیکاره بوده؟ادم خطرناکی بوده؟چرا خودکشی کرده؟
بکهیون به ارومی دست چانیول رو گرفت و نوازش کرد
چانیول نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_فقط کاش می تونستم به بقیه نشون بدم بابام واقعا چه شکلی بود.
بکهیون درحالی که به چانیول خیره بود انگشت های باریک و کشیده اش رو روی صورت چانیول گذاشت و گونه هاش رو نوازش کرد
لبخند قشنگی به چانیول زد و به ارومی گونه اش رو بوسید.
چانیول دست بکهیون رو بین دست هاش فشرد و ادامه داد
_ولی تو فرق داری....می تونم مدت ها برات حرف بزنم و می دونم که قضاوت نمی شم.می دونم که باور می کنی پدرم شبیه اون ادمی که نیست که بقیه میگن.
خیلی اوقات لازم ندارم کلماتت رو روی برگه ها بخونم.توی چشمات خیلی از حرفاتو میبینم.
قبل از اینکه بیای تا مدت ها از کنار ایینه ها رد نمی شدم چون دلم نمی خواست خودمو ببینم.رقت انگیز و بیچاره به نظر می رسیدم.ولی می دونی الان چه حسی دارم؟
الان وقتی به تو خیره میشم و خودمو توی چشمات می بینم حس می کنم می تونم دوباره خودمو پیدا کنم.حس می کنم دوباره ارزش دیده شدن رو دارم و دلم نمی خواد هیچوقت انعکاس شخص دیگه ای رو توی چشمهات ببینم
چشمهاش رو ریز کرد و با جدیت گفت
_بهتره هیچوقت انعکاس کسی رو توی چشمات نبینم بیون بکیهون
بکهیون خندید و به بازوی چانیول تکیه داد
"ممنون که تمام اینا رو بهم گفتی چانیول.من همیشه اینجام که بهت نشون بدم تو ارزش دیده شدن داری.شاید گاهی اوقات پیشت نباشم وی بهت قول میدم چشم های من همیشه دنبال تو باشن."
چانیول به ارومی موهای نرم و بهم ریخته ی بکهیونو نوازش کرد و گفت
_متاسفم که همه چیزو زودتر بهت نگفتم.می دونی که چقدر از همه چیز می ترسم
"عیبی نداره.همه به زمان احتیاج دارن تا بفهمن کجای خطن.حداقلش الان می دونیم که ته خط نیستیم"
_خوبه که این وسطا همو پیدا کردیم.کاش می تونستم اول خط کنارت باشم تو اون عوضیا اذیتت نکنن
بکهیون اروم خندید
"اگه اولای خط منو می دیدی به هیچ وجه نزدیکم نمی شدی.بهم اعتماد کن.الان بهترین زمان برای دیدن من بود و تو این فرصت رو قاپیدی."
_چرا؟مگه اولایِ خط تو چجوری بود؟
بکهیون چشم هاشو ریز کرد و با شیطنت نوشت
"بیشتر از این فضولی نکن"
چانیول با بهت به بکهیون خیره شد
_من دوست پسرتم.من همه چیزو بهت گفتم
بکهیون که می دونست وقت انتقام رسیده لبخندی زد و نوشت
"می تونستی نگی"
_خیلی خب بیون بکهیون.می خوام ببینم این بازیت به کجا می رسه
بکهیون یه بار دیگه گونه ی چانیول رو بوس کرد و بعد از چند دقیقه خیره موندن به دشت پر از گل چیزی نوشت
"اینجارو چطوری پیدا کردی؟"
-یکی از بچه های مدرسه کلاب زیست_گیاهی داره.اون اینجارو کشف کرد و وقتی می خواست درمورد این گلا تحقیق کنه منو با خودش اورد
برای اینکه انظباط افتضاحم رو درست کنم باید باهاش میومدم تا چندتا کار مثبت می رفت توی پروندم
"چیزیم یاد گرفتی؟"
چانیول خندید
-حتی اسمشم یاد نگرفتم.یه اسم سخت داشت.من برای خودم اینجاها چرخیدم تا اون کارش تموم شه.باورت نمیشه ولی وقتی می خواست به گلا دست بزنه دستکش میپوشید.
خیلی وسواسی و احمق بود
بکهیون خندید و به چانیول خیره شد
"به خاطر وسواس دستکش نمی پوشید"
چانیول یه مقدار از قهوه اش رو نوشید و بکهیون مشغول نوشتن ادامه ی حرفش شد
"بهشتی که تو پیداش کردی درواقع یه جهنم مخفیه.این گل رو می شناسم.اونقدر سمیه که می تونه جفتمونو همینجا بکشه.البته اگه قصد داشته باشی بخوریش"
_تو این گلو می شناسی؟
"یه زمانی تنها کارم خوندن کتابای گیاه شناسی بود.این گل بلادونا دلفینیومه و یکی از سمی ترین گل های جهانه.ولی قشنگه!مثل یه جادوگر پیره که خودشو شبیه یه پرنسس می کنه تا شاهزاده رو بکشه"
چانیول با تعجب به گلا نگاه کرد
_خیلی باحاله که این چیزا رو بلدی!
بکهیون لبخند مبهمی زد
"زیست گیاهی برام جالبه"
مکثی کرد و دوباره نوشت
"حتی شیمی هم برام جالبه..ساختن چیزای جدید و عجیب رو دوست دارم"
چانیول باقی مونده ی قهوه اش رو خورد و گفت
_پس می تونی با این گلا عطر درست کنی
بکهیون نگاهی به گلا انداخت
"شایدم یه چیز قوی تردرست کنم. یه چیزی مثل سم"منتظر نظرات خوشگلتون هستييم💖
YOU ARE READING
𝐤𝐚𝐰𝐚𝐚𝐤𝐚𝐫𝐢 🌑༉
Action──────── • نور یک رودخانه در تاریکی✨ ژاپنی ها برای به تصویر کشیدن منظره زیبای ذهنی از نور منعکس شده از روی سطح رودخانه را معمولا با کلمه 川明かり یا همان kawaakari به تصویر می کشند که بیشتر به غروب آفتاب اشاره دارد. ──────── ❞ زمانی که آب دریا جسد پا...