پرنس ها پسرانی هستن که شاهزاده و همخون و خانواده شاه باشد
قانونا پرنس ارشد به همراه ملکه اش تا نسل بعدیشون به قلمرو پادشاهی حکومت میکنند
شاهزادگانی نجیب و اموزش دیده برای نشستن بر روی تختی که نسل و نسل و شانه به شانه انتقال پیدا میکنه و به ارث میرسه
همه ی پرنس ها از ابتدای نوجوانی تا بیست سالگی برای لحظه تاجگذاری خودشون آموزش میبینند
اگر خاطرتون یاری کنه ما دوتا پرنس هم داریم
دنیل چوی و بن چوی که هر دو پسرهای بزرگ خاندان خودشون هستند
دنیل چوی پرنس اکاتلندی جوان که در تلاش برای به دست اوردن پرنسسیه که حتی اشتباهی ملاقاتش کرده
و بن چوی پرنس آب های شیرین که میتونه آزادانه بین آب های آزاد و اقیانوس ها شناور باشه و فلمرو پادشاهیش از رود آمازون تا اقیانوس اطلس رو فرا میگیره
چوی یونجون توی خانواده ای به دنیا اومده که بسیار تحت فشار بوده و مجبور به خوندن درس های سنگین و قوانین سهمگین و محکوم به یادگرفتن فن بیان دربرابر همه ی اقشار و شمشیر بازی و رقص سلطنتی
اما بن چوی هرچند از این قوانین به دلیل شرایط فیزیکی متفاوتش به دور بود ولی یک قانون مهم بین اونا وجود داشت و اون این بود که نباید با انسان ها به هیچ وجه ارتباط داشته باشه
اون هم آموزش های بخصوصی دیده و برای تاجگذاریش آماده میشه تا زمانی که موعود فرا برسه و بتونه همراه فردی که میخواد قلمرو خودش رو اداره کنهدنیل فارغ از شرایط سخت محیط زندگیش بسیار سبک بال و معمولی زندگی میکرد و خودش را با همه ی مردم یکسان میپنداشت...سعی میکرد مهربان باشد و حیوانات را بسیار دوست داشت
از طرف مادرش بسیار در کودکی تحت فشار قرار گرفته میشد و به همین دلیل مقداری توی حرف زدن با بانوان به مشکل برخورد اما نه تا حدی که این مشکل مانعی در بین راهش باشد
بن هم از آنجایی که توی یه واقعه ی ناگوار مادرش رو از دست داده بود قانون عدم تماس با انسان ها از همه طرف احاطه اش کرده بود اما بالاخره اون هیچوقت نمیتونه چنین چیزی رو تحمل کنه پس نگهبانا رو دور میزنه و بعضی وقتا به بهانه اینکه میخواد نیلوفر های کبود رو ببره روی سطح دریاچه میره بیرون و میان درختا قدم میزنه
زندگی آنها کاملا عادی بود و هر روز وظایف خود را تقریبا به درستی انجام میدادند تا زمانی که یه فرد جدید رو ملاقات کردندبه دنیل خبر میرسانند که فرد مناسبی توی پادشاهی فرانسه برای او پیدا شده و دنیل واقعا توی شرایطی نبود که بخواد به زندگی مشترک یا ازدواج و پادشاهی فکر کنه پس اول از همه رد کرد اما همچنان با فشاری که از طرف مادر روش بود قبول کرد و برای قرار اول دیر رسید و توی راه با خودش گفته بود که حتما با پرنسس حرف میزنه و قانعش میکنه که فعلا نمیتونه بهش فکر کنه پس باید بیخیال بشن چون فقط میخواست مادرش رو راضی کنه اما وقتی چشمش به شاهزاده فرانسوی افتاد همه چیز عوض شد.... موهای اون دختر چیزی شد که پرنس اسکاتلندی برای دیدن دور های آنها دور انگشتانش ارام و قرار نداشت و چشم هایش جرقه ای بود جهت روشن کردن آتش مواج و مهیبی در دل شاهزاده جوان...دیالوگ هایش از اینرو به آنرو شد و فکر و ذکرش بدست اوردن شاهزاده زیبای خانواده وانکارد شد و در پایان روز که همه چیز پایان میابد ماجرایی جذاب آغاز شد و هنگامی همه چیز به خواب میرود عشق سوزانی در سینه دنیل بیدار شد
بن هم از دنیل چیزی کم نداشت
در اعماق برکه درحال بازی با عروس های دریایی و دلقک ماهی های رنگارنگ بود که برخورد لحظه ای جسم سنگینی به پشت سرش را حس کرد
از آنجا که هنوز اثر موج ها از بین نرفته بود راهی که سنگ از آن آمده بود را دنبال و به نزدیکی سطح برکه رسید و سنگ را دوباره به سمت خود دخترک که کنار برکه سر بر روی کتابش خفته بود پرتاب کرد و انداختن سنگ به طرف دخترک همان و آغاز علاقه ای بی پایان در قلب پسر جوان همان....پس از اینکه اطلاع پیدا کرد که دختری که او را یک رایت معمولی میدانسته شاهزاده ارشد وانکارد است امید خود را از دست داد اما با خود فکر کرد که هرچند نمیتواند برای همیشه او را داشته باشد اما میتواند هر از چند گاهی با اون ملاقات کند اخرین حرفش را زد و ناپدید شد اما جواب پرنسس را شنید و همچنان منتظر بود و پیوسته روز ها را شمار میزد تا روز موعودش فرا برسد...وقتی به اعماق آب بازگشت کلافه اما خندان بود و سرشار از انرژی که توی چشماش موج میزد...دلش هر روز و هر ساعت برای آن دختر تنگ میشد اما میدانست که بالاخره بازمیگردد چون به او گفته بود که دوباره برمیگردد تا ملاقاتش کند
YOU ARE READING
fairy kingdom
Fantasyدنیایی که ما توش زندگی میکنیم همیشه در اون عادت هایی حاکم بوده که با تکرار زیاد و تایید مردم یه مهر پاش خورده و تبدیل شده به چیزی به نام [قانون] این قوانین چارچوب هایی دارن...مثل یه اتاق بعضیا مشکلی باهاش ندارن و قدردان هرچیزی هستن که توانایی دیدنشو...