هفته بعد اوضاع زیاد خود نبود
وایولت سرمای شدیدی خورد و دلیلشم این بود که هفته قبلش میخواست هرطور که شده با بن بگذرونه
و بارون شدیدی که میبارید باعث شد که وایولت خیس آب بشه
و به این ترتیب هفته بعدش مریض شدالکسا دستمال خیسو روی پیشونی وایولت گذاشت
+ من نمیفهمم چرا اینقدر خنگی؟ چه تحفه ای بود خب؟
- هی...بهش اینطور نگو...تقصیر خودم بود
+ خب امروز من باید اینجا بمونم تو به مراقبت نیاز داری
- چندبار بگم نه تا متوجه بشی...من خوبم...تازه امروز هم میخوام برم
+ ولی نمیتونیییی
- گفتم که من خوبم...اگه جلومو بگیری میدونی که فقط تهش بد میشه
الکسا خیلی پافشاری کرد و حق هم داشت
خواهرشو خیلی دوست داشت و نمیخواست اتفاقی براش بیفته اما اینو هم خوب میدونست که وایولت بهتر از هرکس دیگه ای میتونه چیزیکه میخواد رو تشخیص بده
+ خیلی خبببب...اما قول بده مراقب خودت باشی...من نمیتونم تورو اینجا همینطوری ول کنم و از اونجایی که مسئولیتای زیادی برام داره باید حواست به خودت باشه
وایولت قول داد که از خودش بهتر از دفعه قبل مراقبت کنه
و ساعت پنج عصر مثل همیشه راهی جنگل شدالکسا هم که از صبح مشغول مراقبت از خواهرش بودبه باغ رفت تا یکم استراحت کنه
دنیل برخلاف همیشه خیلی زودتر رسیده بود
الکسا با دیدنش خیلی تعجب کرد
دنیل با نگرانی بهش نزدیک شد و شونه هاشو گرفت
- تو حالت خوبه؟
+قرار بود مگه بد باشه؟
-بهم گفتن مریض شدی
الکسا خندش گرفت
+نه نه...اون خواهرم بود...وایولت
- اوه فراموش کرده بودم...خوبه که سالمی
+راستی...کی قراره پدر و مادرمون متوجه بشن؟ این یکم زیادی داره طول میکشه...منظورم اینه که یک ماه بیشتر شده...من از مخفیکاری بدم میاد دنیل...مطمئنم هرچه دیرتر بفهمن اتفاق بدتری میفته
- یعنی تو...واقعا دوس داری که زودتر متوجه بشن؟
+ نمیدونم...ممکن اتفاق بدی بیفته اما حداقل زودتر حل میشه...اگه یه چیز توی زندگیم یاد گرفته باشم اینه که هرچقدر بیشتر چیزی مخفی کنی مشکلی که در اینده در اثر مواجحه باهاش به وجود میاد فجیع تره
دنیل نشست کنارش و اروم بوسه ای به روی موهاش زد
- خوشحالم که میبینم اینقدر به همه چیز فکر میکنی و به فکر اتفاقات اینده ای اما تو میدونی دلایل زیادی هست که ملاقات ما یه رازه...تو هنوز به سنی نرسیدی که بتونی ازدواج کنی...مشکل دیگه پدر و مادر تو یعنی پادشاه و ملکه فرانسه ان...اگه اونا متوجه بشن و تورو برای همیشه از من بگیرن چی؟ من از این خیلی میترسم الکسا
+ اونا نمیتونن منو از تو بگیرن...مگه بچه ام؟
- اگر حبست کنن چی؟ یا اصلا اگر جنگ سر بگیره...چنین اتفاقاتی در تاریخ کم تکرار نشده...تازه..ملکه اسکاتلند... اگه متوجه همچین بی رسمی ای بشه هرگز نمیتونم به اینجا برگردم و اگه برگردم هم مطمئنم که نمیتونم تورو ببینم...ما نمیتونیم چیزی بهشون بگیم...نه تا وقتی که حداقل هفده سالت نشده باشه...تو مادرمو نشناختی
الکسا متوجه شد که دنیل از این افکار خیلی بد آشفته شده و اعصابش به هم ریخته پس فقط ترجیح داد نه خودش درموردش فکر کنه و نه اینطور دنیل رو نگران کنه
اروم گونه دنیل رو بوسید
+ نگران نباش...هرگز چنین اتفاقی نمیفته...من اجازه نمیدم که منو از تو بگیرن...فعلا اروم باش..توی یه فرصت مناسب به هر سه نفرشون اطلاع میدیم
دنیل لبخند زد
- خیلی خب...فکر کنم یکم زیادی نگرانم...بالاخره همه چیز بستگی به من و تو داره...و ما تا انتها باهم میمونیم..مگه نه؟
+ البته
دنیل اولین باری بود که اینطور ترس از دست دادن چیزی رو داشت...
اولین بار بود که برای چیزی تا این حد حریص میشد...
اون الکسا رو فقط برای خودش میخواست و میتونست اگر کسی ازش بخواد همه ی دنیا رو روی میز بزاره تا فقط الکسا رو به دست بیاره...
YOU ARE READING
fairy kingdom
Fantasyدنیایی که ما توش زندگی میکنیم همیشه در اون عادت هایی حاکم بوده که با تکرار زیاد و تایید مردم یه مهر پاش خورده و تبدیل شده به چیزی به نام [قانون] این قوانین چارچوب هایی دارن...مثل یه اتاق بعضیا مشکلی باهاش ندارن و قدردان هرچیزی هستن که توانایی دیدنشو...