تایوان سریع در اتاق ورونیکا رو باز کرد
- نیکا...
+ هوم؟
ورونیکا روی تختش نشسته بود
تایوان نفس راحتی کشید
-تو...واقعا اینجایی؟
+ نباید باشم؟
- پس چرا من احساس کردم... بیخیالش
ورونیکا به ارومی دست تایوان رو لمس کرد
+ تایوان. من دیگه نمیتونم ادامه بدم. احساس میکنم از زندگی خالی ام...شاید من چیز دیگه ای بخوام...من به گذشته ام شک دارم
- چی؟ ورونیکا ما تا اینجا اومدیم ما ادم کشتیم...
+ نه...من کشتم...من ادم کشتم تایوان
تایوان میتونست متوجه بشه که واقعا دست ورونیکا داره هم دما با دست سردش میشه
لرزش خفیفی روی سطح دستاش و ترس نهفته ای توی صداش بود
قلب تایوان لرزید
- نه...هی...من..من متوجه نمیشم تو از چی میترسی حتی اگه بفهمن کار ماست من نمیزارم بلایی سرت بیاد به قلبم سوگند میخورم
+ مساله همینه...چرا نمیزاری؟
- چی داری میگی؟
+ مساله اینه که چرا بخاطر من به قلبت سوگند میخوری...من فقط...مساله اینه که...
انگار که بغض خیلی خاصی راه گلوی ورونیکا رو بسته باشه
حتی یک کلمه دیگه هم نتونست حرف بزنه
با خودش فکر کرد که تنها راه نجات اینه که کلماتش رو دوباره جایگزین کنه
+ من...میترسم
- که اینطور... احساسات مسخره انسانها
ورونیکا داشت به کلماتی که مخفی کرده بود فکر میکرد و با خودش فکر میکرد تایوان اگر همون کلمات رو میشنید چه اتفاقی میفتاد
چیز داغ التیام بخشی رو روی پیشونیش حس کرد
طولی نکشید که متوجه شد تایوان به ارومی لباش رو روی پیشونیش فشار میده
برای یه لحظه همه چیز از بین رفت....
نه فکری و نه صدایی و نه حتی تصویری جز تایوان وجود نداشت
لبهای نرمش رو از پوست ورونیکا جدا کرد
-میدونی من توی اینکارا زیاد ماهر نیستم اما مادرم اینکار رو وقتی شبها از ترس نمیخوابیدم انجام میداد و منم با خودم فکر کردم شاید ارامش بخش باشه
ورونیکا لبخند زد
+ یه مادر از جنس شیطان اینکارو میکرد؟ من حتی شک داشتم شیاطین بتونن مادر بشن...
- مادر من شیطان نبود...یه فرشته بود
+ فرشته؟
- حرف زدن بسه...بیا درمورد چیزی که براش اومده بودم اینجا صحبت کنیم
+ خب؟
- من متوجه چیزی شدم
+ چی؟
- من فهمیدم که دنیل یجورایی یه علاقه بی نهایتی به الکسا داره
+ الان اینو فهمیدی؟
- و قطعا وایولت باید خواهرشو دوست داشته باشه پس اگه الکسا صدمه ای ببینه دوتاشون عکس العمل نشون میدن مگه نه؟
+ خب...اره؟
- پس ما باید اول الکسا رو داشته باشیم تا بتونیم اون دو نفر رو کنترل کنیم
ورونیکا جدیدا احساس خوبی به این اتفاقات هم نداشت چه برسه به اینکه بحث صدمه زدن به کسی بشه
+ تو... میخوای بکشیش؟
- نه من نمیکشمش...البته این فقط یه ایده ساده بود...میتونی قبول نکنی. به هر حال نظرت برام اهمیت قابل توجهی داره ورونیکا اما...فکر کردم دلت بخواد با شنیدن زجه های رقیب عشقیت برای کسی که همیشه مال تو بوده یکم خنک بشی...
ورونیکا باشنیدن این حرف لبخند روی لبهاش نشست
انگشتاش رو تو انگشتای تایوان قفل کرد
+ براش صبر ندارم...
- خوشحالم که اینو میشنوم
YOU ARE READING
fairy kingdom
Fantasyدنیایی که ما توش زندگی میکنیم همیشه در اون عادت هایی حاکم بوده که با تکرار زیاد و تایید مردم یه مهر پاش خورده و تبدیل شده به چیزی به نام [قانون] این قوانین چارچوب هایی دارن...مثل یه اتاق بعضیا مشکلی باهاش ندارن و قدردان هرچیزی هستن که توانایی دیدنشو...