ورونیکا بی سر و صدا وارد اتاق شد
+ اون رفت؟
- اره...میتونی بیای تو اون رفته
+ ناراحت نیستی از اینکه متوجه شد؟
- اون هیچ چیزی رو متوجه نشده..همش یه سوئتفاهم بود من به وایولت هیچ علاقه ای ندارم متوجه شدی؟
+اوم
توجهش به دست خونی تایوان جلب شد
جیغ زد
+ دستت...
- من خوبم...
+ کی گفته این نشون میده خوبی؟ اگه همینطور خونریزی کنی از دست میری
ورونیکا روی زمین نشست و دستمالی پارچه ای از توی کیفش بیرون اورد
- خیلی دلم میخواست با یه همچین زخم ساده ای بمیرم اما متاسفانه مارو به این راحتی نمیشه کشت
+ خودم متوجه شدم
دستمال رو دور دست تایوان پیچید و بستش
+ حالا میخوای چیکار کنی؟
- فعلا لازم نیست کار خاصی بکنم..سطح دریاچه بر اثر سرما یخ زده پس فعلا مشکلی پیش نمیاد از اونجایی که نیلوفر کبودو برگردوندم
+ نمیتونی فقط به وایولت پیشنهاد بدی؟ اون میتونه خودش انتخاب کنه نه؟
- دنیل بین تو و الکساندرا وانکارد کدومو انتخاب میکنه؟ دلیل منم همینه
+ من فقط کم کم دارم احساس میکنم که اینکار اشتباهه و...شاید..
- شاید؟؟؟
+ شاید من نمیدونستم که چی میخوام. منظورم اینه که تنها مردی که به من نزدیک بود دنیل بود و من فکر میکنم این دلیلی بود که من بهش علاقه مند شدم
- مگه دلیلش مهمه؟ مهم اینه که علاقه داری
+ شاید...فقط احساس میکردم که اونو میخوام چون همیشه مراقبم بود و باهام رفتار خوبی داشت و من با خودم فکر کردم چون رفتاراش به نظرم شیرین میاد دوسش دارم
- چی میخوای بگی؟
+ من...هیچی بیخیال فکر کنم تو درست میگی
- من همیشه درست میگم نیکا توفقط طول میکشه تا گاهی اوقات بفهمیش
ورونیکا سرشو به نشونه رضایت تکون داد
اما تایوان میتونست به راحتی متوجه بشه که این رضایت ساختگیه
سعی کرد که اهمیت نده چون تنها چیزی که درمورد ورونیکا برای اون مهم بود بویی بود که پخش میکرد
و این تنها چیز نسبتا مهمی بود که تایوان در ورونیکا میدید البته ظاهرا اینطور بود...هفته بعد هم همچنان سوگواری برای مادردنیل ادامه داشت تا زمانی که به دنیل خبر دادن خانواده وانکارد قراره برای عرض تسلیت به قلمرو اسکاتلند بیان
دنیل اروم نمینشست ذ
اصلا نمیتونست صبر کنه تا وقتی که بتونه دوباره الکساندرا رو ملاقات کنه
از لحظه ای که این خبر بهش رسیده بود گویی توی دنیای فانی سیر نمیکرد
خیلی خوشرو تر شده بود و همه میتونستن احساس کنن که دنیل از روزهای دیگه شاداب تره پس همه ی افراد مخصوصا خاله دنیل از دیدن چنین چیزی خیلی خوشحال بودن
دنیل مثل هر روز میزبان مراسم بود و درحال صحبت با میهمانانش بود که دست یکنفر رو روی شونه اش حس کرد
با دیدن تایوان لبخند زد
تایوان تعظیم کرد
- سرورم..واقعه ناگوار مرگ اولیا حضرت رو دوباره و دوباره تسلیت عرض میکنم
+ از همدردیتون بینهایت ممنونم پرنس کانگ اما فکر میکنم که این واقعه ناگوار کم کم باید به یاد ها بپیونده و زیاد خوش ندارم که به من یاد اوری بشه متوجه که هستید نه؟
- اوه...البته فقط موضوعی امروز نظرم رو جلب کرده
+ بفرمایید
- شما امروز بسیار شاداب تر و شاد تر از همیشه به نظر میرسید البته اگر توهین به اولیا مرحومه نکرده باشم
+ نه لطفا راحت باشد مساله ای نیست من از اینکه چنین فکری میکنی خوشحالم
- جسارتا منتظر هستید؟
+ منتظر؟
- بله..چون معمولا شمارو اینطور نمیبینم..کاملا معلومه که بیتاب در انتظار چیزی هستید..البته بازهم جسارت میکنم
+ امروز خانواده وانکارد دارن برای اولین بار به قلمرو ما میان و من بیتاب نیستم فقط نگرانم که همه چیز به خوبی پیش نره و بساط پذیرایی برای اونها به خوبی مهیا نباشه..میتونی به عنوان داماد قلمرو اسکاتلند این مسئولیت رو به عهده بگیری درست میگم؟
تایوان تعظیم کرد
- البته سرور من
و سریعا از اونجا فاصله گرفت
چند دقیقه ای گذشت و بالاخره صبر دنیل به سر رسید و بهش اعلام شد که خانواده وانکارد از درهای ورودی وارد قصر شدن و به زودی وارد سالن میشن
از اونجایی که دنیل فقط باید همونجا میموند و صبر میکرد تا ورودشون اعلام بشه هر لحظه چشمش به در ورودی بود و بالاخره ورود خانواده وانکارد اعلام شد
YOU ARE READING
fairy kingdom
Fantasyدنیایی که ما توش زندگی میکنیم همیشه در اون عادت هایی حاکم بوده که با تکرار زیاد و تایید مردم یه مهر پاش خورده و تبدیل شده به چیزی به نام [قانون] این قوانین چارچوب هایی دارن...مثل یه اتاق بعضیا مشکلی باهاش ندارن و قدردان هرچیزی هستن که توانایی دیدنشو...