p9

19 1 0
                                    

صبح روز بعد ورونیکا به قصر برگشت
دنیل که دیشب اصلا پلک روی هم نذاشته بود با دیدنش به طرفش رفت و محکم گرفتش
- تو معلوم هست کجایی؟ کجا رفته بودی؟ از نگرانی داشتم دیوونه میشدم میفهمی؟
ورونیکا با تعجب بهش خیره شد
+ تو..نگرانم بودی؟
- سرت به جایی خورده؟ نباید نگران باشم؟ تو دختر عموی منی و از دیشب تا الان غیب شده بودی...واقعا نباید نگران میشدم؟
+ من... من معذرت میخوام که باعث شدم نگرانم بشی..حتما دیشب خیلی دلواپس شدی...حال ملکه بهتره؟
- خیلی بدتره...مسمومش کردن
ورونیکا سعی کرد طبیعی واکنش نشون بده
+ وای خدای من...چه کسی جرئت چنین کاری رو داره؟ اصلا کی میتونه از سربازای ما رد بشه؟
- نمیدونم...نمیخوام بدونم الان فقط میخوام مادرم سالم بمونه
ورونیکا دستش رو روی شونه دنیل گذاشت
+ منم همینطور البته...امیدوارم
به چشمای خستش نگاه کرد
+ دیشب خوب نخوابیدی؟ کاملا معلومه
- اصلا نخوابیدم...خوابم نبرد
روی صندلی نشست و دستشو روی سرش گذاشت
- اصلا نتونستم بخوابم..
+ هی...خوبی؟ دن میخوای صحبت کنیم؟
- من دیگه نمیدونم نگران چندتا چیز باید باشم...حالا که اینطوری بین مشکلات گیر کردم و دارم مادرمو اینطوری میبینم خیلی وا دادم و حالا دارم میفهمم واقعا برای قبول کردن مسئولیتای یه قلمرو جوونم هنوز نمیتونم حتی خودمو جمع و جور کنم بعد چطور قراره مشکلات یه قلمرو پهناورو مدیریت و حل کنم؟
+دلت براش تنگ شده؟
- کی دلم تنگ نشد؟ ولی الان که مادرم توی این حاله واقعا عاقلانه نیست که به اون فکر کنم
+ کی عشق عاقلانه بوده؟ فقط پشت سرتو نگاه میکنی و میبینی گیر کردی
- میدونی بدیش چیه؟ از این مشکل خوشت میاد...مثل یه زهر شیرینه
+ میدونی...من زیاد با تو حرف نمیزنم اما یه پرنس میشناسم که یبار بهم گفت عشق مهم نیست چطور باشه یا کجا اتفاق بیفته یا چجوری ببینیش در نهایت اون زیباترین و گوشنواز ترین و نوید دهنده برای تو میشه
- اره...دلم براش تنگ شده
ورونیکا زیر لب خندید چون دیده بود که خوب تونسته از راه دوستی و همدردی وارد بشه
اروم لباشو نزدیک صورت دنیل برد و گونشو بوسید
+ من پیش زن عمو میمونم...تو برو استراحت کن
- نه...میخوام تا هروقتی که ممکنه کنارش باشم
ورونیکا دستشو روی شونه دنیل گذاشت
+ دنیل تو اصلا استراحت نکردی...خیلی خسته ای..من پیش زن عمو میمونم خب؟ من همونقدر که نگران مادرتی نگرانتم..لطفا
دنیل بالاخره قبول کرد و رفت تا یکم استراحت کنه
ورونیکا وارد اتاق ملکه شد
هیچکس داخل نبود
فرصت خوبی برای اون بود
شیشه ای که توی دستش بود رو به ملکه نشون داد
+ ببین...خوب به این نگاه کن..میبینی زن عمو؟ اینو میبینی؟ این دقیقا همون چیزیه که انتقام منو ازت میگیره..تو کاملا میدونستی که من چقدر پسرتو دوس دارم من همیشه فکر میکردم همدم منی..اما خیانت کردی و اونو راهی اون کاخ لعنتی کردی تا من برای همیشه از دستش بدم اما کور خوندی....البته خیلی سگ جونی من اینو نمیدونستم پس شاید بهتر باشه چند قطره دیگه داخل این آب بریزم تا شاید این دار رو وداء بگی و از شرت راحت بشم
چند قطره از سمی که توی دستش بود رو توی لیوان کنار تخت ریخت
+ امیدوارم بدون درد بمیری..دنیل دلش برات تنگ میشه زن عمو
شیشه رو از پنجره بیرون انداخت و از اتاق بیرون رفت

fairy kingdomWhere stories live. Discover now