همونطور که داشتن به سمت جنگل حرکت میکردن
بن فکری به سرش زد
- همینجا منتظر بمونین. من الان برمیگردم
وایولت با کنجکاوی پرسید
+ کجا داری میری؟
- میرم که پرنسای دو عنصر دیگه رو برای کمک خبردار ممکنه بتونن کمکمون کنن
دنیل با تعجب پرسید
@- دوتا عنصر دیگه هم دارین؟
+ اره...بن پرنس اب شیرینه و دو پرنس دیگه موندن. باد و خاک.
دنیل کمی مکث کرد
@- اما...آتش چی؟
....بن با احتیاط بین بوته هایی که درحال خشکیدن از گرما بودن قدم برداشت
دنیل یکم عقب رفت
- بن...این حرارت از کجاست؟
+ خب. راستش شاید یکم عجیب باشه اما این جنگل مطعلق به چهار عنصر طبیعته پس...اینجا قلمرو اتشه
- یعنی داری میگی ممکنه الکساندرا یه همچین جایی باشه؟
وایولت همونطور که جلوتر میرفت دستشوبه طرف دنیل دراز کرد
#- احتمال اینکه اینجا باشه از هرجایی بیشتره. نمیخوای بفهمی پرنس؟
دنیل به شدت دلتنگ شاهزادش شده بود و حاضر بود هرکاری بکنه تا فقط یبار دیگه اونو ببینه
- خیله خب. فک کنم این تنها راهه...بیاین بریم
چند متری جلوتر نرفته بودن که لشکر بزرگی از شرق تا غرب جلوشون کشیده شد
وایولت یکم جلوتر رفت
#- هی..شما کی هستین؟..
یکی از سربازا با یه دست محکم وایولتو هل داد
بن از پشت وایولتو گرفت و ابروهاشو درهم کشید و با غضب بهشون نزدیک شد
+ هی...چرا جلوی وارثان یکی از چهار عنصر لشکر میکشید؟؟ این قانون شکنیه. به نفعتونه سر راهمون کنار برید
@- پادشاه دستور داده. تمام این لشکر کاملا عجین شدست. ما بیخود و بی جهت حرکتی نمیکنیم. هر لشکری فرماندهی داره. فرمانده ماهم پادشاه کانگه...
بن خشکش زد
+ تایوان بهتون دستور داده جلوی من لشکر بکشین؟؟؟ من میخوام ببینمش
- صبر کن...تایوان...اون..اون اینکارو کرده؟؟؟ اصلا اون اینجا چیکار میکنه؟ بزارین ما بریم داخل این یه دستوره و من یه پادشاهم
@- ما این اجازه رو نداریم که از پادشاهی جز پادشاه کانگ فرمانبرداری کنیم
بن دندوناشو به هم فشرد و دستشو مشت کرد
+ قطعا منم به عنوان یه فرمانروا لشکری دارم که عجین کنم...و شما میدونین عنصر مرکزی کدوم قلمروئه...و قطعا اینو هم میدونین که طبیعتا لشکری ده برابر شما از تمامی اقیانوس ها میرسن اینجا...
دنیل حرف بن رو قطع کرد
- و البته ک ما بی دلیل اینجا نیستیم و قلمرو من هم از قدرتمند ترین قلمروهای مستقله. و اگر با هدف پادشاه شما میومدم جلو منم لشکری برای به صف کردن داشتم...
وایولت صداشو بالا برد
#- اگر ما دنبال جنگ بودیم با لشکرهایی از توابع مختلف اینجا ظاهر میشدیم چون پادشاهی وانکارد هم لشکر کلانی داره...ما جنگ نمیخوایم. فقط میخوایم با تایوان کانگ صحبت کنیم.
سر لشکر نگاه خیره و شکاکی به اونا انداخت
@- خیله خب...میپرسم اما باید صبر کنید
#- ما باهاش هیچ مشکلی نداریم
سر لشکر رفت و بعد از مدتی دوباره برگشت
@- میتونی بری تو
بن از در قلمروای که از بچگی مثل خونه پدریش دوستش داشت داخل رفت و به در قلعه ای رسید که تمام خاطرات نوجوونیش توش جریان داشتن
وقتی وارد اونجا شد هنوز صدا میومد...
صدای خاطره هایی که توی تمام اتاقای این قلعه باهم داشتن
چند قدم جلوتر نرفته بود که تایوان جلوش قد الم کرد
......
ESTÁS LEYENDO
fairy kingdom
Fantasíaدنیایی که ما توش زندگی میکنیم همیشه در اون عادت هایی حاکم بوده که با تکرار زیاد و تایید مردم یه مهر پاش خورده و تبدیل شده به چیزی به نام [قانون] این قوانین چارچوب هایی دارن...مثل یه اتاق بعضیا مشکلی باهاش ندارن و قدردان هرچیزی هستن که توانایی دیدنشو...