Writer POV:
«شروعی نزدیک به پایان»گیتارش رو از توی کیف مخصوصش بیرون کشید و روی پاهاش گذاشت و همونطور که در حال تنظیم کردن قد میکرفون بود جمعیت حاضر توی کافه دست از هیاهو کشیدن و برای شنیدن اجرای پسر سکوت کردن
پسر 30 ساله ای که چتری های نقره ای رنگش پیشونی بلندش رو پوشونده بودن و چشم های کشیده اش غم خاصی رو مخفی میکردن
غمی که موقع خوندن توی صداش هویدا میشد و قلب مردمی که برای شیندین صداش به کافه اومده بودن رو میلرزوند.بعد از تنظیم میکروفن بیشتر از اون درنگ نکرد، چشم هاش رو بست و با کشیدن انگشت های کوچیکش روی سیم های گیتار، ملودی دردناکی که هم تراز با آهنگی که میخوند بود رو به صدا درآورد.
هیچکس نمیدونست چرا... به چه دلیل اون پسر اونقدر غم زده است
حتی اگه میدونستن هم اهمیتی نمیدادن
کسی چه میدونست خاطرات روی روحش جوری سایه انداخته که حتی اگه بخواد هم نمیتونه شاد باشه...میون کورس پایانی آهنگ چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو بین جمعیت چرخوند که همچنان توی سکوت محض بهش گوش میدادن.
هیچوقت بین اجرا گریه نکرده بود... یعنی سال ها بود که فراموش کرده بود چطور باید گریه کنه
شاید تنها زمانی میفهمید روحش درحال فروپاشی... که صداش از شدت بغض های نشکسته اش میلرزید و غمش رو بیشتر به رخ میکشید.اما اون لحظه، که نگاه پر دردش بین مشتری های کافه در حال گردش بود، با قفل شدن چشم هاش، توی چشم های مشکی ای که با فاصله نسبتا دوری از استیج کافه نشسته بود همه چیز تغییر کرد
قطره اشکی از گوشه چشم پسرک پایین غلیتد و قلبش چند تپش رو جا انداخت.
لرزش صداش اونقدر زیاد شد که به سختی تونست آهنگ رو به پایان برسونه.بین هیاهو و دست زدن های مردم تنها چیزی که پسر با درد بهش خیره بود، دو جفت چشم تیله ای مشکی بودن که بین کلاه کپ و ماسک مشکی محصور شده بودن...
اون اینجا بود؟ یعنی واقعا توی چند قدمی ازش نشسته و داشت گیتار زدنش رو تماشا میکرد؟
یا نه فقط توهمی ازش توی ذهن پسر شکل گرفته بود؟مثل یه روح از توی خاطراتش بیرون پریده بود تا قلبش رو به درد بیاره؟
اما چشم ها... چشم ها راه انتقال احساسات ان
چشم ها راستگو ترین عضو یک فردن و برای جیمین
برای جیمین اون لحظه خوندن احسساتی که توی اون تیله های مشکی رنگ در جریان بود کار سختی به نظر نمیرسید
اون چشم هارو میشناخت و خوب میدونست که فقط میتونن متعلق به یک نفر باشن
کسی که اینطور به وجودش درد داده بود.گیتارش رو بی حواس روی زمین انداخت و همونطور که به سختی نفس میکشید به سمت آشپزخونه پشتی کافه دویید.
سمت سینک رفت و شیر آب رو باز کرد، آب سرد با فشار زیاد با کف سینک برخورد کرد و قطرات آب خودشون رو به سمت پلیور کرم رنگش پرتاب کردن
سرش رو زیر شیر برد تا برخورد آب سرد با پوست صورتش راه تنفسیش رو باز کنه.
بعد از اینکه احساس کرد بغضش بالاخره دست از چنگ زدن گلوش برداشته سرش رو از زیر شیر بیرون آورد.
YOU ARE READING
Blue Euphoria🍂☕[YoonMin ver]
Fanfictionʚ Fanfiction Ongoing ɞ ꒰ Couple: YoonMin ꒱ ꒰ Genre: Romance, Smut, Angst, Dram, Melo Dram ꒱ شاید اگه یک روز ازم بپرسن چی بیشتر از همه آزارت میده، نتونم از بین افکارم چیزی رو انتخاب کنم... احتمالا زندگی برام نوعی آزار و شکنجه محسوب میشه. چطوری میشه ا...