⊰ ᴘᴀʀᴛ³ ⊱

18 5 7
                                    

Writer POV:

پشت صندوق نشسته بود و همونطور که روی کاغذ کوچیک و یاسی رنگی، برای یکی از مشتری های ثابتشون متنی رو مینوشت تا همراه بسته سفارشش بهش هدیه بده... سعی میکرد افکار اضافه اش  رو پس بزنه و روی نوشتنش تمرکز کنه.

یک هفته از روز اولی که یونگی بعد از شش سال پاش رو توی کافه گذاشته بود میگذشت و حالا هر روز دقیقا راس ساعت 5 عصر میومد و روی همون صندلی مینشست. لاته سفارش میداد و تمام مدت به جیمین که پشت صندوق برای مردم متن مینوشت خیره میشد
تا ساعت 6 میموند، اجرای جیمین رو میدید که فقط تا ساعت 6:05 طول میکشید و بعد بدون اینکه جلو بیاد و حرفی بزنه میرفت.

کاغذ یاسی رنگ جلوش رو که با کلمات بی ربطی پر شده بودن رو مچاله کرد و توی سطل انداخت، نفسش رو با کلافگی بیرون داد.
با نبودنش توی این شش سال یک جور عذابش داده بود و حالا هم جوره دیگه ای داشت دنیا رو برای جیمین جهنم میکرد
درست زمانی که جیمین بالاخره تونسته بود عادی تر زندگی کنه برگشته بود... و داشت مثل یه روح رفتار میکرد.

شاید باید خودش جلو میرفت و با مین یونگی مغرور حرف میزد
شاید باید بهش اعتراف میکرد که بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دلتنگشه
دلتنگ لبخند هاش، حرف هاش، صداش وقتی براش آهنگ میخوند
عطر تنش وقتی بدون هیچ منتی اجازه میداد جیمین توی بغلش مچاله بشه و اشک هایی که نمیتونه نشون بقیه بده رو بهش نشون بده.
دلتنگ بوسیدنش...

به خودش تشر زد... یونگی خودش جیمین رو رها کرده بود، با دلایل منطقی درست وسط همین کافه تمام وجود جیمین رو به خاکستر تبدیل کرده و رفته بود
پس هرچی هم که دلتنگ، جیمین نباید پیش قدم میشد.

"سفارش من حاضر نیست جیمینی؟"

جیمین سعی کرد لبخند درخشان و مهربونی که متعلق به مشتری های دوست داشتنیشه رو به لب بیاره... با نگاه مهربونی بسته پیرمرد رو با احترام روی پیشخوان گذاشت

"متاسفم آقای نام... این دفعه نتونستم براتون چیزی بنویسم اما دفعه بعدی حتما..."

آقای نام لبخندی زد و وسط حرفش پرید، موهای جو گندمی و کت قهوه ای رنگش ترکیب زیبایی از پیرمرد مهربون ساخته بودن

"لازم نیست هر دفعه این کار رو بکنی جیمینی... یادت نره که نوشتن برای مشتری های کافه وظیفت نیست، فقط یه لطف قشنگه"

جیمین سری تکون داد. نباید این رو فراموش میکرد که این نوشته ها فقط هدیه های کوچیکی ان که برای خودش بیشتر از هرکسی ارزشمندن
اگه این رو یادش میرفت دیگه نمیتونست بنویسه.

"ممنونم که همیشه این رو بهم یادآوری میکنید. امیدوارم شما و همسرتون از خوردن شیرینی ها لذت ببرید."

"ممنونم جیمینی... مواظب خودت باش."

بعد هم با تکون دادن دستش برای جیمین از مغازه بیرون رفت.

Blue Euphoria🍂☕[YoonMin ver]Where stories live. Discover now