⊰ ᴘᴀʀᴛ² ⊱

17 7 1
                                    

"بخش اول: الهام بخش(15 سال پیش)-قسمت دوم"

گوشه بالکن نشسته بودم و سعی میکردم صدای داد و بیدادی که از طبقه پایین میومد رو نادیده بگیرم
اون روز ها، آخرین روزهایی بود که میتونستم بگم خوشحالم
هرچند اون زمان هم غم زیادی رو توی قلبم احساس میکردم اما به خاطر کمتر بودن سنم راحت تر میتونستم همه چیز رو انکار کنم.

فکر کنم، از همونجا بود که دیگه هیچ کنترلی روی در بسته اتاقک ذهنم نداشتم، داشت باز میشد و من هم فقط گوشه بالکن میشستم و بهش اجازه میدادم به درد هام اضافه کنه.
اون موقع همه چیز کمی بهم ریخته بود، و این به هم ریختگی باعث میشد بفهمم که تمام این سال های گذشته، حتی زمانی که یه بچه 4 ساله بودم هم اوضاع اونقدر ها خوب نبوده.
نمیدونم که مشکلات پدر مادرم دقیقا چی بود و یا از کجا شروع شد، میترسیدم که سوالی بپرسم و ترجیح میدادم با انکار کردن تمام این نابسامانی ها، دلم رو گرم نگه دارم.

بیشتر شب ها مجبور میشدم نصف شب به آشپزخونه برم و چیزی برای خوردن پیدا کنم، گاهی هم ترجیح میدادم گشنه بخوابم اما اتاقم رو ترک نکنم... اصلا دلم نمیخواست عصبانیتی که نسبت به هم داشتن رو سر من خالی کنن
پوشیدن لباس آستین بلند توی گرمای تابستون اصلا چیز خوبی نیست.

نمیدونم که دوستم داشتن یا نه، گاهی از خودم میپرسم اصلا تلاشی برای فقط کمی دوست داشتنم کردن؟
مادرم زن سختگیری و کمالگرایی بود و با مردی درست شبیه به خودش ازدواج کرد.
شاید مسخره به نظر برسه ولی فکر کنم مشکل اصلیشون باهم همین بود، تحمل نداشتن کسی رو ببین که مثل خودشون اشتباه رفتار میکنه و خطا هایی داره.

البته همیشه اینطور نبودن، قبل از به دنیا اومدن من زندگی پر از عشقی داشتن...

از کجا میدونم؟
پدرم تا قبل از اینکه توی دست همه گوشی باشه و بتونن هروقت که میخوان از همه چیز عکس بگیرن، دوربین فیلم برداری داشت، از اون دوربین هایی که توشون نوار کاست های نگاتیو دار میذاشتن و و اگه اتفاقی برای نگتیو هاشون میفتاد دیگه دسترسی به فیلم ها وجود نداشت
پدرم از تمام لبخند های مادرم فیلم گرفته و همشون رو توی جعبه ای درست بالای کمد نگه میداره
اونها واقعا عاشق هم بودن اما... فکر کنم عشق دلیل کافی ای براشون نبود.

تمام فشار اون زمان داشت باعث میشد که امید و خوشحالی که به سختی توی قلبم رشدش داده بودم از دست بره و من میتونستم به راحتی سایه بخش تیره وجودم رو روی خودم حس کنم.

اواخر تابستون بود، به زودی باید خودم رو برای سال آخر راهنماییم آماده میکردم اما هیچ تمرکزی نداشتم
حتی زمانی که بالاخره میتونستم برای چند دقیقه بدون اینکه دعوایی صورت بگیره کنار پدر و مادرم بشینم هم سعی میکردم بحث رو عوض کنم... اصلا دلم نمیخواست به مدرسه برگردم.
اونقدر گوشه گیر شده بودم که از برخورد با دوستام وحشت داشتم.

Blue Euphoria🍂☕[YoonMin ver]Where stories live. Discover now