𝒮𝒾𝓍

134 45 1
                                    

<هنوز باید ادامه بدیم؟>

″از اینکه قرار نیست جزو آدم های روی زمین باشی ناراحتی؟ ″

″نه″

ییبو جواب داد و با نوک انگشتاش رو پیشونیش کشید.
سرش واقعا درد میکرد...

ژان برگه دیگه ای از از روی میز برداشت و با خستگی لب زد:

″هنوزم نمیخوای اون جمله رو بگی؟ ″

ییبو با یادآوریه چیزی که قبل از این ازمایش بهشون گفته بودن اخمی کرد و گفت:

″معلومه که اره″

خیلی خوب به یاد داشت که بهشون گفته بودن میتونن با دست کشیدن از همدیگه به زندگی عادی برگردن.. اما کدوم زندگی عادی؟
زندگی بدون ژان؟ این خودش مسئله اصلی بود!

پسر بزرگ تر به زحمت کمی خودش رو، روی صندلی جا به جا کرد و لبخند دردناکی زد.

اونا هر دو داغون شده بودن...
پسر بزرگ تر میتونست لرزش دستای ییبو رو ببینه ،دست چپه پسرک...اون دست تا دیروز سالم بود!
رنگ نگاه ییبو تغییر کرده بود،
اون دیگه به ژان توجه نمیکرد... مردمکای قهوه ای رنگش از اول تا اخر گفت و گو فقط و فقط به یک نقطه زل زده بودن.

ژان همونطور که به چشمای پسر خیره شده بود برگه تو دستش رو، با طمأنینه روی میز گذاشت .

″تو دیگه نمیتونی ببینی ..مگه نه ؟ ″

″میتونم.″

حدس پسرک درست بود, هیچ صدایی شنیده نشد-
نه صبر کن! یکی داشت گریه میکرد...
یه انسان، اولین انسان..
اره - اره همون پسره رو میگم ! همون انسان ابلهی رو میگم که بعد از فهمیدن اینکه ما معشوقه عزیزش رو کور کردیم ؛  داشت چشمای زیبایی رو که خدا ساعت ها برای ساختنشون زمان گذاشته بود رو بخاطر دلیل احمقانه ای مثل عشق از حدقه در میاورد.
میبینیدش؟ این دیوونه رو میبینید؟
این همون موجودیه که از روح خدا ساخته شده.
همون مخلوقیه که خالقش بهش افتخار میکنه.

ᬊ𝐑𝐞𝐬𝐭 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now