𝒮𝑒𝓋𝑒𝓃

139 43 6
                                    

″تو هم میبینیش مگه نه؟ ″

″آره.″

ژان پرسید و مایع جاری شده رو صورتش رو که احتمال میداد خون باشه، با دست کنار زد.

″چی بود اسمش...؟ د-دریا! اره دریا! ″

دستای پسر کوچک تر  به دنبال معشوقه زیباش تو فضای خالی اطرافش شروع کردن به گشتن.

ییبو از اینکه ژان به اون کمکی برای نشون دادن خودش نمی کرد کمی ناراحت و کلافه شده بود... اما خب پسر بزرگ تر حتی نمی دید که ییبو داره دنبالش میگرده!

″قشنگه؟ ″

ژان به محض قرار گرفتن دستی رو شونه اش از روی شوک از جاش پرید اما خیلی زود صاحب اون دست رو شناخت...
نه بخاطر اینکه اون دست انسانی بود که دوستش داشت..نه! فقط به این دلیل که اون دست میلرزید.

″خیلی″

ییبو هیچ اخطاری نشنید .. پس احتمال داد که ژان داره دروغ میگه.

″چه شکلیه؟ ″

پسر بزرگ تر لباشو رو هم فشرد و اصواتی مثل فکر کردن از خودش ایجاد کرد.

″سفیده... خیلی سفید، هر چقدر پلک بزنی فقط رنگ سفید رو میبینی. ″

ژان گفت و چند بار پلک زد تا محض رضای خدا شاید بتونه واسه چند ثانیه کوتاه هم که شده چیزی که همه بهشت میگفتن دریا رو ببینه!
اما انگار اون یادش رفته بود که مسبب حال الانش خودشه...

″این- این صدا ها چیه؟ ″

ژان در حالی که دوباره داشت خون حدقه های دردناک تو خالی اش رو پاک میکرد جواب داد:

″اون سفیدا.. از یه جایی دارن میریزن پایین واسه همین میتونی همچین صدایی رو بشنوی.. یادته؟ بقیه ″موج″ صداش میکردن.

ییبو نفس عمیقی کشید ،
بوی دریا خیلی دلنشین بود..

اما تنفس اون بوی دلنشین و شیرین، به محض فضای خالی که زیر دستش حس کرد برای همیشه تو سینه اش حبس شد.

″ژان..؟″

آه...چقدر بد که افتادن جسم بی جون یه انسان رو شن های ماسه صدای چندان بلندی نداره...
آخه اون بدبخت تا کِی باید سر پسر رو، روی زانوهای خودش نگه میداشت؟ کی قرار بود به پسر بگه خودتو ساکت نکن تا نفسای سبک و منظم معشوقه عزیزت رو بشنوی..چون اون دیگه مرده.

ᬊ𝐑𝐞𝐬𝐭 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora