𝒯𝓌𝑜

302 75 1
                                    

″روز خوبیه مگه نه؟″

ییبو دستای لرزون پسری رو که روی چمن های نم دار زیرشون قرار داشت گرفت و بدون توجه به درد گونه و پارگی گوشه لبش ادامه داد:

″دستات گرمن...″

ژان به محض شنیدن این حرف خواست دستش رو از توی دست پسر کوچک تر بیرون بکشه اما اون پسر عاشق پیشه نذاشت.

″من حالم خوبه″

ییبو در حالی که سرشو چرخونده بود و به نیم رخ رنگ پریده پسر نگاه میکرد این رو گفت.

<اخطار دوم>
این چیزی بود که ژان آرزو میکرد بشنوه...
اما اینطور نشد.

نگاهشو از اسمون دلگیر بالا سرش گرفت و نشست،
ییبو هم به تبعیت از ژان همین کار رو کرد؛
اون کبودی زیر چشم پسر... خراش روی پیشونیش و رنگ تیره خونی که رو گوشه لب ییبو به زشت ترین حالت ممکن پاشیده شده بود، حالا دوباره تو مسیر نگاه پسر نگران قرار گرفته بودن.

″وقتی حالت بده بهم دروغ نگو-″

دیر شده بود... ییبو تلاشش رو کرد، اما نتونست جلوی دهان پسر رو بگیره!

-اخطار اول برای ژان-

مگه خبر نداشتید؟
اینجا به ازای هر روزی که با عشق چشم باز می کنید براتون تنبیه متفاوتی در نظر میگیرن.

ᬊ𝐑𝐞𝐬𝐭 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz