𝐹𝑜𝓊𝓇

166 52 3
                                    

پسر از روی آخرین کلمه هم خط برد و با ذهن بهم ریخته ای برگه ی توی دستش رو روی میز گذاشت.

مطمئن بود ژان هم از موضوع امروزشون مطلع شده... اینو میتونست از فک منقبض شده پسر و نفس های نا منظمش متوجه بشه.

″″ن- نظرت راجب من چیه؟ ″

ژان پرسید و نگاه مضطرب و نگرانش رو، رو چشمای پسر مقابل ثابت کرد.

ییبو به زحمت آب دهانش رو فرو فرستاد...در حالی گ که از سر استرس شروع کرده بود به کندن پوست کنار ناخنش به دنبال بهترین جواب با کم ترین میزان خسارت برای قلب تازه ساخته شده پسر دوست داشتنیش گشت.

″نظری ندارم... مثل بقیه ای″

ژان با جوابی که گرفت لبخندی زد و دستی رو صورتش کشید.

″بقیه؟″

شاید بهتر بود ژان در ادامه سوالش اضافه میکرد″ کدوم بقیه؟ ″ جز من و تو دیگه کی هست؟
تا ییبو اینجوری بتونه به طور نامحسوس به جواب خودش یعنی″تو شبیه هیچ کس نیستی″ اشاره کنه... اما هیچی درست پیش نرفت! ژان حتی متوجه نبود که منظور جواب ییبو چیه... در اون لحظه پسر بزرگ تر واقعا داشت خودش رو با کسانی که وجود نداشتن مقایسه میکرد...

ژان با صدای بلند و رسا سوالش رو پرسیده پرسیده، اما دلیل نمیشد که آشفته تر شدن حال پسرک بعد از جوابی که گرفته از نگاه ییبو دور بمونه .

درست مثل الان که ژان دائم کف دستاش رو روی پاهاش میکشید تا از تنش و استرس موقعیتی که داخلش بود کم کنه...

″تو برای من به اندازه ای کافی هستی که بدون دیگران، جهانم حتی ذره ای کم و زیاد نمیشه. ″

-اخطار دوم برای ییبو-

پسر لبخند زد،
ژان میخندید...

ᬊ𝐑𝐞𝐬𝐭 𝐢𝐧 𝐥𝐨𝐯𝐞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora