<مقدمه>

244 53 16
                                    

#ققنوس_سیاه

با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید.
+زمان مناسبی برای شوخی نیست پیرمرد!
مرد در حالی که با اسودگی نوشیدنیش را مینوشید جواب داد.
روشاک:و من هم شوخی نکردم؛تو باید هایبرد های خرگوش رو برگردونی!تنها راه نجات قبیلت همینه.
چشم هایی که داشتن رو به سیاهی میرفتن و خر خرِ تهدید امیزی که از گلوی ییبو خارج میشد،قطعا نشونه ی خوبی نبود.
+من چطور باید نسلی رو که نابود شده برگردونم...این غیر ممکنه!
تقریبا غرید و باعث شده توله گرگی که گوشه ی کلبه  لمیده بود،بیشتر توی خودش جمع بشه.
روشاک روی میز خم شد و انگار در مکان دیگری سیر میکرد گفت:
روشاک:درمورد این نژاد همیشه حرف های زیادی وجود داره؛چه درمورد نابودیشون و چه درمورد بازماندهاشون.
بعد از اون اتش سوزی وحشتناک که باعثِ نابودی بخشی از جنگل شد،هیچکس ردی از هایبرد های خرگوش پیدا نکرد. بعضی ها میگن قبیلهای دیگه بخاطر مهارتی که اونها داشتن نابودشون کردن و بعضی های دیگه‌هم فکر میکنن که همه چیز صحنه سازیی بیش نبوده که خودشون برای رهایی از این جنگل درستش کردن.اما از یچیز مطمئنم،حتی اگه همه ی اعضای قبیلشون هم مرده باشن هنوز یکی ازشون وجود داره!
****
_نه!نه!!لطفا من و اینجا تنها نزار!من نمیخوام بین ادم ها باشم!لطفا!!
با صدای دادِ خودش از خواب بیدار شد و ترسیده روی تخت نشست.
قطره های ریز عرق که از پیشونیش پایین میومدن،نشون از دیدن همون کابوس همیشگی بود.کلافه به روتختیه سفیدش خیره شد.انگار این خوابِ مسخره قرار نبود هیچوقت دست از سرش برداره.
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد؛نمیخواست روزش رو با فکر کردن به همچین چیزی تلخ کنه.دقایقی بعد،حاضر شده به سمت طبقه ی پایین،که در واقع مرکز پایگاه بود، راه افتاد؛ و با شنیدن صدای قدم های کسی از پشت سرش، به عقب برگشت و کوچیکترین فرد گروه، یعنی کای رو دید؛که با لبخندی شیطانی یواش یواش بهش نزدیک میشد.
چشم هاش  رو چرخوند و پله هارو به سمت پایین ادامه داد تا به مقصدش برسه.
کای کلافه نالید
کای:چطوری هر دفعه صدای پامو میشنوی؟؟ حتی یبار هم نتونستم بترسونمت!!
جان نخودی خندید و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد!
_پس چرا فقط دست از تلاش برنمیداری؟؟
گفت و لبخند ریزی زد.
کای:چونکه باید بتونم!
همچنان در حال بگو مگو بودن که متوجه نگاه متعجب بقیه ی دوستانشون شدن،جان برای پایان دادن به این بحث،سرش رو زیر گوش کای برد و اروم لب زد
_فعلا بزار صبحانمون رو بخوریم بعدا ادامه میدیم باشه؟
پسرِ کوچیکتر گردنش رو به نشونه ی موافقت به سمت پایین تکون‌داد و هردو بی صدا پشت میز نشستن.
تقریبا خوردن صبحانش رو تموم کرده بود و میخواست بلند بشه که با صدای کاپیتانِ گروه سر جاش متوقف شد.
کونگ:جان،باید درمورد چیزی باهم صحبت کنیم؛میتونی پنج دقیقه ی دیگه بیای اتاقم؟
_البته.
جان گفت و زمان زیادی نگذشته بود که هردو پشته میزه کوچیکی که توی اتاق کونگ بود؛ نشسته بودن.پسر بزرگتر گلوش رو صاف و حرفش رو به این شکل شروع کرد‌.
کونگ:خب،میدونی‌که مسابقات بهاره به زودی شروع میشه و ما باید خودمون رو اماده کنیم...اما با توجه به تهدید هایی که جدیدا داره صورت میگیره،کمپانی تصمیم گرفته که تعدادی بادیگارد برامون دست و پا کنه تا احتمال کوچیکترین خطری رو از بین ببره...اما درمورد تو!هیتر ها به شدت روت زوم‌کردن و وضعیتت از بقیمون خطرناک تره،و به همین دلیل قراره بادیگارد شخصی داشته باشی...
جان خواست حرفش رو قطع کنه که با علامت دست کاپیتانش ساکت شد.
کونگ:میدونم که از همراه خوشت نمیاد؛اما این شرایط موقته و باید یه مدت زمان کوتاه باهاش کنار بیای.باشه؟
با سکوت جان ادامه داد
کونگ:جان؟!مشکلی داری؟
اهی‌کشید و در حالی‌که سرش رو پایین انداخته بود گفت
_حتی اگه‌مشکل داشته باشم هم تفاوتی ایجاد نمیکنه،مگه نه؟
کونگ با لبخند کوچیکی دستش رو روی شونه های جان قرار داد.
کونگ:فقط چندماهه.تو میتونی پسر!
_متوجهم...فقط...فقط.
کونگ:فقط چی؟
نفس اه مانندی که از سینه ی جان بیرون اومد باعث شد اخم کوچیکی روی صورتِ کاپیتانش شکل بگیره.
کونگ:جان؟چیزی شده؟میدونی که میتونی هر چیزیو به ما بگی درسته؟
جان ناراحت جواب داد
_میدونم‌گا.مشکلی نیست. کِی میان؟
کونگ:امشب میرسن.چون نزدیک اینجا جای مناسبی پیدا نکردن،تا چند وقت توی پایگاه میمونن.
دیگه چیزی برای گفتن نمونده بود؛به همین خاطر، جان بعد از خداحافظیه کوتاهی، از کونگ جدا شد و به سمت اتاقش راه افتاد.
یکی قرار بود بیشتر روز رو کنارش باشه و این برای جان خوده مرگ بود!!نه تنها تحمل‌کنترل شدن توسط‌کسی رو نداشت بلکه از لو رفتن رازش هم میترسید...اگر‌ فردی خبردار میشد که اون یه انسان عادی نیست...همگروهیاش، کمپانی و از همه بدتر مردم... حتی تصورش هم‌وحشتناک بود!



نام:وانگ ییبوسن:۲۸ENTJ:تایپMBTI

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

نام:وانگ ییبو
سن:۲۸
ENTJ:تایپMBTI





نام:شیائو جانسن:۲۵INFJ:تایپMBTI

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

نام:شیائو جان
سن:۲۵
INFJ:تایپMBTI


امیدوارم از ماجرا لذت ببرین❤
نظراتتون برام خیلی ارزشمنده پس خوشحال میشم باهام،به اشتراک بزارینشون💜
پس‌ ووت و کامنت یادتون نره🟢🔴

[Black Phoenix]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora