هشت سال گذشت و شما هنوز راجب ما کنجکاوید؟
ما دارین عاشق تر میشیم!
_ خورشید اینقدر عاشق ماه بود که میمرد تا اون زنده بشه!
کاپل : یونمین ، تهکوک.
وضعیت : در حال آپ
IG: Yoongi_flawless
بهار ۱۹۹۰، سئول ، کره جنوبی ، مین یونگی" . مین یونگی پسر یکی از بزرگترین خاندان های کره بود .پسری که رسم و رسوم و قانون و مقررات پدرش براش معنی نداشت. اما زمان هایی هم بود که برای حفظ اسم و رسم خاندان مین ، تمام وقتش به خانوادش احتصاص داده میشد. موهاش به خوشرنگی برگ های نعنا و چشماش فریبنده ترین جزء صورتش بود . پوستش به سفیدی برف و لبهاش به زیبایی شکوفه های گیلاس بود. پیانو برای اون حکم معشوقه ی اولشو داشت ولی چیزی که همیشه اذیتش میکرد ، سرزنش ها و مقایسه کردن های پدرش بود.... . _خداحافظ من دارم میرم وقتی اینو گفت با چشمای برزخی پدرش مواجه شد ، پدرش با شتاب گفت :باز داری میری به اون استودیوی قدیمی مزخرف که هیچ فایده ای برات نداره؟ _کارای من مزخرف نیستن پدر +چرا اتفاقا هم اون استودیوت و اون وسیلت مزخرفترین چیزایی که هستن که کل خاندان مین به خودش دیده یونگی به تمام اینها عادت کرده بود.... به سرزنش ها ، به این جنگ و دعواهای همیشگی..اینکه باید بخاطر خانوادش از علایقش دور میموند باعث میشد هربار بیشتر از پدرش متنفر شه! +چرا نمیتونی مثل پسر خانواده پارک باشی ؟ یونگی با تعجب به پدرش نگاه کرد . اون هیچوقت از خاندان پارک حرف نمیزد! + توی یه شهر غریبه زندگی میکنه ولی ببین هم درسشو میخونه و هم به دستورات پدرش عمل میکنه و تو ؟تو به غیر از خراب کردن کارای من کار دیگه ای بلد نیستی! اینبار اون واقعا زیاده روی کرد !چی میشنید ؟ از پارک جیمین؟ همون بچه ی لوسی که همیشه به مادرش میچسبید؟ مگه مین یونگی با پارک جیمین یکیه؟ از اینکه پدرش داشت اونو با یه بچه مقایسه میکرد عصبانی میشد...بدون توجه به یک کلمه از حرفای پدرش به سمت در خروجی دوید . از پیش نگهبانا نامحسوس گذر کرد و از روی دیوار پرید و با صورت خندون دوستش جونگکوک مواجه شد . +اومدی؟ _نه میبینی که هنوز تو راهم! +انقدر بهم تیکه ننداز... باز باهاش بحثت شد که از دیوار پریدی پایین؟ _ چرا وقتی همه چیو میدونی با سوال کردن وقتمونو هدر میدی؟ +باشه باشه ببخشید حالا بیا بریم کل خیابون با صدای خنده های این دوتا رفیق پر شد . درسته .... یونگی وقتی جونگکوکو میدید غم هاش و عصبانیت هاش فروکش میکرد ولی خنده هاش جاشونو با عصبانیت پر کردن چون یونگی جکسونو دید.همون شخصی که به شدت از خاندان مین و خصوصا یونگی متنفر بود . یونگی و جونگکوک بی توجه به اون راهشونو ادامه میدادن تا اینکه جکسون به حالت طعنه داری رو به یونگی گفت: باز این گربه کوچولو رو دیدم مشتاق دیدار مین یونگی که از این القاب خوشش نمیومد ، دستاشو مشت کرد تا نسار جکسون کنه اما جونگکوک دستاشو گرفت تا دوباره خون و خونریزی ایجاد نشه .... +ببین ما باهات هیچ کاری نداریم ، خودت همیشه در حال ستیز با خاندان مین هستی ، اگرنه که ما باهات کاری نداریم جکسون پوزخندی از روی عصبانیت زد ، تیکه های اون جوون 18 ساله براش خیلی اذیت کننده بود ، پس اونم فقط به راهش ادامه داد . _چرا هربار اینکارو میکنی ، باید بزاری یه بار کارشو تموم کنم تا خاندان پارک بدونن با چه کسایی درافتادن. +بعضی اوقات باید فقط بیخیال همه چیزای نزدیکت بشی _آره مثلا بیخیال توام بشم درسته؟ چون توام خیلی بهم نزدیکی! جونگکوک با تک خنده ای لب زد :من فرق میکنم.... _آه جئون جونگکوک فلسفی +وقتی اینو بهم میگی خیلی خوشممیاد _ولی هنوزم یه احمقی یونگی به حرف خودش خندید اما جونگکوک زیر چشمی نگاهش میکرد ، مشخص بود که ناراحت و عصبانی شده.... به این مکالمه ی هیجان انگیز ادامه دادن و به همون استودیوی قدیمی که پیانوی عزیزش اونجا بود رسیدن ، وقتی به اون پیانو نگاه میکرد ، یاد مادرش میوفتاد ، پس حق داشت تا معشوقه اولش باشه درسته؟ +لطفا همیشه اینطوری مخفیانه خوشحال باش _خوشحالی من موقعی اتفاق میفته که من و پیانوی عزیزم همیشه با هم باشیم. با گفتن این حرف پشت پیانو نشست و دستشو روی کیبوردش کشید . برای فراموش کردن حرفای پدرش ، عمیق شروع کرد به نواختن.... همه تمرکز و هواسشو روی نت های موسیقی گذاشته بود ولی نتونست اون اسمو از ذهنش پاک کنه ...پارک جیمین..... . "ورونا ، ایتالیا ، پارک جیمین" توی خیابون با کتابا و کیفش روی دوش ، قدم میزد. کتاب ، کتاب ، کتاب....هیچکس توی ورونا نبود که ندونه پارک جیمین چقدر عاشق مطالعه کردنههمه میدونستن که بعد از دانشگاه به کتابخونه میره ! بالاخره بایدم عاشق خوندن و مطالعه کردن میبود ، اگرنه که به یه کشور غریبه سفر نمیکرد ، وقتی از ۱۲ سالگی فقط بخاطر دستور پدرش به ایتالیا سفر کرده بود ، آدم عاقل و خود ساخته ای شده بود . بزرگ شده بود و اون بچه ای نبود که تو دوران بچگیش همه ادیتش میکردن. به کتابخونه رسید و دور باز کرد ، زنگوله ی بالای در به صدا در اومد و آقای فرنار به طرفش برگشت . با ذوق به سمتش رفت و کتابایی که امانت گرفته بود رو تحویل داد ، اقای فرنار به ذوق مشتری همیشگیش خندید و کتابهارو برداشت . × خب کتاب جدیدی نیاوردین؟ اقای فرنار با لبخند روی لباش گفت : اتفاقا امروز کتابای جدید اومدن ، برو قفسه هارو نگاه کن... جیمین تشکری کرد ، به سمت قفسه ها حرکت کرد و کتابارو نگاه کرد ... × آقای فرنار من امروز وقت ندارم میشه شما یه کتابی بهم بدین که با خوندنش حالم عوض شه ؟ فرنار با ذوق به توصیفات جیمین گوش میداد و به سمتش رفت ، کتابی که توی قفسه ی سوم بود رو در اورد و رو به جیمین گفت : رومئو و ژولیت چطوره ؟ تا حالا کتاب با ژانر رومنس خوندی ؟ × از اسمش مشخصه که جالبه ، بله ، پس چی فکر کردید ، من نابغه کتابم میدونید که؟ آقای فرنار کتابو به جیمین داد و به سمت میزش رفت. جیمین صفحه ی اول کتابو باز کرد تا مشخصاتشو بخونه ، چی داشت میدید؟ ویلیام شکسپیر؟ اون شاعر مورد علاقش بود . به فکر فرو رفت و وقتی به خودش اومد دید زمان از دستش در رفته و با خداحافظی از فرنار ، کتابخونه رو ترک کرد. به سمت اتاق رقص کوچیکش دوید.... جایی که با رفتن به اونجا تمام خستگی هاش فرار میکردن. اونجا پسر خاندان پارک نبود ، پسر حرف گوش کن پدرش نبود ، اونجا هیچ کس نبود که بخاطر علایقش تحقیرش کنه...... اونجا فقط و فقط جیمین وجود داشت ، همون پسری که یک زمانی توی سئول کلی دوست و آشنا داشت ، همونی که با مین یونگی دوست بود .... وقتی به اتاق رقص کوچیکش رسید ، صفحه رو توی گرامافون گذاشت تا برای چند لحظه تمام فکر و خیال های اضافی که توی ذهنش پرسه میزدن ، راه خودشونو بگیرن و برن . با موسیقی آرومی همراه شد ، حرکات بدنش متحیر کننده بود و مشخص بود منشا این حرکات ، از ته قلبشه .... قلب پاکش.... . "سئول ، کره جنوبی ، مین یونگی" توی فکر هاش فرو رفته بود. فقط و فقط صدای آرامبخش پیانو شنیده میشد ، جونگکوک با زیبایی های موسیقی ای که یونگی مینواخت ، میرقصید. اون آهنگ ... جونگکوک که غرق رقصیدن شده بود با حرکت ناگهانی یونگی ایستاد . یونگی دست از نواختن برداشته بود و از نفس هایی که میکشید مشخص بود که الان حس ناراحتی و عصبانیت ، هر دو وجودشو پر کردن. جونگکوک به طرف دوستش رفت و پیشش نشست. +چیشده آقای مین بزرگ؟ _هیچوقت تا حالا اینطوری نشده بودم ، ولی نمیدونم الان یه حس عجیبی دارم ، وقتی به بابام و اون عمارت و اون نامزدی لعنتی فکر میکنم ، فقط دلم میخاد فرار کنم. +خب فرار کن ، تو که بالخره قانونای پدرت برات مهم نیست! _اگه من برم توام باید باهام بیای. +من همیشه باهاتم ، چون میدونم بدون من نفس کشیدن برات سخته +چاپلوسی نکن . فقط دلم نمیخاد اینجا اذیت بشی این یه حقیقت بود ، اونا انقدر بهم نزدیک بودن که با دیدن عذاب کشیدن همدیگه ، طاقت نمیاوردن. _خب حالا کجا بریم؟ +به اینجاش فکر نکرده بودم . _ بریم فرانسه + تو قبلا اونجا درس خوندی هیونگ ، پس پدرت مطمئنا اونجا دنبالت میگرده +بیا بریم ایتالیا! _ ایتالیا؟ +خیلی دوست دارم برم اونجا ، از اون نون های معروفش بخورم و توی خیابونای ورونا قدم بزنم . ولی به نظرت کار درستی میکنیم؟ _اگه قراره بعدش خوشحال باشم پس اره درسته! +امشب حرکت میکنیم و به هوسوکی هیونگ هم خبر میدیم تا نگرانمون نشه _حتما ، وسایلاتو اماده کن چون قراره با هم کل ایتالیارو ماجراجویی کنیم و از اون نونای معروف بخوریم. یونگی و جونگکوک کل شبو بدون هیچ حرکت مشکوکی گذروندن و به هوسوک هم گفتن که قراره از سئول و کره خارج بشن ، با اینکه هوسوک میدونست بعدش قراره اتفاق های عجیبی و وحشتناکی بیفته اما میخاست که دوستش برای یه بار هم که شده طعم خوشحالی رو بچشه ، پس مخالفت نکرد. همون شب یونگی بعد از اینکه پدرش به خواب رفت ، از پنجره ی اتاقش بیرون پرید و از بین تمام اون نگهبان ها گذر کرد ، دوباره از اون دیوار پرید پایین و دوباره اون بچه خرگوش کوچولو رو دید . اما این دفعه خوشحال نبود و نمیخندید ، انگار وجودشو ترس فرا گرفته بود ، انگار میدونست ته این مسیری که دارن توش قدم میزنن قشنگ نیست ولی اگه قراره دوستش خوشحال باشه ، براش اهمیت نداشت که قراره چه اتفاقی بیوفته ، بعد از اینکه یونگی پایین پرید ، دستای جونگکوک رو سفت گرفت و کل خیابونهارو دویدن تا به ایستگاه قطار برسن . نفس نفس میزدن . خوشبختانه هوسوک براشون بلیط قطار رو گرفته بود ، پس هیچ جای نگرانی وجود نداشت . سوار شدن و روی صندلی نشستن. ته قلب یونگی از اینکه داره محلی که توش بزرگ شده رو ترک میکنه ، درد میکرد ولی برای نجات پیدا کردن از اون ازدواج اجباری لعنتی با دختری که حتی درست نمیشناختش ، این تنها راه بود . تقریبا دم دمای صبح به ورونا/ایتالیا رسیدن و پیاده شدن. چشمای درشت جونگکوک از عظمت ورونا چهار تا شده بود ، بازوی یونگیو گرفت و حرکت کردن. گرسنشون بود پس برای رفع گرسنگی به طرف کافه ی معروف ورونا دویدن. اما یونگی با شتاب به شونه ی یه نفر برخورد کرد و باعث شد تمام برگه هایی که توی دستاشن ، بریزن. یونگی سریع خم شد و معذرت خواهی کرد ولی وقتی سرشو بلند کرد و به پسر روبه روییش نگاه کرد....یه لحظه شوکه شد! اون پارک جیمین بود؟ چرا انقدر زیبا شده بود؟ موهاش به رنگ نارنگی بود و لبای قلوه ایش روی پوست گندمی قشنگشن ، خیره کننده بود . هنوز هم گونه هاش نرم بنطر میرسید درست مثل بچگیاش! یک لحظه از دیدن جیمینی که انقدر بزرگ شده بود ، متحیر شد و دهنش باز مونده بود. یعنی جیمین انقدر زیبا بود که حتی متوجه رفتنش نشد؟ این دیدار دوباره اون دوتا دوست بود ؟ همون دوستی ای که بخاطر خانواده هاشون خراب شد؟ حس عجیبی ته دلشو فرا گرفت ، قرار بود توی ورونا خوشحال باشه ولی چرا جیمین اونجا بود؟
Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
. . . خیلی خوب زیباهای من این از پارت اول فیک رومئو و ژولیت ، امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید ، از پارت های بعد اتفاق های اصلی قراره رخ بدن. بنفشتون دارم💜🐉