بعد از هیجان مسابقه به اندکی ارامش نیاز داشت ،درسته عاشق رانندگی بود ولی اون حجم از هیجانی که تو مسابقه ها داره باعث میشه خسته بشه انگار که با هربار گذشتن از خط پایان برای شروع ی دور دیگه بخشی از انرژیش رو میده
ی جورایی مثل دادن بلیط برای دیدن فیلمیه که تمام دیالوگ هاشو رو حفظی ولی بازم به دیدن فیلم ادامه میدی
به نظر هوسوک این انرژیه از دست رفته فقد با دیدار یار دوباره به دست میاد
پس بدون معطل کردن لحظه ها به سمت خونش روند
بوی خاک نم خورده میومد انگار خاک هم ملاقاتی کوچیکی با بارون داشت وقتش بود هوسوک هم با شخص مورد علاقه خودش ملاقاتی داشته باشه
و وارد خونه شد و اولین کاری که کرد لباسش را با ی لباس راحتی تعویض کرد و وب کم لپتاپش رو به تلویزیون وصل کرد
تماس رو برقرار کرد
صدای گوش نواز عشق عزیزش تو کل خونه پیچید
-هوسوکاااا
-یونگیااااااا، دلم برات تنگ شده بود
-عاه نمیدونی الان چقدر دلم میخواد بغلت کنم بوست کنم، حالت خوبه چخبرا
-اره خوبم خیلی خوبم دیدن لبخندای لثه ایت باعث میشه انرژیم برگرده
-اووووو کیتن ملوس
-تو خوبی، زندگی تو ایتالیا چطوره خوش میگذره ؟
-اوه کیتن بس کن انگار اومدم تفریح
-شوخی کردم حالا واسم اخم نکن، دورهتون کی تموم میشه
-نمیدونم ،این سربازا جدا خیلی پخمن
-هی هی اونا اذیتت ک نمیکنن؟؟؟
هوسوک نگران حال همسرش بود که ی وقت اونجا سربازای دیگ به خاطر کره ای بودنش اذیتش نکنن
یونگی فرمانده چهارم پیاده نظام ارتش کره جنوبی بود و این بار به جای اینکه برای تعلیم سربازای کره ای بفرستنش برای تعلیم سربازای ایتالیایی فرستاده بودنش هر چند خودشم نمیفهمید چرا باید سربازای ی کشور دیگ رو آموزش بده
-یونگیا کی برمیگردی دل کیتن برات تنگ شده
و بعد با حالت مظلومانه ای که دل یونگی براش بسوزه لباش رو جلو داد
-هوسوک این کارو نکن ممکنه نتونم کنترلی روخودم داشته باشم و قید قرارداد و هرکوفت و زهرمار دیگ رو بزنم بیام اون لبا رو به دندون بکشم
-اوه اوه غلط کردم با تو نمیشه از این شوخیا کرد ،نگفتی کی برمیگردی
-نمیدونم احتمالا دو ماهه دیگ
-عایششش لعنت بهت یونگی ،واسه چی قبول کردی بری ایتالیا اخه ینی من نمیتونم تا دو ماه دست شوهرمو بگیرم؟؟؟
-کیتن اخم نکن میدونی ک چقد دوست دارم ،مجبور شدم برم این نبود ک خودم قبول کنم، ولی اگ تونستم زودتر میام
-عاه خیلی خب
-تو چیکار میکنی مطبت خیلی شلوغ میشه ؟
-ا..اره ینی نه اونقدرام مریض ندارم
-باوشه...
-یونگ ی چیزی بگم؟
-جونم بگو
-تو..تو هنوزم..مخالفی؟
-مخالف چی کیتن
--این...این که مسابقه بد..
-هوسوک حتی فکرشم نکن
یونگی با قاطعیت کامل جواب هوسوک رو داد
-ا..اما یونگی
-نه هوسوک نه...همون دفعه ای که اجازه دادم و نزدیک بود از دستت بدم برای هفت جد و آبادم بسه حتی فکر رفتن به اون مسابقه کوفتی رو هم نکن فهمیدی یا نه
هیچکدوم از حرفاش با داد نبود ولی ی جوری جملات رو ادا میکرد ک هوسوک نمیتونست مخالفت کنه
قطره کریستالی شکلی از چشمهای هوسوک پایین ریخت
-نشنیدم بگی اره
هوسوک اروم سرشو پایین انداخت تا مانع دیدن اشکهاش بشه
-ب..بله
-خوبه ،باید برم فعلا----
یونگی فقط نگرانه🥺💜
ولی حالا هوسوکم همچین آدمی نیست که خیلی به حرف گوش بده😂😂😂
YOU ARE READING
paradox
Fanfiction-هوسوک مواظب خودت باش من هر لحظه موقعیت ماشین رو چک میکنم ،متاسفانه اگ خطا کنم اون گربه وحشی با اون سربازای دورش تکه پارم میکنن هوسوک خنده ای کرد و به یونگی که با ده تا سرباز همراه خودش که با لباس نظامی به دیدن مسابقه اش اومده بود نگاهی انداخت -درو...