7

430 91 32
                                    

-یونگی چرا مجبورم میکنی بین تو و مسابقه یکی رو انتخاب کنم..
کاغذ رو بست و جای قبلیش گذاشت
به سمت آشپزخونه رفت تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنه
انرژی زیادی از دست داده بود و مدتی می‌شد هیچ تغذیه ای نداشته
*زنگ در*
-خدای من، چرا الان
مسیر طی شده سمت آشپزخونه رو برگشت و به طرف در رفت
-کیه
-منم هیونگ
درو باز کرد و با یک لبخند بزرگ که متعلق به تهیونگ بود مواجه شد
-فک نمیکنی بیش از حد نیشت بازه جناب کیم؟
-بیخیال هیونگ امروز روز منه دوس دارم تا جایی ک میتونم بخندم
-خیلی خوشحال میشم بیای تو و برام تعریف کنی چیشده
-البته
و بعد سوجوهایی که تو دستش بود رو بالا گرفت لبخندش رو پررنگتر کرد
هر دو داخل رفتن رو کاناپه ای نشستن و هوسوک با چشمایی مشتاق برای شنیدن اتفاقی که برای دونسنگش افتاده بود به تهیونگ زل زده بود
-هیونگ شرکت رو گرفتم ،با کوک کاراشو کردیم و چند تا خورده کار مونده، و مهم تر از همه پدرم هیچ مخالفتی نشون نداد تازه خوشحالم شد و چون پدرم آدم شناخته شده ایه کارای شرکت رو سریعتر برامون انجام دادن، وای خیلی خوشحالم بلخره میتونم برند تجاری خودمو تو مد و استایل داشته باشم، وایییی هزاران طرح تو هر لحظه به ذهنم میاد دلم میخواد همرو بکشم
هوسوک خوشحال از رسیدن تهیونگ به هدفش خنده ی قلبی شکلی نشونش داد
-اوووو ته ته شی این خیلی عالیه بلخره از علافی دراومدی، حالا بگو ببینم اسم برندتو چی میخوای بزاری
-بس کن هوسوک ،گوچی، اسم برندم گوچیه
-مطمعنی؟
-اره اول ایده ی جیمین بود ولی بعدش به نام خودم تمومش کردم
-ایده دزد بدبخت
*زنگ در*
-کوک و جیمینم قرار بود بیان؟
-اممم نه
-پس وایسا ببینم کیه
از جاش بلند شد با چند قدم به در رسید
-بله؟
-هوسوک منم
هوسوک از شنیدن صدای یونگی به وجد اومد اما با یاداوری خاطرات این دوروز توهم رفت
در رو به آرومی باز کرد با سری ک با پایین افتاده بود به پارکت ها نگاه می‌کرد
-بیا تو ،تهیونگ اومده
یونگی متوجه مود ناراحت هوسوک شد و بوسه ای نرم روی پیشونیش گذاشت
-بعدا در موردش حرف میزنیم سان شاین کوچولو ی فکرایی کردم پس ناراحت نباش
-چه فکرایی
-فعلا بیا بریم تو ،تهیونگ منتظره
اینو گفت دست هوسوک رو گرفت داخل رفت
-یونگی هیونگگگگگگگگگگگگگ
و در ثانیه دوم دیده شدن یونگی توسط تهیونگ ،یونگی در حال خفه شدن تو بغل تهیونگ بود
-تهیونگ ...به مسیح اگ ....ولم نکنی... عقیمت ..میکنم
یونگی حتی نمیتونست درست حرف بزنه
و تهیونگ با شنیدن کلمه ی عقیم به سرعت از هیونگش جدا شد و احترام نظامی گذاشت
-چیشده که مزاحم شوهرم شدی تهیونگ شی
-یونگی شی قبل از اینکه شوهر تو باشه رفیق من بوده پس آسیاب به نوبت
-ای پدر سوخته جرات داری بیا جلو تا لفظ قلم حرف زدنو یادت بدم
تهیونگ زبونی درآورد و پشت هوسوک قایم شد
-هی هی منو وارد بازیاتون نکنید من بی دفاعم نمیتونم دست رو هیچکدومتون بلند کنم
-ولی من میتونم
تهیونگ گفت کوسنی ار روی مبل برداشت و تو سر هوسوک زد و بعد ساق دستش رو دور گردن هوسوک انداخت و جوری به یونگی نشون داد ک انگار هوسوک رو گروگان گرفته
-اون سلاح سردتو بنداز مین یونگی
و بعد به دست مشت شده یونگی ک گارد گرفته بود اشاره کرد
هوسوک خندید
-سلاح سرد؟؟؟به نظر من اون فقد ی پنجه ی مشت شده گربست
یونگی از تشبیه مچ دستاش به پنجه های گربه توسط هوسوک به خنده افتاد و هوسوک برای اون خنده پاستیلی غش و ضعف رفت
-حق با توعه هوسوک اون فقد ی گربس
و بعد هوسوک رو رها کرد
-میدونم
تهیونگ چن ساعت دیگم پیش اونا موند ولی بلخره ساعت دوازده ظهر عزم رفتن کرد
-خب هیونگای عزیزم من دیگ میرم امیدوارم از دوری من دق نکنید فعلا
-زودتر برو پدر سوخته
تهیونگ خنده ای کرد و از خونه خارج شد

----

خدا شاهده که جا داره برای تهیونگ اوردوز کنم😂😂
کامنت ووت یادتون نره هااااا

paradoxWhere stories live. Discover now