-عاه این پسر پر انرژی همه ی انرژیمو گرفت
-از تو بعیده بی انرژی بشی هوسوک
-اره میدونم، نظرت درباره دو تا قهوه چیه
-خیلیم عالی
هوسوک از روی کاناپه نیم خیز شد ولی با احساس سرگیجه ای شدید به جای قبلیش برگشت البته دقیق تر بگیم افتاد رو جای قبلیش
-هوسوک خوبی؟؟
-اره خوبم یهو سرم گیج رفت
-پس قهوه برات خوب نیست جناب ،دمنوش میارم برات
یونگی بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و با انجام دادن پروسه تهیه قهوه و دمنوش از اونجا خارج شد
-بفرمایید
دمنوش رو جلوی هوسوک گذاشت
-ممنون
یونگی با لبخند به هوسوک نگاهی انداخت و همین نگاه برای دیده شدن رنگ رفته هوسوک کافی بود
-سان شاین مطمعنی حالت خوبه ؟رنگت رفته
-خوبم یونگ شلوغش نکن بزار رو پات بخوابم به آرامش نیاز دارم
حتی لحن هوسوک هم خسته و شل بود انگار واقعا تهیونگ انرژی هوسوک رو ازش گرفته
-چی داری میگی حتی صداتم به زور در میاد در ضمن فقد سه چهار ساعته که از خواب بیدار شدی چطور الان دوباره خوابت میاد هوسوک جدا چیزی نشده؟
-نشده مین ،ولم کن بزار بخوابم
و بعد سرش رو روی رون یونگی گذاشت و خوابید
-امیدوارم
*چهار ساعت بعد*
آروم مرض بین پلکشو بیشتر کرد ولی نوری ک به شدت زیاد بود باعث برگشتن پلکاش به حالت قبلیش شد
خودشو تو تخت خوابش دید
محیط اطرافش تغییر کرده بود ولی همچنان سرگیجش باقی مونده بود حتی بدتر از قبل شده بود
براش سوال شده بود چرا با اینکه الان از خواب بیدار شده بازم خستس
با صدای قار و قور شکمش فهمید مشکل از کجاست اون تقریبا سه روز بود هیچی نخورده بود و حتی با شکم خالی سوجو خورده بود و معدش برای تخلیه زودتر الکل ،هرچی آب تو بدنش بود رو جذب کرده
به سختی بلند شد سرگیجش حتی الانم بیشتر شده بود بدنش ضعف شدیدی گرفته بود
به کمک عسلی کنار تخت از جاش بلند شد
چند قدمی به آرومی رفت ولی این سرگیجه چیزی نبود که بشه به راحتی نادیده اش گرفت
دستش رو روی میز آرایش گذاشت و سعی کرد با تکون دادن سرش سرگیجه رو متوقف کنه ولی نه تنها خوب نشد بلکه بدتر هم شد دیگ داشت سیاهی میدید
پاهاش به خاطر ضعف شدید تحمل وزنش رو نداشتن و بدنش رو رها کردن روی زمین
تو همین لحظه دست هوسوک به یکی شیشه های ادکلنش خورد با صدای دردناکی روی زمین افتاد و خورد شد
بعد از چند لحظه یونگی با ترس در اتاق رو باز کرد
-هوسوکککک
دیدن هوسوکی که در خال بیهوش شدن بود بین اون همه خورده شیشه باعث آب روغن قاطی کردن موتور مغزش میشد
با قدمی بلند که از رو شیشه ها برداشت کنار هوسوک رفت و اونو تو آغوش خودش گرفت
-چیشده سان شاینم
با نگرانی فراوانی اروم این جمله رو زمزمه کرد
-یونگی فهمیدم چرا ظهر سرگیجه داشتم و خسته بودم
انقد اروم کلمات رو ادا میکرد که یونگی برای بهتر شنیدن نفسش رو حبس کرد
-چرا چیشده
-من سه روزه هیچی نخوردم
-چیییی
صدای یونگی بلند نبود ولی همین صدا هم هوسوک رو ترسوند
یونگی به سرعت هوسوک رو روی تخت گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت
غذایی که درست کرده بود با انواع قرص های ویتامین و هر خوراکی که فکر میکرد میتونه انرژی خورشیدش رو برگردونه تو سینی بزرگی چیند و به اتاق برگشت
-هوسوک چه فکری با خودت کردی ،چرا حواست به خورد خوراکت نیس
سینی رو روی عسلی گذاشت و اول غذا رو به دستای هوسوک داد
-یونگی
-جونم
-میشه خودت بم غذا بدی
یونگی قاشق رو از غذا پر کرد و به لبای همسرش نزدیک کرد
-لطفا بیشتر مراقب خودت باش
هوسوک فقد سر تکون داد و با ولع غذاش رو خورد
ظرف غذا ک خالی شد یونگی بقیه محتوای سینی رو هم به خورد هوسوک داد
-آفرین پسر خوب
-یونگی دارم میپوکم
-اشکال نداره عوضش یاد میگیری غذاتو همیشه بخوری
هوسوک بعد از کمی مکث رو به یونگی گفت
-چه فکری کردی
-چی؟؟
-امروز وقتی اومدی خونه ،گفتی ی فکرایی کردی
یونگی نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت
-عاه اون، خب تو این مدت با چه ماشینی مسابقه میدادی
لحن جدی یونگی هوسوک رو نگران میگرد
-با..با ماراشیا
-ببین ی کمپانی هست به اسم ولوو که حتما شنیدی، ی ماشین داره که میگن هیچکس توش نمیمیره
-اره درموردش شنیدم ولی خیلی گرونه تازه کمپانی آقای کیمم دیگه پشتیبان ما نیست ،دیدی که شرکتش رو کلا داده به ته ته، ماشین خودم خوبه
-ببین من دیگه اجازه نمیدم رانندگی کنی و حتی شده ببندمت هم این کارو میکنم ،فقد در صورتی که سوار اون ماشین بشی اجازه میدم مسابقه بدی----
اره دیگه زوجمون هر لحظه احتمال داره از هم جدا شن😬😬😬
YOU ARE READING
paradox
Fanfiction-هوسوک مواظب خودت باش من هر لحظه موقعیت ماشین رو چک میکنم ،متاسفانه اگ خطا کنم اون گربه وحشی با اون سربازای دورش تکه پارم میکنن هوسوک خنده ای کرد و به یونگی که با ده تا سرباز همراه خودش که با لباس نظامی به دیدن مسابقه اش اومده بود نگاهی انداخت -درو...