part 3

1K 177 35
                                    

های های .

این ای دی چنل ، ختص به کل کاپل هاست.

@SKZ-8Some +18
..............
بعد از اتمام مراسم ، همراه با سورا وارد اقامتگاه مشترک شد .
سورا لب گزید و روی تخت قرمز رنگ نشست و به شاهزاده که بسیار عصبانی بود چشم دوخت .
هنوزم صدای زوزه ی دردناک نیسا توی گوشش بود و این عصبانیش میکرد .
با قدم های بسیار سریع به سمت تخت رفت .
شانه های سفید و لاغر سورا که زیر لباس قرمز مخفی شده بودند را گرفت و روی تخت خواباندش .
سورا با ترس به چشم های وحشی شاهزاده نگاه کرد و با لحن لرزانی زمزمه کرد : سرورم .
تنها راه ارام کردن خودش و خلاص شدن از اصواتی که توی ذهنش خانه کرده بودند ارضا شدنش توسط سورا بود .
توی یک حرکت خیلی سریع و ناگهانی ، بند های قرمز و نخی هانبوک سورا را باز کرد .
سورا با چشم های لرزون بهش خیره شد و گفت : سرورم .. سرورم لطفا .. لط ..
با گذاشتن لب هاش روی لبان سورا ، از ادامه ی حرف محرومش کرد .
محکم و با عجله لب پایین سورا را میمکید و با هر بوسه گرگش غرش می کرد .
سورا که دید در برابر شاهزاده و همسر کنونیش به شدت ضعیفه ، دست هایش که تا الان روی سینه ی ولیعهد بودند رو برداشت و روی تخت گذاشت .
شاهزاده از موقعیت استفاده کرد و بند هانبوک سلطنتیش را باز کرد و شلوار سفید زیرش را در اورد و دوباره روی سورا خیمه زد .
با حس دوباره ی بدن سنگین ولیعهد روی بدنش ، چشم هاش را بست و باعث شد اشک های مرواریدیش روی شقیقه های سفیدش جاری بشه .
شاهزاده که متوجه کار وقیح خودش شده بود ، اهی کشید و نگاهش را از چهره ی جفتش گرفت و خواست منصرف بشه که دوباره ان اصوات ضعیف مربوط به نیسا توی ذهنش رژه رفتند .
گرگ درونش خرناسی کشید و بدون کنترل شاهزاده به بدن سورا حمله کرد .
بعد از حدود نیم ساعت کوبیدن بی رحمانه در سوراخ سورا ، دیکش به شدت حجیم شد .
سورا که تا الان چشم هاش را بسته بود با حس نات شدن ولیعهد ، با هیجان چشم هاش را باز کرد و همزمان رایحه ای از هلو را ساطع کرد تا شاهزاده قبل از پشیمانی درونش نات شود .
با حس بوی هلو ، خرناسی کشید و اخرین ضربه را چنان محکم وارد کرد که سورا به بالا پرت شد و درونش پر از مایع گرم و سفید .
اه بلندی کشید و هر دوتا دستش را روی تخت کنار سر سورا گذاشت و از حرکت ایستاد .
با برگشت عضوش به حالت عادی ، کمرش را تکان داد و خودش را از سوراخ سورا که به شدت مایع ترشح کرده بود خارج کرد .
خیمه اش را از روی سورا برداشت و لبه ی تخت نشست .
همانطور که بند های هانبوکش را میبست خطاب به سورا گفت : فکر نکن چون عاشقتم و گرگم با دیدنت به تکاپو میوفته ناتت کردم . ناتت کردم تا با اوردن یک پسر الفا فکر نیسا را از ذهنم خارج کنی .
بدون توجه به سورا که با حرف هایش بغض کرده بود از روی تخت بلند شد و قبل از خارج شدن از اتاق با لحن محکم و مقتدری لب زد : این را بدون سورا ... من هیچ وقت نیسا را فراموش نمیکنم .
.........................................................................
با خجالت از روی تخت چوبی بلند شد و بعد از سفت کردن بند هانبوک سفید رنگش ، به سمت ورودی چادر رفت .
چاک وسط چادر را کنار زد و به بیرون نگاه کرد .
تمام مرد ها درحال کنار زدن برف های سفید برای درست کردن راه بودند و بعضی از زنان با لبخند اشپزی میکردند و بقیه ی انان به بچه های قبیله رسیدگی میکردند .
با خجالت لبش را گزید و از چادر بیرون زد .
بانو سانگ که مشغول حرف زدن و خندیدن با زنان قبیله و درست کردن غذا بود ، ناگهان چشمش به نیسا که سرگردان داشت به سمتشان می امد افتاد .
با لبخند از روی تنه ی درخت گردوی 500 ساله ای که همسرش به عنوان صندلی برایش درست کرده بود ، بلند شد و به سمت نیسا رفت .
با رسیدن به نیسا ، لبخندی زد و با خوش رویی گفت : بانوی جوان ، شما این بیرون چه میکنی ؟ هنوز زخم گردنت بهبود پیدا نکرده عزیزم .
کمرش را خم کرد و احترام نود درجه ای به بانوی قببیله گذاشت و گفت : من حالم خوبه بانوی من .. نیاز داشتم از چادر خارج بشم .. نمیتونم الان که دارم برای یه مدت کوتاه اینجا زندگی می کنم همش توی چادر باشم .. لطفا اجازه بدید کمکتون کنم .
بانو سانگ نزدیک امد و دستای نرم نیسا را بین دستان سفیدش گرفت و گفت : عزیزم .. تو باید استراحت کنی .
نیسا با سرعت گفت : بانوی من لطفا این اجازه را بهم بدید .
بااصرار زیاد نیسا ، بانو سانگ بالاخره موافقت خودش را اعلام کرد و از نیسا خواهش کرد تا از کنار رودخانه هیزم جمع اوری کند .
نیسا با خوشحالی به گرگ درونش تبدیل شد .
همه ی افراد قبیله با دیدن گرگ خاکستری نیسا ، با دهانی باز بهش خیره شدند و همهمه ای اغاز شد .
چرا که نیسا اولین امگای زنی بود که گرگش خاکستری بود و این نشان از اصیل بودن خاندانش داشت .
هیونبین که تمام مدت پشت درخت ایستاده بود و نیسا را نگاه می کرد ، با تبدیل شدن نیسا خواه ناخواه به گرگ درونش باخت و تبدیل شد .
با دویدن نیسا به سمت رودخانه ، از پشت درخت بیرون امد و نزدیک مادرش رفت .
بانو سانگ با دیدن پسرش درحالت گرگ مانندش لبخندی زد .
دستی به خزه های قهوه ای رنگش کشید و گفت : برو دنبالش پسرکم .
هیونبین زوزه ی بلندی کشید و به سمت رودخانه دوید .
با رسیدن به درخت های نزدیک رودخانه ، پشت یکی از کهن ترین انها ایستاد و به نیسا که با شادمانی هیزم جمع میکرد خیره شد .
انقدر غرق دید زدن نیسا بود که متوجه لیز خوردن پاکش نشد و ثمره ی این بی هواسی پرت شدنش دقیقا رو به روی پاهای نیسا شد .
نیسا با ترس هیزم ها را رها کرد و جیغی کشید .
هیونبین از ترس نیسا دلش گرفت .
نیسا قدم تند کرد تا از گرگ فاصله بگیره که یاد گرگ هیونبین روزی که از دست گرگ های وحشی نجاتش داده بود افتاد .
از حرکت ایستاد و با گیجی گفت : ارباب هیونبین ؟
هیونبین از خوشحالی زوزه ای کشید و خودش را به بعد انسانیش تبدیل کرد .
نیسا لبخند خجلی زد و سرش را پایین انداخت .
هیونبین بهش نزدیک شد و با لحن دلربایی گفت : متاسفم بانوی من .. ترسوندمتون ؟
نیسا خواست حرفی بزنه که حس کرد گرمایی شدیدی وارد بدنش شده .
عرق سرد از پیشونی و گردنش پایین میریخت و دست و پاهاش به لرزش افتاد .
هیونبین با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنن و نگرانی بهش نزدیک شد و گفت : بانوی من چه اتفاقی ..
و با حس رایحه قوی یک امگا توی دوران هیت ، متوجه موضوع شد .
نیسا که به شدت به یه الفای زورگو نیاز داشت ، به هیونبین نزدیک شد و با عجز گفت : الفا .. الفا لطفا کمکم کن .
با حس رایحه ی گل گاردنیا از گردن نیسا ، چشم هاش را با حرص روی هم فشار داد .
نیسا را به سرعت براید استایل بغل کرد و شروع به دویدن به سمت قبیله کرد .
با رسیدن به قبیله ، بانو سانگ سریع به سمتشان امد و گفت : چیشده پسرم ؟
هیونبین که تا الان برای تنفس رایحه ی نیسا نفسش را حبس کرده بود ، خودش را ازاد کرد و گفت : هیت شده .
بانو سانگ با عجله گفت : ببرش به چادر .
هیونبین با عجله به سمت چادر دوید .
لبه ی چادر را بالا داد و وارد شد .
نیسا را روی تخت گذاشت و خواست خارج بشه که نیسا از حس نیاز ، از پشت بغلش کرد و گفت : خواهش میکنم ... خواهش میکنم تنهام نذار .. خواهش میکنممم .
بانو سانگ با جوشانده ای وارد شد . وقتی نیسا و هیونبین را دید ، با چشم های گرد شده به سمت تخت دوید و نیسا را از هیونبین جدا کرد .
خطاب به هیونبین گفت : برم بیرون .
نیسا نگاه خیسش را به هیونبین داد و گفت : لطفا تنهام نذار .. لطفاا .. الفا .
گرگ درونش از حس نیاز به نیسا ، خرناسی کشید و خواست به سمتش حمله ور بشه که بانو سانگ زود تر عمل کرد و گفت : برو بیرون هیونبین .
با حرص و دندون های جفت شده به مادرش نگاه کرد و از چادر خارج شد .
بانو سانگ به زور جوشانده را وارد دهن نیسا کرد تا هیتش را بخواباند ولی بد تر شد .
عرق شر شر از بدنش میچکید و لرزش بدنش بیشتر شده بود .
بانو سانگ که فکر میکرد از اثرات کاهنده است ، از چادر بیرون زد و نیسا را به حال خودش رها کرد .
تمام ان روز را نه خودش نه هیچ کس دیگه ای وارد چادر نشد .
فردای ان روز غیر قابل تحمل ، بانو سانگ وارد چادر نیسا شد .
فکر میکرد الان دیگه حالش خوب شده و اماده ی بیرون زدن هست .. ولی وضعیتش از شب قبل هم بدتر شده بود .
بانو سانگ که دید چاره ای برایش باقی نمانده به سمت چادر پسرش رفت .
در یک قدمی چادر که بود بوی قوی یک الفای سلطه گر را حس کرد .
با چشم های گشاد شده لبه ی پارچه ی نخی را بالا زد و با دیدن پسرش که داشت توی اتاق قدم میزد ، اهی کشید و دستش را روی دهنش گذاشت .
هیونبین با دیدن مادرش ، گفت : برم بیرون مامان .. لطفا تنهام بزار .
بانو سانگ اخمی کرد و بدون توجه به جفت حقیقی نیسا و پسرش ، گفت : برو پیشش .. بهت نیاز داره .
هیونبین از حرکت ایستاد و به مادرش نگاه کرد .
بانو سانگ اهی کشید و لبخندی زد و گفت : از دیشب تا الان منتظرته پسرم .. برو پیشش .
هیونبین لبخند کجی زد و به سرعت از کنار مادرش رد شد و به سمت چادر نیسا دوید .
با رسیدن به چادر ، به سرعت لبه اش را کنار زد و وارد شد .
به محض ورودش چشم هایش را با لذت بست و رایحه ی ساطع شده از طرف امگا را استشمام کرد .
نیسا به زور لای پلک هایش را باز کرد .
با دیدن هیونبین ، اشکی ریخت و دستش را به طرف دراز کرد و گفت : الفا .. الفا لطفا کمکم کن .
هیونبین با این دعوت فریبنده ، همانطور که به طرف تخت می رفت لباس هایش را که از خزه های گرگ بودن از تنش خارج کرد .
با رسیدن به تخت ، با سرعت لباس های نیسا را از تنش خارج کرد .
نیسا را به کمر روی تخت خواباند و پاهایش را از هم باز کرد .
سوراخ نیسا از نیاز زیاد نبض میزد و مایع زیادی ترشح می کرد .
هیونبین خرناسی کشید و سه تا از انگشت هایش را وارد سوراخ نیسا کرد .
اه بلندی کشید و کمرش را قوس داد تا انگشت های الفا را بیشتر حس کند .
رایحه اش را ازاد کرد تا الفا را از اینی که هست دیوانه تر کند .
هیونبین که کاسه ی صبرش لبریز شده بود ، انگشتان کشیده اش را از سوراخ خیس امگا بیرون کشید و عضوش را جایگزین کرد .
به محض ورود عضو بزرگ شده ی الفا جیغ کوتاهی کشید و دوباره رایحه اش را ازاد کرد .
هیونبین نگاهی به چشم های پر از نیاز نیسا انداخت و برای لحظه ای نگاهش به سمت گردن سفیدش کشیده شد .
اهی کشید و اولین ضربه را وارد کرد .. دومین ضربه .. سومین و ..
با هر ضربه ای که وارد میکرد ، بوسه ای روی گردن و لب های خوش بوی نیسا می کاشت و حرف های عاشقانه میزد .
همونطور که گردن سفید نیسا را لیس میزد و میمکید ، دندان هایش به خارش افتاد .
بدون اینکه کنترلی روی کارهایش داشته باشه ، کمرش را ثابت کرد و دندان های نیشش را وارد ترقوه ی نیسا کرد .
با لذت از حس مارک شدن ، دستش را لای موهای هیونبین کرد و اه بلندی کشید و گفت : الفا لطفا بهم بچه بده .
گرگ درون هیونبین چنان زوزه ی بلندی کشید که تمام مردم قبیله فهمیدند باید منتظر یک نوزاد باشند .
عضوش شروع به بزرگ شدن کرد .
نیسا با عشق پاهایش را بیشتر از هم فاصله داد و باز گفت : الفا لطفا .. لطفا بهم بچه بده .
به ضربه هایش سرعت داد و بعد از شش ضربه نات شد و تمام مایع سفید و پر حجمش را درون سوراخ نیسا خالی کرد .
.........................................................................
6ماه بعد
بانو سانگ به چادر نیسا امد .
نگاهش را به نیسا که سعی داشت به سختی و با شکم بزرگ روی تخت بشینه داد و با لبخند سرعتش را بیشتر کرد و گفت : راحت باش عزیزم .. به خودت فشار نیار برای نوه ام ضرر داره .
نیسا لبخند خجلی زد و گفت : نوه تون خیلی داره اذیتم میکنه بانوی من .
بانو پارک با لبخند گفت : از این به بعد به من بگو مادر .
نیسا با تعجب بهش نگاه کرد .
بانو سانگ ادامه داد : تو مارک پسرم را که خیلی هم پر رنگ هست روی گردنت و بچه ای از خونش را درون شکمت داری .. من و رییس قبیله تصمیم گرفتیم تا اخر این ماه مراسمی برای تو و پسرم برگذار کنیم و شما را رسما پیوند بدیم .
نیسا با خوشحالی لبخندی زد و اشک توی چشم هایش جمع شد .
با لبخند توام با بغض گفت : ممنونم .. ممنونم .
بانو سانگ لبخندی زد و گفت : میدونی که فقط دو روز تا اخر ماه مونده .. پس سعی کن خودت را اماده کنی .
نیسا با لبخند گفت : چشم مادرجان .
.
روز عروسی فرا رسید .
نیسا و سورا هردو پا به هفت ماهی گذاشته بودند با این تفاوت که طبیب بچه ی ولیعهد را دختر و فرزند هیونبین را پسر تشخیص داده بود .
خبر ازدواج نیسا و هیونبین توی کل کشور پیچیده بود و الان شاهزاده و ارباب کیم که بسیار نگران دختر گم شده اش بود از این ماجرا خبردار شده بودند .
وقتی فهمید دخترش فرزند جانشین قبیله ی هوانگ را باردار هست بسیار خوشحال شد و با یک کاروان بسیار بزرگ به سمت قبیله ی هوانگ رفت .
ولیعهد با شنیدن خبر بارداری و ازدواج نیسا که امروز برگذار میشد ، حرفی نزد و سعی کرد عصبانیتش را درون خودش حفظ کند و نقشه ای برای هرسه ی انها بکشد .
هیونبین و نیسا با لبخند رو به روی هم ایستاده بودند و منتظر به بانو پارک نگاه میکردند .
بانو پارک کاسه ای شامل اب را از روی میز چوبی دست خدمتکار بلند کرد و به سمت پسرش رفت .
کاسه را به دستش داد و گفت : بنوش .
هیونبین با لبخند کاسه را گرفت و کمی نوشید .
بانو پارک کاسه را از دست پسر گرفت و به دست نیسا داد و با لبخندی که از روی لب هاش محو نمیشد گفت : بنوش عزیزم .
نیسا با لبخند یک دستش را روی شکمش گذاشت و با دست دیگه اش کاسه ی سفالی را گرفت و نوشید .
با اتمام اب درون کاسه ، ان را پایین اورد و به دست بانو پارک داد .
بانو پارک با صدای بلندی گفت : وقت مارک شدنه .
و همهمه ای در قبیله شدت گرفت .
تمام افراد قبیله به بعد گرگی تبدیل شدند و شروع به زوزه کشیدن کردند .
هیونبین و نیسا که در بعد انسانی خود بودند به هم نزدیک شدن و بعد از گذاشتن بوسه ی سبکی روی لبان هم ، هیونبین سرش را کج کرد و دندان های نیشش را درست کمی بالا تر از مارک گردن نیسا گذاشت و فشار داد .
با اتمام کارش ، دندان هایش را بیرون کشید و با زبونش روی جایشان کشید تا بافت پوستش را توسط ترمیم کند .
با اتمام کارش سرش را بالا اورد و گفت : برای اتمام مراسم نظرت چیه بریم لب رودخانه ؟
نیسا لبخند شیرینی زد و گفت : مثبت .
هیونبین زوزه ی بلندی سر داد و به گرگ تبدیل شد .
نیسا ههم متقابلا خودش را به بعد گرگینه اش تغییر داد و شروع به دویدن به طرف رودخانه کردند .
بانو سانگ و رییس قبیله لبخندی زدند و با عشق به پسر و عروسشان چشم دوختن .
با رسیدن به رودخانه به بعد انسانی خود تغییر شکل دادن و روی سنگ های بزرگ لب رودخانه نشستن .
همانطور که با هم حرف میزدند ، صدای ساحره ای را شنیدند : این ازدواج شوم است .. هردوی شما جفت حقیقی نداشتید .. حاصل ازدواج شما فرزندی الفاست که خزه های قرمز دارد و باعث نابودی این کشور و سرزمین میشود ... پسری که شما به دنیا می اورید اسمش هیونجین است و با فرزندی از نوادگان ولیعهد ازدواج خواهد کرد ... فرزند شما انقدر قدرتمند میشود که حتی فرمانروای اینده را نیز به نابودی می کشاند .. ولی از این بابت خوشحال نباشید .. پسر شما قدرتمند است ولی دربرابر یک امگا ضعیف میشود ... دعا کنید ان امگا هیچ وقت به دنیا نیاید ... هیچ وقت .
.........................................................................
های های .
اینم از پارت 3.
امیدوارم خوشتون اومده باشه .. و راستی ورود هیونجین رو تبریک میگم .. فکر کنم خیلیا به ارزوشون یعنی واردشدن فلیکس و هیونجین به فیک رسیدن .
نظر و ووت فراموش نشه لطفا .
شرط برای اپ پارت بعدی ، 200ووت.

Destiny Where stories live. Discover now