با ترس از چادر خارج شد و به طرف امگای معاون اش دوید.
با دستانی لرزان مردمان قبیله که دور ان پسر جمع شده بودند را کنار زد و مقابل ان پسر شمشیر خورده نشست.
جیسونگ با دیدن رییس قبیله ، همانطور که شکمش را گرفته بود تا خونریزی بیشتر نشود ، با نفسی تنگ لب زد : شما .. هههههعععع .. شما باید برید به قصر ... هههعععع .. جون ..جون فلیکس و بچه در خطره.
با امدن اسم بچه ان هم از زبان همراه فلیکس ، اخمی کرد و لب زد : چی ؟
جیسونگ با همان نفس تنگ و صدایی که به مراتب کم تر می شد لب زد : فلیکس ... یه بچه ی دیگه هم داره .. ههههعععع .. سوریا .. هههععععع .. خواهر فلیکس میخواد بچه و فلیکس رو بکشه ...
هههههعععععع .. امپر ...ههههععععع .. امپراطور هم .. هههعععع .. امپراطور هم میخواد از این فرصت پاک شدن مارک فلیکس استفاده کنه تا پسر وزیر اعظم اونو مارک کنه ... ههههععععع .. شما .. شما باید عجله کنید .. ههههعععع جون فلیکس و بچه تو خطره.
گیج شده بود .... همه ی اتفاقات بد و غیر قابل هضم را فقط در چند دقیقه شنیده بود و بین تمامی ان ها بودن بچه ی سوم شیرین ترین خبری بود که هیونجین هضمش کرد.
به عبارت دیگر ... رییس قبیله تنها با همان کلمه جانی دوباره گرفت.
الان دو امید در زندگی اش جای داشت ... یک امگای شکسته و دو جنینی که با وجود این همه سختی همچنان در شکم مادرش در حال رشد بود. از روی زمین بر خواست و با فریادی بلند فرمانده اش را احضار کرد : فرمانده بیون.
فرمانده از میان انبوهی از مردم عبور کرد و به طرف رییس قبیله قدم نهاد.
مقابل پاهای سست ان مرد زانو زد و لب زد :
خدمتگذار شما هستم قربان.
نگاهش را به فرمانده داد و لب زد : ارتش رو اماده کن .. میریم به سمت قصر.
فرمانده به سرعت اطاعت کرد و به طرف ارتشش حرکت نمود.
.
.
مینهو با چشمانی گریان ، امگایش را بر روی تخت چوبی نهاد و به سرعت کنار رفت تا پزشک و پرستار ها ان امگای زیبا رو را درمان کنند.
از استرس اب دهانش را قورت داد و خطاب به پزشک لب زد : حال امگای من چطوره طبیب ؟ هانبوک امگای خوابیده را کنار زد و پارچه ای از پرستار گرفت.
اطراف زخم را تمیز نمود تا عمق جراحت را حدس بزند.
با دیدن عمق کم ان ، لبخندی زد و خطاب به معاون رییس گفت : زخمشون عمیق نیست قربان .. نگران نباشید.
با شنیدن این سخن ان هم از زبان طبیب ، لبخند ناباورانه بر لبانش نشست.
نگاهش را به امگایش داد و کنارش نشست.
خم شد و بوسه ای بر پیشانی صاف و نرمش که به گلبرگ های گل گاردنیا می مانست زد.
چندی بعد لبانش را جدا کرد و با لبخندی از ته دل لب زد : من باید برم جیسونگ .. میدونم تو قوی تر از هر الفا و امگای این سرزمین هستی..
ارام پلک های لرزانش را از هم فاصله داد و به الفایش چشم دوخت.
مینهو ابرویی بالا داد و دست های نرم و کوچک ان پسر را گرفت و لب زد : جیسونگ ؟
جیسونگ با چشمانی پر از مروارید های بی رنگ لب زد : من نتونستم مینهو .. هق هق .. ن ..
نتونستم .. از .. فل.. فلیکس مراقبت کنم .. هق هق .. قو .. قول بده .. قول بده نجا ..نجاتشون بدی.
با عجله سرش را تکان داد و دست امگایش را بوسید و روی ان لب زد : تو استراحت کن امگای من .. من و هیونجین با فلیکس و اون کوچولو برمیگردیم.
جیسونگ همانند مردش سرش را بالا و پایین کرد و چشمانش را بر هم نهاد و روی دستان پزشک تمرکز کرد.
.
.
تمامی تدرکات جنگ در کمترین زمان اماده شد.
هیونجین نگاهی به سربازان و تدراک کرد و اخرین نفر سوار بر اسبش شد و خطاب به سربازان لب زد
: الان وقتشه که انتقام خون خانواده هامون رو بگیریم ... من علاوه بر خانواده ام .. بچه هام و امگامم از دست دادم ... الان باید دوباره برای به دست اوردنش تلاش کنیم .. توی این راه و برگردوندن فلیکسم یاریم میکنید ؟
تمامی سربازان شمشیر هایشان را بالا گرفتند و لب زدند : بله رییس.
لبخند محوی زد و افسار اسبش را کشید و به طرف قصر حرکت کرد.
یکی از نقاط قوت قبیله ی هیونجین همین بود..
تمامی مردم حاضر بودند برایش جان بدهند و حتی یک نفر هم به فکر خیانت در ان قبیله نبود.
.
.
ملکه لبخندی زد و جام شراب امپراطور را پر کرد
.
با لحنی دل نواز لب زد : سرورم تا اومدن رییس هوانگ ما میتونیم کاری کنیم فلیکس بچه رو سقط کنه و وزیر شین مارکش کنه.
پادشاه سرش را تکان داد و با لحنی شیطانی لب زد : درسته .. اون پسره احتمالا مرده و حتی خبر به دست هوانگ هم نرسیده.
سوریا نیشخندی بر لب نشان و گفت : حق با شماست پدر جان. . احتمالا وقتی رییس هوانگ بیان دیگه همه چیز رو از دست دادن.
هم اون بچه رو و هم فلیکس رو.
سپس در ذهن لب زد : به دستت میارم هوانگ هیونجین .. حتی اگر تو منو نخوای ... من بازم میام سمتت .. تا زمانی که بتونم توی قلبت جا باز کنم تلاش میکنم.
امپراطور نگاهش را به شاهزاده خانم دوخت و ابرویی بالا داد.
متعجب لب زد : چی باعث شده ذهنت اینقدر درگیر بشه ؟
با شنیدن صدای پدرش از افکار کثیفی که داشت خارج شد و با لبخندی کذایی لب زد : اوه .. چیزی نیست پدر جان.
امپراطور متقابلا لبخندی زد و گفت : خب .. فردا صبح طبیب رو احضار میکنم و بهش میکنم اون بچه رو از بین ببره.
ملکه لبخندی زد و لب باز کرد تا سخنی بگویید که ملازم دربار با عجله در را باز کرد و با لحنی ترسیده لب زد : سرورممممم..
اخمی به چهره نشاند و لب زد : ملازم .. مگه نمیبینی من...
ملازم در سخن امپراطور پرید و لب زد : قربان الان این موضوع اصلا مهم نیست.
امپراطور که متوجه جدی بودن موضوع شد ، ارام از جایش برخواست و لب زد : چیشده ؟
و همان لحظه در های عمارت شکستند و تعداد زیادی الفا وارد شدند.
سوریا و ملکه با ترس جیغی کشیدند و با قدم های بلند و لرزان به طرف تخت امپراطور قدم نهادند.
امپراطور متعجب به الفا ها چشم دوخت و لب زد :
اینجا چخبره ؟
الفا ها سکوت کردند و با شنیدن صدای قدم های رییس قبیله شان ، به صورت دو خط موازی ایستادند.
امپراطور با ترس به پله های عمارت چشم دوخت تا عامل این هیاهو را مشاهده نماید.
با ورود گرگی خزه قرمز ، هینی کشید و پاهایش سست شدند.
هیونجین با دندان های تیز و چسبیده به همدیگر ، خرناسی کشید و امپراطور را متوجه عصبانیت شدیدش کرد.
امپراطور با نزدیک شدن هیونجین لب زد : صبر کن .. همه چیز رو توضیح میدم.
هیونجین باز هم خرناس کشید و شروع به شکاندن استخوان هایش کرد.
چند الفا رو به رویش ایستادند و پوستین و شلوارش را تنش کردند.
وقتی به بعد انسانی خود برگشت و لباس هایش را به تن کرد ، لب زد : برید و فلیکسمو پیدا کنید.
چندین الفا احترامی نهادند و از عمارت خارج شدند تا قصر را برای یافتن ان شاهزاده ی زیبا رو ، زیر و رو کنند.
نگاهش را به امپراطور و میز پر از غذایش داد و پوزخندی به چهره ی مردانه اش نشاند.
امپراطور سرش را پایین انداخت و نفس گرفت تا چیزی بگوید که رییس قبیله با لحنی سرد لب زد :
اگر میخوای زنده بمونی دهنتو ببند.
و با اتمام حرفش ، روی صندلی چوبی که نقاشان و طراحان سلطنتی ان را طراحی کرده بودند ، نشست
.
خطاب به پادشاه لب زد : بشین .. چرا نمیشینی ؟ مگه نمیخواستی از بین رفتن بچه های منو جشن بگیری ؟ بشین..
امپراطور سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
عصبی از سکوت ان مرد پیر ، صدایش را بالا اورد و لب زد : گفتم بشین.
انقدر ان صدا بلند و رسا بود که ملکه و سوریا دست روی گوش های خود نهادند تا در امان باشند.
امپراطور از حس حقارتی که بهش دست داده بود ، دستانش را مشت نمود و روی صندلی رو به روی مرد نشست.
جام تمیزی برداشت و رو به روی خود قرار داد.
سپس تنگ سفالی را کمی کج کرد و جام را با شراب برنج پر کرد.
امپراطور در سکوت به الفای رو به رویش چشم دوخت و منتظر حرکاتش ماند.
جامش را سر و اه بلندی کشید.
جام را پایین اورد و همانطور که نگاهش به ان بود لب زد : چقدر گرون قیمت به نظر میرسه.
و در یک ان لبخندش را خورد و نگاهش تیزش را به شاهزاده خانم و ملکه داد.
امپراطور حرکات دست هیونجین را دنبال کرد و زمانی که متوجه شد چه چیزی در انتظار همسر و دخترش است ، از روی صندلی برخواست و لب زد
: تم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که ان جام سفالی به طرف ان دو پرت شد و بعد از برخورد به گونه ی سوریا ، به دیوار برخورد کرد و با صدای بدی شکست.
سوریا با درد اهی کشید و چشمان خیسش را به هیونجین دوخت.
هیونجین لبخندی زد و گفت : امپراطور .. اگر بچتو از دست بدی چه حسی بهت دست میده ؟ با حرف هیونجین ترسید.
میدانست ان مرد هر حرفی را که بر زبان می اورد عملی خواهد کرد.
دستانش را مشت کرد و لب زد : خواهش میکنم تمومش کن.
ابرویش را بالا داد و جام دیگری بلند کرد.
با لبخندی دندان نما لب زد : چی رو ؟
و برای بار دوم جام را به طرف سوریا پرت کرد. سوریا جیغی کشید و امپراطور از ترس چشمانش را به هم فشرد و لب زد : متاسفم .. خواهش میکنم تمومش کن .. داری دخترم رو میترسونی.
با این کلام امپراطور ، خنده ی بلندی سر داد و جام دیگری برداشت.
همانطور که ان جام را در دست می چرخاند لب زد : من دارم میترسونم ولی شماها کشتین ... دوتا از بچه ها بخاطر شماها مردن و سومی رو هم میخواستین با اگاهی کامل از وجودش بکشید.
لبخند روی لبش را از بین برد و لب زد : و از همه مهم تر ... می خواستین فلیکسم رو بدون اجازه ی من مارک کنید.
امپراطور با بغض لب باز کرد تا حرفی بزند که هیونجین با صدایی بلند لب زد : فلیکس من بی هوش شده و بخاطر نداشتن رابطه مارکش پاک شده .. بعد میخواستی بدی وزیر شین مارکش کنه ؟
جام را بلند کرد و اینبار به سمت ملکه نشانه گرفتو پرت کرد.
امپراطور به عقب برگشت و با دیدن گونه ی زخمی دختر و شقیقه ی اسیب دیده ی همسرش ، اشکی ریخت و لب زد : خواهش میکنم تمومش کن ..
خواهش میکنم.
سرش را کج کرد و لب زد : چی ؟ صدات نمیاد امپراطور.
امپراطور با بغض لب زد : خواهش میکنم تمومش کن ..
با نیشخند سرش را تکان داد و لب زد : اوه این امکان نداره.
و اینبار تنگ را برداشت و به طرف ملکه نشانه گرفت.
امپراطور هقی زد و گفت : خواهش میکنم تمومش کن.
رییس قبیله تنگ را بالاتر گرفت و تا خواست به طرف ملکه پرتاب کند ، صدای ضعیفی را که مدت ها بود ارزویش را داشت شنید : هیونجین.
متعجب تنگ را روی میز نهاد و به طرف صدا برگشت.
با دیدن فلیکس در ان لباس سفید و صورتی رنگ پریده ، چشمانش در انی پر از اشک شد.
از روی صندلی برخواست و به طرف فلیکس دوید
.
فلیکس لبخندی به چهره نشاند و به مردش چشم دوخت.
با رسیدن به امگایش بدون لحظه ای درنگ ، دستانش را دور بدنش پیچید و در اغوش گرفتش.
اشکی ریخت و با نفسی عمیق بوی امگایش را وارد ریه هایش کرد.
امگای ضعیف ، دستانش را ارام بالا اورد و دستانظریف و نحیفش را از زیر دستان مردش بالا اورد و روی مر عضله ای اش قرار داد.
با بغض لب زد : بالاخره بیدار شدی ؟
تنها همین سخن کافی بود تا امگای جوان اشکی بریزد و متقابلا با بغض لب بزند : معذرت میخوام هیونجینم...
سرش را به طرفین تکان داد و لب زد : نه نه .. هق .. معذرت خواهی نکن فلیکسم ... دلم خیلی برات تنگ شده بود .. خیلی.
حین گریه لبخندی زد و همانند مردش فشار دستانش را بیشتر کرد.
همانطور که در حال ارامش گرفتن از اغوش گرم مردش بود ، نگاهش به پدر خورد.
دستانش را از کمر به سینه ب مردش هدایت کرد و کمی فشرد تا به مرد بفهماند که قصد جدایی دارد. هیونجین به تصمیمش احترام نهاد و دستانش را ارام باز نمود.
در چشمان فلیکس نگاه کرد و به مراتب تک به تک اجزای صورتش را از نظر گذراند.
لبخند محوی زد و خطاب به الفا های قبیله لب زد :
میشه لطفا تنهامون بذارید ؟
قدرت ان امگا در قبیله ی هوانگ انقدر زیاد بود که هزاران الفا در برابر مهربانی و دستوراتش سر خم میکردند و تنها با یک کلمه در برابرش زانو میزدند
.
الفا های قهار قبیله ، احترام نود درجه ای به امگای رییس کردند و فرمانده لب زد : هر چی شما بگید سرورم.
و با تکان دادن سرش تمام الفا های رزمنده را از عمارت بیرون کرد.
به محض خالی شدن عمارت ، به مردش نگاه کرد و لب زد : می خواستی بکشیشون ؟
با شرمندگی به امگایش چشم دوخت و لب زد : من
.. من متاسفم فلیکس .. من..
با قرار گرفتن دست های گرم و نرم امگا روی گونه اش ، حرف را کامل نکرد و متعجب به چشمانش چشم دوخت.
لبخند محوی بر لب نشاند و لب زد : فرمانده همه چیز رو بهم گفت .. ممنونم که اومدی.
دستان کوچک امگا را در دست گرفت و به طرف لبانش برد.
بوسه ای بر دستانش زد و سخنی بر زبان نیاورد.
امگا نگاه عاشقانه و گرمش را از الفایش گرفت و به پدرش داد.
امپراطور با دیدن نگاه سرد فلیکس ، سرش را پایین انداخت و سخنی نگفت.
فلیکس ارام دستانش را از بین دستان مردش بیرون کشید و لب زد : چرا میخواستین بچمو ازم بگیرین ؟ الفایش را کنار زد و رو به روی خانواده اش ایستاد
.
امپراطور اهی کشید و لب زد : فلیکس جفت شدن تو با رییس قبیله ی هوانگ اصلا درست نیست.
اخمی بر چهره نشاند و لب زد : چرا ؟ چون موقع تولد من خانوادشو کشتین ؟ یا چون به عنوان هدیده سراشون رو دادین به مادر.
دقیقا بخاطر کدومشه پدر ؟
امپراطور دستانش را مشت کرد و لب زد : تو هیچی نمیدونی شاهزاده.
پوزخندی زد و با لحنی که حقارت از ان می بارید لب زد : من شاهزاده نیستم ... الان و در حال حاضر من امگای رییس قبیله ی هوانگ و مادر بچشم.
با این سخن امگا ، الفا نگاهش را به سمتش کشید و لبخند محوی به نیم رخ بی نقصش زد.
ملکه متعجب لب زد : فلیکس .. چی داری میگی ؟یعنی چی که شاهزاده نیستی ؟
نگاهش را به مادرش داد و لب زد : باید بازم حرف رو تکرار کنم ؟ باشه.
من شاهزاده ی این قصر کثیف نیستم ... من نمی خوام عضوی از این خانواده باشم .. پادشاهی که بی گناه مردش رو میکشه ، نه تنها پدر من نیست..
کمی مکث کرد و لب زد : خویی از انسانیت هم نبرده.
پادشاه و ملکه متعجب به فلیکس نگاه کردند.
این اولین باری بود که پسرشان اینقدر رک و بی ادبانه سخن می گفت.
سوریا با اخم لب زد : این ها رو هیونجین یادت داده ؟
نگاهش را به خواهرش داد و لب زد : الفایی که برای گرفتن پاکی من فرستاده بودی حالش چطوره نونا ؟
ملکه و فرمانروا متعجب لب زدند : چی ؟
فلیکس با نفرت به خواهرش نگاه کرد و گفت : اوه ... به ملکه و پادشاه نگفته بودی ؟ نگفتی که توی جنگل نزدیک رود یه الفای خزه سیاه رو اجیر کردی تا با من سکس داشته باشه و پاکیم رو از بین ببره.
کم کم صدایش اوج گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد : میدونین اگر هیونجین نجاتم نمی داد چی میشد ؟
من پاکیم رو از دست میدادم .. توسط یه الفای جنگلی مارک میشدم و اسمم به عنوان یه شاهزاده ی هرزه توی این سرزمین میموندددد.
با اتمام سخنش ، نفس نفس زنان به خانواده اش چشم دوخت و مروارید های بی رنگش بر روی گونه اش چکیدند.
اخمی بر چهره نشاند و دستش را دور کمر امگایش حلقه کرد و با نوادیی عاشقانه در گوشش لب زد : اروم باش عزیزم ... همه چیزی تموم شده. نمی خوام بخاطر چند تا حرف مسخره دوباره حالت بد بشه فلیکس.
پادشاه با اخم به طرف دخترش برگشت و لب زد :
این حقیقت داره ؟
اب دهانش را قورت داد و لب زد : پ ..پدر..
با داد ادامه داد : دارم میگم حقیقت داره سوریاااا ؟ عصبی از صدای داد پدرش و البته هم اغوشی فلیکس و هیونجین ، متقابلا با داد گفت : اره حقیقت داره .. من میخواستم اونو از بین ببرم تا خودم بشم همه کاره ی این قصر .. بعد از اون هم بار ها اینکار رو کردم چون فلیکس معشوقه ی کسی بود که من عاشقش بودم .. من هیونجین رو می خواستم ولی بخاطر این پسره ی هرزه اون به من اهمیت نمیداد.
سپس به هیونجین نگاه کرد و لب زد : چی میشد اگر من به جای اون امگای ضعیف کنارت بودم ؟ فلیکس با بغضی که بر گلویش نشسته بود ، نگاهش را بین الفا و خواهرش رد و بدل کرد.
سوریا نگاهش را به چهره ی خیس فلیکس داد و با لحنی حرص در اور لب زد : فکر کردی زمانی که تو بی هوش بودی هیونجین چطوری راتش رو میگذروند ؟
با این سخن خواهرش ، متعجب سرش را بالا اورد و با چشمانی که الماس های درخشان در ان حلقه زده بود ، لب زد : چی ؟
******************************************
YOU ARE READING
Destiny
Fanfictionکاپل : هیونلیکس . مینسونگ . ژانر : رمنس . امگاورس . امپرگ . اسمات . دارک روزهای آپ: یکشنبه ها .