@SKZ-8Some +18
چنل تلگرام
بعد از ان روز و دیدار ساحره ، ترس شدیدی به دل نیسا راه افتاد و باعث شد زایمانی زود رس داشته باشه .
تمام مردم قبیله با نگرانی بیرون از چادر ایستاده بودند و به جیغ های دردناکی که بانوی جوانشان می کشید گوش می دادند .
هیونبین با چشم هایی که اشک داخلشان حلقه زده بود به چادر خیره شده بود و از خدا می خواست تا حداقل همسرش زنده بماند .
بعد از گذشت ساعت ها و دقیقه ها نیسا جیغ بلندی کشید و بعد از اون صدای نوزادی در چادر پیچید .
هیونبین با شنیدن صدای نوزاد ، به سمت چادر برگشت و لبخندی زد و همزمان با ان اشکی از گوشه ی چشمانش چکید .
طبیب با سینی چوبی که پر از پارچه های سفید خونی و کاسه ای سفالی از اب درونش بود بیرون امد و با لبخند دندون نمایی گفت : تبریک میگم ارباب .. فرزند شما پسری الفاست عالیجناب .
بانو سانگ با لبخند لبه ی چادر را کنار زد و خطاب به پسرش گفت : هیونبین .. بیا داخل پسرم بانوی جوان سراغت را می گیرد .
هیونبین لبخندی زد و با عجله وارد چادر شد .
به محض ورود به محوطه ی چادر که گرمایی از خودش ساطع می کرد ، رایحه اش را ازاد کرد تا نیسا را متوجه حضور خود کند .
نیسا با لبخند نگاهش رو از فرزندش که دورش یک پارچه ی سفید بود گرفت و به همسرش داد .
هیونبین با لبخند به سمت دوید و روی تخت چوبی کنارش نشست .
قبل از گفتن حرفی ، خم شد و پیشونی نیسا را طولانی مدت ولی اروم بوسید و زمزمه کرد : زحمت کشیدی عزیزم .. حالت خوبه ؟
اشکی از گوشه ی چشمش چکید . ارام و با لبخند سری تکون داد و سعی کرد بنشیند .
هیونبین که تقلای همسرش را دید ، کمکش کرد تا بنشینه و کمرش را به تاج تخت تکیه داد .
نیسا به ارامی فرزندش را بلند کرد و در اغوش گرفت .
نگاهش را به هیونبین داد و گفت : نمیخوای بغلش کنی ؟
هیونبین که تمام مدت حواسش به نیسا بود و جویای حالش بود ، تازه متوجه نوزاد هفت ماهه اش شد .
با لبخند نگاهش را از نیسا گرفت و به فرزند تازه متولد شده اش داد .
اروم دستانش را دراز کرد و نیسا نوزاد را درون دستانش قرار داد .
با لبخند و نگاه خیره ای به چشمان بسته و صورت پف و سرخ و سفید فرزندش و لب ها و بینی کوچکش نگاه کرد و از خوشحالی اشکی روانه ی گونه اش شد .
ارام دستانش را بالا اورد تا از رایحه ی نوزاد متوجه نوع گرگش شود .
با حس بوی گرگی که تا بحال حسش نکرده بود ، اخمی کرد و نگاهش را به نیسا داد .
نیسا لبخندش را با ترس خورد و به همسرش چشم دوخت و گفت : هیونبین ؟ فرزندم از چه نوع گرگی هست ؟
هیونبین دوباره نوزاد را بالا گرفت و بینیش را به گردن نرم و لطیف نوزاد چسباند و بو کشید بازم همان رایحه اما اینبار قوی ترش را حس کرد .
نیسا با نگرانی و به سختی تکیه اش را از تاج تخت چوبی گرفت و به هیونبین و نوزادش نزدیک شد .
نوزاد با حس کردن بوی مادرش چشمانش را باز کرد .
رنگ عنبیه ی نوزاد باعث شد اشک درون چشمان هیونبین حلقه بزند و نیسا هین بلندی از ترس بکشد .
اون نوزاد طبق گفته ی ساحره ، گرگی از نژاد گرگانی بود که خزه ی قرمز داشتن واین را از رنگ عنیبه ی قرمزش متوجه شد . مدت ها بود که گرگانی با این خزه ها منقرض شده بودند .. الفاهایی که به وحشی گری معروف بودند و رایحه ای داشتند که هر امگایی را به گریه می انداخت و جثه ی گرگینه ایشان بزرگ تر از تمام نژاد های گرگ بود .
نیسا با ترس و دستانی که می لرزید نوزاد را به اغوش کشید و توی چشمانش نگاه کرد .
نوزاد با حس رایحه ی گل گاردنیا از مادرش ، لبخند خرگوشی زد و لثه های بدون دندانش را برای مادرش به نمایش گذاشت .
نیسا با دیدن این لبخند از نوزادش ، لبخندی حین گریه زد و به سینه فشرد . خطاب به هیونبین گفت : هیونبین .. بیا توجهی به حرف های ساحره نکنیم .. در هر حال تقصیر فرزندنم نبوده که پا به این دنیای بی رحم نهاده ...
هیونبین اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد .
به همسر و پسرش نزدیک شد و بوسه ای روی سر هردو گذاشت و زمزمه کرد : حق با توعه عزیزم .
بانو سانگ با لبخند لبه های چادر را کنار زد و وارد شد .
هیونبین با دیدن مادرش ، از روی تخت بلند شد و احترامی گذاشت .
بانو سانگ به تخت نزدیک شد . همانطور که نگاهش به نوزاد بود گفت : باید برای مراسم اسم گذاری اماده بشید عزیزم .. می تونی ؟
نیسا لبخندی زد و با چشم های سرخ به مادر همسرش نگاه کرد و گفت : بله مادر جان .
بانو سانگ لبخندی زد و گفت : عالیه دخترم .. هیونبین تو هم برو اماده شو پسرم .
هیونبین با لبخند گفت : چشم .
مراسم اسم گذاری نوزاد تولد پیشگویان انجام می شد .
نیسا با لبخند و لباس هایی که از پوستین گرگ بر تن داشت قدم برداشت و به سمت پیشگویان رفت .
هیونبین با هر قدم نیسا ، مشعل های کنارش را روشن میکرد تا نور و روشنایی را به همسر و فرزندش هدیه دهد .
با رسیدن به پیشگویان ، نوزاد را روی زمینی که دور تا دورش به صورت یک حلقه گرگ ها نشسته بودند و زوزه میکشیدند گذاشت و از حلقه خارج شد .
پیشگو چشمانش را بست و بعد از خواندن چند تا ورد ، نام بچه را بلند گفت : نام این نوزاد را خدایان هیونجین می گذارند ..
نیسا با شنیدن اسم فرزندنش ، پاهایش سست شد .
نزدیک بود از ضعف ، زمین بیوفتد که هیونبین دست و کمرش را گرفت و ارام در گوشش زمزمه کرد : اروم باشه نیسا ی من .. اروم باش همسرم .
نیسا با چشم هایی که حلقه ی اشک توش نمایان بود به هیونبین نگاه کرد و گفت : فرزند ما شومه هیونبین .. درسته ؟
با صدای داد بانو سانگ ، نیسا نگاهش را به جایی که فرزندش بود داد .
پیشگو هیونجین را بالا گرفته بود و خطاب به گرگان قبیله گفت : این نوزاد گرگی از نوادگان گرگ هایی با خزه های قرمز است .. اگر این نوزاد زنده بماند تمام قبیله نابود میشود باید کشته شود .
نیسا با داد و جیغ گفت : نهههه ..
و به سمت پیشگو دوید .
هیونبین و تمام افراد قبیله به سرعت به گرگ تبدیل شدند و به پیشگویانی که قصد جون هیونجین را داشتند حمله کردند .
نیسا به زور فرزندش را از پیشگو گرفت و همراه با بانو سانگ به طرف چادر دوید .
صدای همهمه لحظه ای قطع نمیشد .
هیونبین با خشم اخرین پیشگو را هم کشت و زوزه ای از سر ناراحتی توام با پیروزی سر داد .
.
YOU ARE READING
Destiny
Fanfictionکاپل : هیونلیکس . مینسونگ . ژانر : رمنس . امگاورس . امپرگ . اسمات . دارک روزهای آپ: یکشنبه ها .