چنل تلگرام
@SKZ-8Some +18بعد از نابودی تمام افرادی که توی قبیله ی هوانگ بودند ، به قصر برگشت و یک راست به سمت اقامتگاه ملکه اش رفت .
خدمتکار با دیدن امپراطور که توی لباس رزم بود و یک جعبه همراه داشت ، لبخندی زد و گفت : بانوی من امپراطور تشریف اوردند .
سورا با خوشحالی از شنیدن این حرف ، دستی به موهای بلندش کشید و هانبوک تنش را درست کرد و بعد از برداشتن فرزندش از روی تخت چوبی به سمت در رفت .
با دیدن امپراطور اخمی کرد و پسرش را به خدمتکار سپرد به سمتش رفت .
با نگرانی دستی به گونه ی زخم شده ی همسرش کشید و گفت : چه اتفاقی براتون افتاده قربان ؟
جه ووک لبخندی از نگران همسرش زد و دستش را از روی گونه اش برداشت و بوسه ای پشت مچ سفیدش زد و گفت : نگران نباش سورای من .. برای پسرم پیشکشی اوردم و بین راه گونه ام زخمی شد .
سورا با تعجب به امپراطور نگاه کرد و گفت : پیشکش ؟
جه ووک با همان لبخند روی لبانش از سورا جدا شد و به سمت خدمتکار رفت .
فرزند یک روزه اش را ازش گرفت و به فرمانده دستور داد تا در جعبه را باز کند .
با باز شدن در جعبه ، سورا جیغ بلندی کشید و رویش را به سرعت به سمت دیگه ای برگرداند تا سر خونینی که در جعبه ی قرمز رنگ بود را مشاهده نکند .
جه ووک نیشخندی زد و پسرش را به جعبه نزدیک کرد و گفت : ببین پسرم .. این هدیه را من به تو پیشکش میکنم .. این سر رییس قبیله ی هوانگ ، هوانگ هیونبینه .. این اسم را به خاطر داشته باش عزیزم .. می خوام وقتی بزرگ شدی مثل من یک شکارچی گرگ باشی و کسانی مثل این مرد را از سر راهت برداری . .
خنده ی بلندی سر داد و به طرف سورا که داشت می لرزید رفت .
فرزندش را به دست های لرزونش سپرد و گفت : جعبه ی بعدی سر نیسا برای همسرم که یک ولیعهد به من هدیه داد .
سورا با ترس و چشمانی پر از اشک به جه ووک نگاه کرد و گفت : شما چکار کردید سرور من ؟
جه ووک پوزخندی زد و گفت : نگرانی که سالها با خودت حمل می کردی را برطرف کردم همسرم .. با این کار می خواستم بهت ثابت کنم که دیگه علاقه ای به دختر قبیله ی کیم ندارم .
بلافاصله نگاهش را از سورا گرفت و به سمت کابین سلطنتی رفت .
سورا با عجله گفت : تمام این سر ها را به قبیله ی هوانگ باز گردانید و تمامی اجساد موجود در ان قبیله را با احترام دفن کنید .
خدمتکاران بله ی یک صدایی گفتند و دستور ملکه اشون را اطلاعت کردند .
.
.
شب مراسم نامگذاری پسرشان بود و سورا هنوز از فکر سر رییس قبیله ی هوانگ و همسرش بیرون نیامده بود ..
با نگاهی به فرزند که توی گهواره بود و ردایی سفید با رگه هایی از طلا به تن داشت ، اشکی ریخت و با خود گفت : چه بلایی به سر فرزندشان امده ؟
دوباره نگاهش را به فرزندش داد و با دیدن لبخند خرگوشی که زد و لثه های بدون دندانش را به نمایش گذاشت ، خنده ای کرد و به سمتش رفت .
دستش را از زیر بدن کوچک فرزندش رد کرد و از توی گهواره بیرون کشیدش .
بوسه ای روی پیشانی فرزندش گذاشت و همان لحظه دخترش وارد اقامتگاه شد .
لبخندی به سوریا که همیشه اخمی وسط ابروهاش بود زد و گفت : از موقعی که برادرت به دنیا امده این اولین باری هست که تو به اقامتگاه من پا میگذاری .
سوریا پوزخندی زد و به پسر توی بغل مادرش نگاه کرد و گفت : چی باعث شده فکر کنید علاقه ای به داشتن یک برادر امگا دارم ؟
با تعجب اخمی کرد و گفت : این چه طرز صحبت کردن راجب برادرته سوریا ؟
شاهزاده خانم جوان اینبار پوزخند صدا داری زد و گفت : امگاها ضعیفن .. من که یک الفا هستم چرا باید به ملاقات یک امگا که قراره زیر خواب الفا های قدرتمند بشه بیام ؟
سورا با شنیدن این حرف ها از زبان دخترکش ، فریادی زد و گفت : تمومش کن این گستاخی را ..از اقامتگاه من برو بیرون همین حالا .
سوریا با حرص نگاهی به پسر امگا که با ارامش توی بغل مادرش تکان میخورد انداخت و از اقامتگاه خارج شد .
سورا با ناراحتی اهی کشید و نگاهش را به فرزند خندون توی بغلش داد .
با دیدن خنده ی پسرش تمام ناراحتی هایش را فراموش کرد و بوسه ای روی پیشانی پسرش گذاشت و بلافاصله صدای ناووس را شنید و متوجه اغاز مراسم شد .
پسرش را سفت در اغوش گرفت و به سمت سالن رفت .
با رسیدن به درب های بزرگ قصر ، لبخندی زد و به خدمتکار دستور داد تا در را باز کند .
بعد از باز شدن در ، با لب های خندان پا رو فرش قرمزی که امپراطور برایشان پهن کرده بود گذاشت و به سمت پیشگو رفت .
پیشگو با لبخند از پله های سنگی پایین امد و بعد از گذاشتن احترام به ملکه ی کشورشان ، نوزاد را از دستش گرفت و دوباره پله ها را بالا رفت .
ارام فرزند امپراطور را که چشمان کشیده اش بسته و دهانش کمی باز بود را روی ظرفی پر از طلا نهاد و رو به روش زانو زد.
چشمانش را بست و سعی کرد با خدایانشان ارتباط برقرار کند .
بعد از چند دقیقه سکوت در قصر بزرگ و با شکوه ، پیشگو با صدای بلندی گفت : نام این نوزاد فلیکس هست .
با اتمام حرف پیشگو همهمه ای از شادی در قصر پدیدار شد .
فرمانروا با لبخند دندان نمایی به سمت فرزندش رفت و از روی طلاهایی که کشور های دیگه پیشکش کرده بودند بلندش کرد و در اغوش گرفت .
بوسه ای رو چشمای خطی فرزندش گذاشت و روی دستانش بلندش کرد و با صدایی رسایی که لرز به تن اطرافیان می انداخت گفت : من از همین الان می خواهم این نوزاد را جانشین خود اعلام کنم .. شما وزرا و تمامی افراد قصر موظف هستید به پسر من احترام بگذارید و در شان یک ولیعهد باهاش برخورد کنید .. متوجه شدید ؟
با تایید تمام افراد قصر ، سوریا با حرص دستانش را مشت کرد و دندان هایش را روی هم فشرد .
سورا با لبخند نگاهش را به سوریا داد و با دیدن این حالتش ، لبخند روی لبانش ماسید .
با نگرانی نگاه سوریا را دنبال کرد و به پسرک بی گناهش رسید .
سورا می دونست دخترکش از نوزاد یک روزه اش متنفراست ولی هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کرد که این حس به این اندازه قوی باشد .
.
.
18 روز از مرگ پدر و مادرش گذشته بود و هیونجین و کودکان توی قبیله همچنان توی غار زندگی می کردند .
امروز روز تولدش بود ولی نه اهمیتی برایش داشت و نه حتی اصلا یادش مانده بود .
کنار اتش نشسته بود و به حرف هایی که مادرش لحظه ی اخر بهش گفته بود فکر می کرد .
با حضور شخصی که کنارش نشست ، از افکارش خارج شد و نگاهش را بهش داد .
مینهو با چشم هایی که بخاطر گریه زیاد پف کرده بودند گفت : بیا تموم کنیم این گوشه نشینی رو هیونجینا .. با گریه کردن ما ، پدر و مادرمان بر نمی گردند .. بیا یک قبیله ی قوی و پر قدرت را با کمک هم بسازیم .. قبیله ای که تو رییس باشی و من زیر دستت دقیقا مثل پدرانمان .. تا اخر عمر نمیتونیم اینجا بنشینیم .. نزدیم 3 تا از همراهامون از گرسنگی مردند .. بیا یکبار دیگه دست روی زانوهامون بزاریم و بلند شیم هیونجینا .. من مطمئنم میتونیم یه قبیله ی قوی بسازیم .
از روی زمین بلند شد و دستش را برای هیونجین دراز کرد و گفت : بلند شو هیونجین .. تمام امید این قبیله به توعه .
با چشم هایی که اشک داخلشان حلقه زده بود نگاهش را گرداند و به کودکان قبیله نگاه کرد .همه انها چشم انتظار به هیونجین نگاه کردند .
با ناراحتی سرش را پایین انداخت و به حرف های مینهو فکر کرد .. درسته حق با مینهو بود .
با لبخند سرش را بالا اورد و دستش را به دست مینهو داد .
از روی زمین بلند شد و گفت : حق با توعه .. وقتش رسیده که ما جای پدرانمان را بگیریم .. ما می تونیم مینهو درسته ؟
با چشم هایی پر از اشک لبخند دندون نمایی زد و گفت : درسته .
با خوشحالی مینهو را توی اغوش کشید و سقف بغلش کرد .
بعد از گذشت چند ثانیه از بغل مینهو خارج شد و به سمت سنگ بزرگی که وسط غار بود رفت و شروع به سخنرانی کرد : اول که من یک معذرت خواهی به شما بدهکار هستم .. تمام امید شما به من بود ولی من فقط یک گوشه غمبرک زده بودم و اهمیتی به اطرافم نمی دادم .. من واقعا متاسفم .. همانطور که می دونید من یک گرگ قرمز هستم .. پس رزم در خون من جریان دارد .. من به تک تک شماها جنگیدن را اموزش می دهم حتی به امگاهای موجود در این غار .. من می خوام قبیله ای بسازم که کسی حتی جرئت اهانت به امگاها را نداشته باشد .. امگا های قبیله ی من دست کمی از الفا های من ندارند .. ما با هم و در کنار هم قبیله ای می سازیم تا بتوانیم انتقام خون پدر و مادرانمان را از امپراطور ظالم بگیریم .. بهتون قول می دم روزی تمام شما توی قصر به جای ان وزرای فاسد بایستید .. من قصر و امپراطور را نابود خواهم کرد و روح خانوادهایمان را از این زجر ازاد می کنم .. من را توی این راه حمایت می کنید ؟
تمام الفا و امگاها که 18 روز بود منتظر این روز بودند ، به سرعت از روی زمین بلند شدند و خودشان را به بعد گرگینه ایشان تبدیل کردند و بعد از کشیدن یک زوزه ی بلند سر خم کردند و به رییس جدید قبیله شان احترام گذاشتند .
هیونجین نیشخندی زد و از سنگ پایین امد .
گردنش را مثل یک رباط به دو طرف حرکت داد و شروع به شکوندن استخوان های بعد انسانیش کرد .
با تبدیل شدن به بعد گرگینه ایش ، زوزه ای بلند و خرناسی کشید و نگاه افرادش را طلب کرد .
تمام گرگ ها با دیدن گرگ هیونجین و ابهتی که هنگام راه رفتن داشت و حتی جثه اش که انگار یک گرگ بالغ بود ، زوزه ای سر دادند و دوتا دوتا پشت سرش راه افتادند و از غار بیرون زدند و به سمت قبیله ی نابود شده قدم برداشتند .
با رسیدن به قبیله و ندیدن اجساد ، هیونجین با ناراحتی زوزه ای سر داد و به جایگاهی که پدرش
رویش سخنرانی می کرد نگاه کرد .
مینهو وقتی تردید هیونجین را دید ، داوطلبانه به سمت جایگاه پدرش رفت و رویش ایستاد .
بقیه ی گرگ ها هم به پیروی از مینهو این کار را تکرار کردند و هرکدام جایگاهی را گرفت .
هیونجین با خوشحالی به افراد قبیله اش نگاه کرد .
همه ی گرگ ها با هم یک صدا زوزه کشیدند و رییسشان را به جایگاه جدیدش فراخواندند .
رییس قبیله با جدیت قدم برداشت و از بین گرگ هایی که روی صخره های سنگی بودند ، با ابهت عبور کرد و روی جایگاه پدرش ایستاد .
به محض برگشتن به سمت گرگ ها با یاد اوری پدرش اشکی ریخت .
بلافاصله چنان زوزه ای کشید که تمام قبیله های اطراف با ترس به سمت صدا برگشتن و راسای قبایل با تعجب گفتن : الفای قرمز .
با اتمام حرفشان ، به بعد گرگینه ایشان تبدیل شدند و از راه دور احترامی به هیونجین گذاشتند و سپس به سمت قبیله اش راه افتادند .
.
.
همانطور که روی صخره ایستاده بود و به اسمان گرگ و میش نگاه می کرد ، چشم های زیادی را دید که از هر طرف داشتند به سمتش می امدند .
با خشم از روی صخره پایین پرید و زوزه ای کشید تا افراد قبیله اش را از خواب شیرینشان بیدار کند .
گرگان به سرعت بیدار شدند و پشت هیونجین ایستادند .
چشمان لحظه به لحظه بزرگ تر میشد تا اینکه تمام جثه ی گرگان زیر نور ماهی که داشت جایش را به خورشید می داد اشکار شد .
هیونجین با اخم به گرگ های قوی جثه و خاکستری ، نگاه کرد .
رییس های تمام قبیله هایی که صدای هیونجین را شنیده بودند ، به بعد انسانی خودشون تبدیل شدند .
هیونجین با همان اخمی که مهمان پیشونی اش بود به بعد انسانی اش تبدیل شد و به مردان و زنان و حتی کودکان نگاه انداخت .
رییس قبیله ی پارک که بزرگ ترین قبیله بعد از هوانگ بود ، به هیونجین نزدیک شد و با جدیت بهش نگاه کرد .
هیونجین با اخم به مرد بزرگسال نگاه کرد .
هیچ ابایی از ان مرد نداشت چرا که هیکلش حتی از هیکل ان مرد هم درشت تر و قدش بلند تر بود . هیونجین پسری لاغر در عین حال درشت هیکل بود و این فقط به نژاد گرگش بر می گشت .
رییس قبیله پارک لبخندی به هیونجین زد و بلافاصله جلویش زانو زد .
با این کارش تمام گرگانی که به سمت قبیله امده بودند زانو زدند و سرشان را پایین انداختن .
ارباب پارک گفت : خوش امدید ارباب .. ما مدت هاست منتظر بازگشت شما به این قبیله هستیم .. من و تمام افراد قبیله ام و حتی تمام گرگانی که در این جنگل وجود دارند حاضر هستیم تا اخرین قطره ی خونی که در بدن داریم برای دفاع از شما بجنگیم و خود را برای شما فدا کنیم .. بازگشتتان را تبریک میگم ارباب هوانگ .
هیونجین با خوشحالی نیشخندی زد .
دستانش را به بازو های ارباب پارک رساند و از روی زمین بلندش کرد و گفت : مطمئن باشید نامیدتون نمی کنم .. ممنونم .
ارباب پارک لبخندی زد و گفت : این وظیفه ی منه قربان .. لطفا اجازه ی بدید شما را تا قبیله ام همراهی کنم .
رییس قبیله لبخندی زد و گفت : من میخوام همینجا قبیله ام را پایه گذاری کنم .
ارباب پارک با لبخند گفت : من و تمام گرگان قبیله در این کار شما را همراهی می کنیم ولی من نمی توانم اجازه بدم شما در این مکان بدون غذا بمانید قربان .. لطفا به قبیله ی من بیایید و از خودتان پذیرایی کنید .. بهتون قول خواهم داد که به محض تابیدن اشعه های خورشید همراه با شما از قبیله بیرون می زنیم و قبیله تان را همان که شما می خواهید پایه گذاریم می کنیم .
هیونجین با رضایت سری تکان داد و گفت : من دعوت شما را می پذیرم .
ارباب پارک با خوشحالی گردنش را خم کرد و احترامی به هیونجین گذاشت و گفت : باعث افتخار من هست قربان ..
(20 سال بعد )
خدمتکار : ولیعهد .. ولیعهددد .. قربان شما کجایید ؟
سورا که داشت به همراه خدمتکارانش در قصر قدم می زد ، با شنیدن صدای خدمتکار پسرش اخمی کرد و به سمتش رفت .
خدمتکار با دیدن سورا هینی کشید و به سمتش رفت : بانوی من .
سورا با نگرانی گفت : چه اتفاقی افتاده ؟
خدمتکار با ناراحتی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و گفت : بانوی من .. ولیعهد .. ولیعهد ..
سورا با نگرانی دادی زد : پسرم چی ؟ حرف بزن خدمتکار .
خدمتکار با ترس گفت : بانوی من ولیعهد توی قصر نیستند .. همه جا را دنبالشان گشتم ولی هیچ اثری از ایشان نیست .
سورا با نگرانی گفت : چی ؟ منظورت چیه خدمتکار ؟
سورا با داد گفت و اشکی ریخت .
جه ووک با دیدن همسرش که داشت می لرزید اخمی کرد و به سمتش قدم برداشت .
با رسیدن بهش ، گفت : چه اتفاقی افتاده ؟ چرا فریاد می کشید ملکه ی من ؟
سورا با چشمانی پر از اشک به سمت همسرش برگشت و گفت : پسرم .. پسرم توی قصر نیست امپراطور .. اگر دوباره اتفاقی برای فرزندم بیوفتد من هیچ وقت خودم را نمی بخشم .
جه ووک با نگرانی گفت : فلیکس از قصر بیرون رفته ؟
خدمتکار با ترس گفت : بله قربان .
جه ووک با نگرانی و عجله خطاب به خدمتکارش گفت : برو به گارد سلطنتی بگو اماده شن .. عجله کن ..
خدمتکار : بله قربان .
جه ووک به سمت سورا برگشت و در اغوش گرفتش . با صدای ارامی گفت : نگران نباش ملکه ی من .. بهت قول میدم نذارم اتفاق 5 سال پیش تکرار شود .
هقی زد و خطاب به همسرش گفت : اگر .. اگر بازم گرگانی به پسرم حمله کنند و او را زخمی کنند چی سرورم ؟
جه ووک با نگرانی و یاد اوری 5 سال پیش که ولیعهدش با چهره و لباس خونی سوار برکجاوه وارد قصر شد ، اخمی کرد و چند ضربه ی اروم به کمر همسرش زد تا ارامش کند .
.
با شیطنت از درختی که همین امروز پاتوقش شده بود پایین پرید .
لبخندی زد و از روی زمین بلند شد و دستانش را به همدیگر کوبید تا برگ های پاییزی و خشکی که روی زمین بودند از پوست صافش جدا شوند .
خندان به رود خانه ی روان و ابی رنگی که روبه رویش بود نگاه کرد .
بلافاصله نگاهش را گرفت و به بدنش داد .
با خودش گفت : بد نیست یکم اب تنی کنم .
با اتمام حرفش نگاه شیطنت بارش را به رود خانه داد و بلافاصله دست به بند هانبوکش که از یک دست فروش گرفته بود برد و بازش کرد .
بعد از در اوردن پیراهنش ، نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن شخصی ، شلوارش را هم در اورد و ارام وارد اب شد .
اب کمی سرد بود ولی در حدی نبود که نشود داخل ان رفت .
با خوشحالی خودش را به وسط رودخانه رساند .
دستانش را زیر اب کرد و با پر شدن دستانش ، با لبخند اب سرد و تمیز را روی شونه و سینه های سفید و تمیزش ریخت و از سرمایش لرزی کرد .
خیلی ارام زانوهایش را خم کرد و توی اب نشست .
با لذت از سرمایی که به پوستش تزریق می شد خنده ای سر داد و کامل زیر اب فرو رفت .
بعد از چند ثانیه سرش را بالا اورد و بلند شروع به نفس نفس زدن کرد . دستانش را به چشمانش رساند و اب روی مژه هایش را کنار زد و با اتمام کارش ، در موهای یخی اش فرو برد و به بالا هدایتشان کرد .
دوباره می خواست همین کار را تکرار کند که پای راستش روی سنگی لیز که رویش جلبک نشسته بود گذاشت و در اب فرو رفت و از سانش بدش پای چپش بین سنگ ها گیر کرد .
با لپ های پفک کرده و موهایی که بخاطر امواج تکان میخوردند ، تقلا کرد تا پاهایش را ازاد کند ولی بی ثمر بود .
ترس و نگرانی به سراغش امد .
نگاهش را به سطح اب که خورشید بهش می تابید داد و اخمی از روی استرس و نگرانی کرد .
وقتی که حس کرد نفسش به شدت تنگ شده است ، دستانش را تکان داد تا ازاد شود ولی فایده ای نداشت .
با نگرانی دست و پا می زد تا شاید کسی ببینش و نجاتش دهد ولی این اتفاق نیوفتاد .
بعد از چند دقیقه و کم اوردن نفس ، چشمان خمارش را به رو به رو داد و سرفه ای کرد و لپ هایش را ازاد کرد و دست از تقلا برداشت .
دیگه اکسیژنی در بدن نداشت که بخواهد به بدنش برساند و خودش را نجات بدهد .
دقیقا زمانی که دیگه از زنده ماندن قطع امید کرده بود و چشمانش داشت روی هم می امد ، شخصی توی اب پرید و به سمتش شنا کرد .
درکی از موقعیتی که درونش گیر کرده بود نداشت پس چشمانش را بست و خودش را به دست خواب سپرد .
با خم و شل شدن بدن پسرک ، اخمی کرد و سنگ ها را از روی پایش برداشت .
بعد از ازاد شدن پسرک به سرعت دستش را دور کمرش حلقه کرد و با دست دیگه اش شنا کرد و خودش را به سطح اب رساند .
بعد از شنا کرد عرض رودخانه ، پسرک توی بغلش را روی دستان قوی اش بلند کرد و به سمت ساحل دوید .
با رسیدن به خشکی ، فلیکس را روی زمین گذاشت و شروع به دادن ماساژ قلبی کرد .
بعد از پنج تا ماساژ ، خم شد و دماغ پسرک را گرفت و لبانش را روی لبان خیسش گذاشت و نفسش را وارد دهانش کرد .
وقتی حس کرد نفسش به تنگ امده است ، از پسرک جدا شد و دوباره ماساژ قلبی بهش داد .
بعد از سومین فشار ، پسر سرفه ای زد و تمام ابی که درون ریه هاش جمع شده بود را از راه دهان خارج کرد .
هیونجین با نگرانی کمرش را گرفت و نشاندش .
همانطور که فلیکس سرفه می زد ، با دستش چند ضربه ی به کمرش زد تا کمکی بهش کرده باشد .
وقتی حس کرد تمام اب توی ریه هاش تخلیه شد ، نفس عمیقی کشید و دست های لرزانش را روی سنگ ها گذاشت .
با سوزی از سرما که از طرف شرق وزید ، پوستینی که روی شانه هایش بود را برداشت و روی تن برهنه ی پسرک که تنها با یک پارچه دور پایین تنه اش را پوشانده بود گذاشت .
فلیکس با نگرانی و ترس به منجیش نگاه کرد و بلافاصله چشمانش را روی هم گذاشت و اینبار از ترس و اضطراب غش کرد .
هیونجین نگران چند ضربه ی ارام به گونه ی پسرک زد و گفت : هی .. بیدار شو .. هی .
با نگرفتن جواب از فلیکس ، اهی کشید .
دوباره دستانش را زیر بدن نحیف پسرک حلقه کرد و از روی زمین بلند شد و به سمت قبیله ای که پایه گذاری اش کرده بود حرکت کرد .های شرط برای آپ پارت بعدی ۲۶۰ تا
YOU ARE READING
Destiny
Fanfictionکاپل : هیونلیکس . مینسونگ . ژانر : رمنس . امگاورس . امپرگ . اسمات . دارک روزهای آپ: یکشنبه ها .