با این سخن خواهرش ، متعجب سرش را بالا اورد و با چشمانی که الماس های درخشان در ان حلقه زده بود ، لب زد : چی ؟
شاهزاده خانم با لحنی مریض گانه لب زد : درسته ..
زمانی که تو توی خواب بودی من هیونجین رو ارضا میکردم.
اخمی بر چهره نشاند و لب زد : من هیچ وقت به تو نزدیکم نشدم .. چرا داری چرت و پرت میگی ؟ میخوای فلیکس رو ازم دور کنی ؟
لبخندی به چهره نشاند و به سمت الفای قبیله ی هوانگ رفت.
دستش را روی سینه های عضله ای اش قرار داد و لب زد : یعنی واقعا روز هایی که از لذت توی گوشت جیغ میزدم رو فراموش کردی ؟ یادت رفته چطوری وقتش حرفای عاشقانه بهم میزدی ؟
تا همین الان هم به خاطر فلیکس جلوی خودش را گرفته و دست به شمشیر نبرده بود.
نفس عمیقی کشید و دستان شاهزاده خانم را در دست گرفت و با نوایی که از بین دندان های جفت شده اش بیرون می امد ، لب زد : من به غیر از فلیکس با هیچ احدی نخوابیدم.
پوزخندی زد و همانطور که در چشمان رییس قبیله زل زده بود ، لب زد : جدی ؟ یعنی میخوای بگی
قبل از فلیکس امگا یا الفایی نبوده که توش کام کنی
؟
اخمی بر چهره نشاند و دست به شمشیرش رساند تا گردن ان الفای هرزه را ببرد که صدای ارامش بخش فلیکسش را شنید : هر چیزی که بوده مال قبل بوده .. هر چی نباشه هیونجین یه مرده و من حسش رو درک میکنم .. بالاخره منم اولینم هیونجین نبوده
.. هر کسی یه گذشته داره..
سپس کمی مکث کرد و به طرف خواهرش رفت.
مقابلش ایستاد و لب زد : توی زمانی که من بی هوش بودم تو فقط یه جایگزین یا نه بهتره بگم فقط یه سوراخ برای ارضای هوس هاش بودی ولی من چی ؟ من مادر بچشم .. الکی به خودت زور نده ..
نمیزارم الان که بهوش اومدم هیونجین مال تو بشه.
الفای قبیله اخمی کرد و دستش را دور کمر امگایش حلقه کرد و لب زد : بریم عزیزم .. مردم قبیله منتظرتن.
نگاه تیزی روانه ی مردش کرد و نامحسوس از اغوشش خارج شد و به طرف خروجی حرکت کرد
.
بین راه نگاهش را به پدر و مادرش داد و لب زد :
همیشه فکر میکردم بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم
.. ولی شما جزیی از بدترین ها بودین .. دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمتون.
سورا بغضی کرد و به طرف پسرش دوید.
با رسیدن به یک قدمی اش ، دستانش را باز کرد تا پسرش را در اغوش بگیرد ولی شاهزاده دستش را بالا اورد و لب زد : بهم نزدیک نشو .. من مادری مثل تو نمیخوام.
ملکه اهی از روی غم کشید و لب زد : اه .. خیلی حیف شد فلیکس.
و با اتمام حرفش ، چاقوی کوچکش را از زیر
هانبوکش بیرون اورد تا وارد شکم پسرکش کند و جنین در شکمش را بکشد.
با ترس هینی کشید و دستش را روی شکمش قرار داد.
چرخ خورد تا حداقل ان تیزی به کمرش برخورد کند و جان فرزندش در امنیت باشد اما با گذشت چند ثانیه و حس نکردن شی تیز در کمرش ، با ترس به عقب برگشت و اولین چیزی که دید شانه های پهن الفایش بود.
با بغض لب زد : هیونجین ؟
نگاه تیزش را از ملکه که مانند بید می لرزید گرفت وبه طرف امگایش برگشت.
با چشمانی خیس جای جای بدن الفایش را از نظر گذراند و لب زد : صدمه دیدی ؟
دستش را به چهره ی گل انداخته ی امگایش رساند و شبنم ها را از روی گلبرگ های خوش بو اش
کنار زد و گفت : حالم خوبه عزیزم .. بیا از اینجا بریم.
سری تکان داد و لب زد : واقعا خوبی ؟ چاقو بهت نخورد ؟
لبخندی مردانه به چهره نشاند و لب زد : من رو دست کم نگیر امگای من .. بیا فقط از اینجا بریم.
نگاهش را از الفا گرفت و به مادرش داد.
با بغض و لبانی لرزان خطاب به فرمانده ی کل قبیله لب زد : فرمانده ؟
فرمانده با عجله به طرف امگای رییس قبیله رفت و جلویش زانو زد.
احترام نظامی کرد و لب زد : امر ، امر شماست رییس.
اشکی که از چشمان بادامی اش پایین ریخت را با حرص پاک کرد و لب زد : ادمایی که اینجان ... می
.. می خواستن فرزند من رو بکشن .. هق .. از ..
ازت میخوام .. ازت میخوام.
رییس قبیله که می دانست چه در ذهن امگایش می گذرد ، اخمی بر پیشانی نشاند و با اقتاد و همانطور که به اشک های امگایش نگاه میکرد لب زد :
همشونو بکش فرمانده.
فرمانده سر خم کرد و لب زد : چشم قربان.
و از روی زمین برخاست و به طرف ان سه شیاد رفت.
ملکه پوزخندی زد و خطاب به پسرش لب زد : تو
از همون اول شوم بودی .. باید می کشتمت ... نباید میذاشتم زندگی کنی..
تو لیاقت زندگی توی قصر رو نداشتی .. تو یه اد
..اااااهههه.
با ضربه ی شمشیر فرمانده حرفش هیچ وقت کامل نشد.
فلیکس با دیدن لبان خونی مادرش، اشکی ریخت و با ترس دستان کوچکش را روی گوش هایش قرار داد.
هیونجین با عجله رو به روی امگایش ایستاد و لب زد : ما باید بریم فلیکس.
و با اتمام حرفش بدون نظر خواست از امگایش ، دست بر زیر زانو هایش نهاد و به طرف خروجی عمارت حرکت کرد.
فلیکس مثل درخت بیدی که باد تعادلش را بر هم زده باشد ، می لرزید و اشک می ریخت.
هر چند که ملکه و امپراطور و حتی خواهرش قصد جان خود و فرزندش را داشتند ولی باز هم خانواده اش بودند.
از درد چهره اش را جمع کرد و لب زد : حالت خوبه فلیکسم ؟
ارام سرش را تکان داد و لب زد : هیونجین .. من کشتمشون .. من خانواده ام رو کشتم.
اخمی که مدام روی پیشانی اش خانه میکرد را ، کنار زد و گفت : نه عزیزم ... تو نکشتیشون .. ما بهشون فرصت جبران دادیم ولی اونا بازم تلاش کردن کوچولومون رو از بین ببرن .. قوی باش فلیکس .. همانطور که سومین بچمون قوی بود ، قوی بمون .
متعجب سرش را بالا اورد و در چشمان خیس الفایش چشم دوخت و لب زد : سومین ؟
لبخندی غمگین بر چهره نشاند و همانطور که امگایش را در کجاوه قرار میداد ، لب زد : درسته عزیزم .. ما دوتا از بچه هامون رو از دست دادیم.
لبانش بر هم لرزید و لب زد : هیونجین ؟ به نظرت جاشون خوبه ؟
همانند امگایش بغضی بر گلویش نشست اما برای
قوی ماندن جلوی عشقش ، لبخندی بر چهره نشاند و لب زد : اره عزیزم . مطمئن باش حالشون خوبه.
هر چند قانع نشده بود ، اما سرش را تکان داد و در سکوت به مقابلش خیره شد.
هیونجین که مایل نبودن امگایش برای ادامه بحث را دید ، از جا برخواست و در کجاوه را بر هم نهاد.
مینهو با 100 تا از الفای غیور قبیله به طرف هیونجین دوید.
احترامی نهاد و لب زد : فلیکس ؟
دستش را بر روی زخم سر بازش قرار داد و با سر به کجاوه اشاره کرد.
مینهو نگاهش را به شکم هیونجین داد و دستش را کنار زد.
با دیدن چاقوی تیز ملکه در پهلویش ، لب باز کرد تا چیزی بگوید که رییس قبیله انگشت اشاره اش را بر لبانش نهاد و لب زد : بعدا راجبش حرف میزنیم. نگران بود ... نگران رییس قبیله که با پهلویی خونی به طرف اسبش میرفت بود.
اخمی بر چهره نشاند و متقابلا به طرف اسبش رفت
.
.
.
با رسیدن به قبیله ، تمامی امگا ها با لبخند به طرف الفا هایشان رفتند و ان ها را در اغوش کشیدند.
مینهو از اسب پایین امد و خطاب به یکی از امگا ها لب زد : پزشک رو خبر کنین.
امگا احترام نود درجه ای نهاد و با عجله به سمت طبیب رفت.
نگاهش را به هیونجین داد و دستش را برایش دراز کرد و گفت : بیا پپایین.
لبش را بین دندان هایش گرفت و با کمک دستان بزرگ معاونش از اسب پایین امد.
به محض حس کردن سنگ های زیر پایش ، اهی کشید و به طرف کجاوه ی امگایش قدم نهاد.
مینهو با اخم بازوی رییس قبیله را گرفت و لب زد :
تو برو توی چادر من میارمش.
سرش را تکان داد و لب زد : خودم میبرمش .. تو برو پیش جیسونگ.
و به طرف کجاوه رفت.
ارام در چوبی اش را بالا داد و به امگایش چشم دوخت.
با دیدن سر کج شده و لبان نیمه بازش ، لبخندی زد و دستش را دور بدنش حلقه کرد و ارام جثه ی نحیفش را از کجاوه بیرون کشید.
مینهو اخمی کرد و لب زد : رییس لطفا.
بدون اهمیت دادن به غر غر های معاون و دوست صمیمی اش ، به طرف چادرش رفت تا سرمای ان کوهستان بدن نحیفش را ازار ندهد.
دستانش را مشت کرد و به طرف چادر رییس قبیله رفت تا به زور هم که شده معالجه را اغاز کند که چشمش به امگایش افتاد.
متعجب به طرفش دوید و لب زد : جیسونگ ؟ تو نباید بیای بیرون عزیزم.
دستش را از بین دست های طبیبی که مینهو برایش نهاده بود ، بیرون کشید و با قدم هایی ارام به طرف الفایش رفت.
لبخندی بر چهره نشاند و به محض رسیدن به الفا ، دستانش را دور کمرش حلقه کرد و لب زد : ممنونم که زنده برگشتی.
متقابلا لبخندی زد و دستانش را دور کمر باریک
امگای اسیب دیده اش حلقه کرد و گفت : حالت بهتره
؟
سری تکان داد و لب زد : الان که دیدمت حالم خیلی خوبه.
از اغوش الفایش خارج شد و نگاهش را به چادر رییس قبیله داد و لب زد : فلیکس حالش خوبه ؟
دستش را از زیر گوش امگایش رد کرد و موهای بلندش را کنار زد.
همانطور که با عشق در چشمانش نگاه میکرد لب زد : فلیکس و بچه خوبن ... ولی انگار هیونجین چاقو خورده.
ابرویی بالا داد و لب زد : طبیب رو خبر کردی ؟
سری تکان داد و لب زد : اره عزیزم .. تو برو
داخل چادر منم بعد از مطمئن شدن از حال رییس میام.
لبخندی زد و ارام روی پاهایش ایستاد و بوسه ای روی گونه ی استخوانی الفایش نهاد و لب زد :
منتظرتم.
و با اتمام سخنش به طرف چادر قدم نهاد.
به محض محو شدن امگای اسیب دیده پشت ان
پارچه های سبز رنگ ، لبخند محوی زد و دستی به گونه اش کشید.
بعد از چند ثانیه لبخندش را جمع کرد و به طرف چادر مشترک هیونجین و امگایش رفت.
با صدایی ارام نوا داد: رییس میشه یه لحظه بیای بیرون ؟
طولی نکشید که هیونجین با لبانی به رنگ سفید از چادر خارج شد و لب زد : مشکل چیه ؟
مینهو با اخم دستان مرد را کشید و به طرف اتاق طبیب برد.
طبیب که از قبل همه چیز را اماده کرده بود ، با ورود هیونجین و مینهو احترام نود درجه ای نداد و لب زد : لطفا بشنید قربان .. تا همین الان هم خون زیادی ازتون رفته.
نگاه تیزی به مینهو انداخت و لب زد : من وقتی برای این کار ها ندارم.
و به طرف خروجی رفت.
مینهو اخمی کرد و لب زد : هیونجین قسم میخورم اگر همین الان زخمت رو درمان نکنی ، به فلیکس میگم که اسیب دیدی.
متقابلا اخمی کرد و به طرف مینهو برگشت.
دستانش را مشت کرد و بدون گفتن حرفی چند ثانیه بهش خیره ماند.
ابرویی بالا انداخت و لب زد : پس دوست داری برم به فلیکس بگم نه ؟
لب باز کرد تا جواب دوستش را بدهد که صدایی ارام و گوش نواز موهای هر دو را به تنشان سیخ کرد : چیشده ؟ مینهو شی چی میخوایین به من بگین
؟
کمی مکث کرد و نگاهش را به هیونجین داد و لب زد : هیونجین ؟ تو .. تو زخمی شدی ؟ مینهو سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. نگاه تیزش را از مینهو گرفت و به طرف امگایش رفت.
لبخندی بر چهره نشاند و گفت : نه عزیزم من خوبم
.
سرش را بالا اورد و در چشمان الفایش چشم دوخت و لب زد : بهم دروغ نگو ... از دروغ متنفرم.
اخمی بین ابروهاش نشست ... میدونست منظور
فلیکس این زخم ساده نیست پس لب زد : منظورت چیه ؟
نگاهی به مینهو و پزشک انداخت و لب زد : تو واقعا با سوریا بودی درسته ؟ پوزخندی زد و گفت : چی ؟
بغضی کرد و لب زد : دارم میگم تو واقعا راتت رو با خواهر من میگذروندی ؟
دستانش را مشت کرد و به امگایش چشم دوخت ..
از بی اعتماد بودن او نسبت به خودش بی زار بود ولی انگار فلیکس حرف هایش را قبول نداشت.
YOU ARE READING
Destiny
Fanfictionکاپل : هیونلیکس . مینسونگ . ژانر : رمنس . امگاورس . امپرگ . اسمات . دارک روزهای آپ: یکشنبه ها .