5 سال بعد.
دستش را بر روی شکم بر امده اش قرار داد و
خطاب به جیسونگ لب زد : میشه بهشون بگی بیان اینجا ؟
جیسونگ سری تکان داد و از کنار فلیکس برخاست و به طرف ان سه کودک که در حال بازی کردن در گل و خاک ها بودند ، رفت.
با صدایی رسا خطاب به ان سه لب زد : بوهی ..
هیونا .. مینهی .. بیایید اینجا.
مینهی با شنیدن صدای پدرش ، جیغی کشید و به طرف ان دوید.
جیسونگ با لبخند بر روی زمین نشست و دستانش را دور کمر دختر کوچولو اش حلقه کرد و گفت :
حسابی کثیف شدی عزیزم.
مینهو خنده ی دندانی کرد و گفت : نگران نباش بابایی .. زود تمیز میشم.
خنده ی ریزی از کیوت بودن دخترش کرد و
نگاهش را به ان دو کودک که هنوز هم مشغول بازی بودند ، داد.
اهی کشید و لب زد : بوهی .. هیونا فلیکس منتظرتونه .. لطفا بس کنین.
هیونا با امدن اسم فلیکس ، لبخندی زد و به طرف جیسونگ دوید و با لحنی کودکانه لب زد : واقعا بابایی منتظره ماست ؟
سری تکان داد و گفت : اره عزیزم .. بهتره منتظرش نزاری عزیزم.
از خوشحالی جیغی کشید و با همان لحن کودکانه خطاب به برادرش لب زد : هی هوانگ بوهی .. ما باید بریم پیش بابایی .. به حرف نونا گوش بده و بیا بریم.
بوهی که هنوز هم دلش میخواست بازی کند ، اهی کشید و با ناراحتی از گل ها بیرون امد و همانطور که به سمت خواهرش میرفت لب زد : من دوست
دارن بازی کنم .. چرا همش جلوی من و میگیرین ؟جیسونگ خنده ی ریزی از غر غر های جانشین اینده زد و لب زد : سرورم لطفا اروم باشید..
بوهی اخمی بر چهره نشاند و لب باز کرد تا چیزی بگوید که صدای رسای پدرش را شنید : هوانگ بوهی ؟
هیونا با خوشحالی به طرف پدرش دوید و گفت :
بابایی ؟
لبخند محوی بر چهره نشاند و بر روی زمین زانو زد و دخترکش را از روی زمین بلند کرد.
بوسه ای بر گونه ی سفیدش زد و گفت : شاهزاده خانم ما چرا اینقدر کثیف شده ؟
و گلی که بر پیشانیش نشسته بود را پاک کرد.
لبخند دندانی زد و گفت : ببخشید.
سرش را تکان داد و نگاهش را به شاهزاده ی تخسش داد.
اخمی بر چهره نشاند و لب زد : بوهی ؟
نگاهش را به پدرش داد و گفت : معذرت میخوام بابا
.
پلک هایش را بر هم کوبید و دست ازادش را دراز کرد و گفت : باید بریم پیش فلیکس عزیزم.
با قدم هایی کودکانه و کوچک به طرف پدرش رفت و دستان کوچکش را در دستان بزرگ او جا داد و با هم به طرف امگای بار دار رفتند.
فلیکس بر روی صندلی چوبی که هیونجین با دستان خود او را تراشیده بود ، نشسته و در حال تماشای همسر و کودکانش بود.
به محض نزدیکی از سه نفر ، هیونا خود را تکان داد تا از اغوش پدرش پایین بیایید.
هیونجین ارام او را بر زمین نهاد و لب زد : ندو هیونا باشه ؟
سری تکان داد و گفت : باشه.
اما بر خلاف سخنی که زده بود ، به طرف فلیکس دوید و با جیغ لب زد : بابایی.
لبخندی زد و نجوا داد : اروم بیا دخترم.
به محض پایان سخنش ، پای دختر کوچولو بر روی یک چوب لیز قرار گرفت و با شدت زیادی بر زمین افتاد.
فلیکس هینی از ترس کشید و بی اهمیت به شکم بزرگش ، از روی صندلی بلند شد و به طرف دخترش قدم تند کرد.
هیونجین هم اخمی کرد و دست بوهی را رها کرد و به طرف ان کوچولوی گریان دوید.
با رسیدن به دخترش ، او را از زمین بلند کرد و سرش رو در گردن خود مخفی کرد.
فلیکس با چهره ای نگران و دستانی لرزان ، به دختری که در اغوش پدرش بود چشم دوخت و لب زد : گفتم اروم باش عزیزم .. چرا اینقدر عجله میکنی اخه دخترم.
هیونا با صدای نازک و گریانی لب زد : میخواستم زود بغلت کنم.
اهی کشید و خطاب به همسرش لب زد : لطفا بزارش روی زمین.
به حرف امگایش گوش سپرد و دخترک را بر روی زمین قرار داد.
بدون اهمیت به ردای ابریشمی که پوشیده بود ، بر روی زمین زانو زد و دخترکش را در اغوش گرفت
.
بوسه ای بر گردنش نهاد و گفت : گریه نکن عزیزم
.. گریه نکن .
بوهی نگاهش را به هیونجین داد و گفت : بابایی ؟
نگاهش را بر پسرش داد و با دیدن چشمان خیسش اخمی کرد و دستش را به زیر دستان او رساند و بلندش کرد.
با پشت دست اشک های جزیی اش را پاک کرد و گفت : چرا گریه میکنی پسرم ؟
با لب های اویزان و چشمانی براق از اشک لب زد
: هیونا درد داره .. اون حالش خوب میشه ؟
لبخندی از مهربانی و توجه پسرش نسبت به
دخترکش زد و گفت : خوب میشه عزیزم .. یه زخم جزییه.
اب بینی اش را بالا کشید و نگاهش را به فلیکس و خواهرش داد.
دختر کوچولوش را از بغلش بیرون کشید و با پشت دست اشکانش را که کل صورتش را خیس کرده بود
، پاک کرد و گفت : کجات درد میکنه دخترم ؟
با کیوتی تمام نفسی کشید و دستش را به زانوهای سفید و خاکی اش رساند و لب زد : اینجا.
با اخمی محو زانو های دخترش را نوازش کرد و گفت : زود خوب میشه عزیزم ..
سرش را تکان داد و لب زد : لالا کنیم بابایی.
با لبخند همانند دخترش سرش را تکان داد و گفت :
باشه عزیزم .. بریم.
به سختی از روی زمین بلند شد و دست دخترکش را گرفت و به طرف اقامتگاهش رفت.
هیونجین نگاهش را از ان دو گرفت و به بوهی داد.
برای عوضی کردن حال گرفته اش با لبخند گفت :
نظر چیه بریم جایی که من به دنیا اومدم ؟
با چشمان گرد شده به پدرش نگاه کرد و گفت :
یعنی اونقدری بزرگ شدم که باهات بیام بابایی ؟
سری تکان داد و گفت : اره عزیزم .. بهت قول داده بودم وقتی بزرگ شدی ببرمت جایی که به دنیا اومدم .. الانم می خوام به قولم عمل کنم.
با خوشحالی به پدرش نگاه کرد و لب زد : بریم.
لبخندی زد و خطاب به خدمتکارش لب زد : اسبم رو اماده کنین.
خدمتکار احترامی نهاد و به طرف اسطبل سلطنتی رفت.
طولی نکشید که خدمتکار برگشت.
همراه با پسرش به طرف اسب رفت و بر روی زین قرارش داد.
خطاب به خدمتکار با لحنی دستوری لب زد : به
همسرم بگو من و بوهی رفتیم به کوهستان .. نیازی به خدمتکار ندارم پس نیازی نیست دنبالم بیایید.
خدمتکار نود درجه خم شد و لب زد : چشم سرورم.
با تایید خدمتکار از اسب بالا رفت و پشت سر پسرش نشست.
با لحنی پدرانه لب زد : افسار رو بگیر.
اب دهانش را قورت داد و افسار اسب را گرفت.
هیونجین هم دستان کوچک پسرش را گرفت و با
یک ضربه به پهلو های ان اسب بیچاره ، به طرف حرکت کرد.
بوهی با ذوق به اطراف نگاه میکرد و برای
مردمانی که احترام نهاده بودند ، سر خم میکرد و لبخند میزد.
هیونجین نیشخندی به رفتار مودبانه ی پسرش زد و همانند او برای مرد سر خم میکرد.
یکی از دلایل پذیر هیونجین به عنوان امپراطور ، شخصیتی و ارزشی بود که او برای مردمان و رعیت ها قائل بود.
وقتی به قبیله رسیدند ، غمی بزرگ بر قلب هیونجین نشست.
نفس عمیقی کشید و به طرف رودی که برای اولین بار با همسرش اشنا شده بود رفت.
همانطور که سوار بر اسب کنار ان قدم میزدند ، خطاب به پسرکش لب زد : اینجا رودیه که برای اولین بار فلیکس رو دیدم .. فلیکس اون موقع ها دقیقا مثل تو فضول و شیطون بود بوهی .. سرش را به طرف پدرش برگرداند و با چشمان
درشتش به هیونجین نگاه کرد و گفت : واقعا ؟ پاپا شیطون بوده ؟ اون الان خیلی اروم و مهربونه.
از فکر فلیکس لبخندی بر لبان قلوه ای اش نشست و گفت : درسته پسرم .. فلیکس اون موقع ها هم اروم بود ولی شیطونی هایی که انجام میداد دل تموم مردم قبیله ی من رو برده بود.
فلیکس یک شاهزاده ی بی نهایت زیبا و مهربون بود و الان یک پادشاه دلسوز و بی نهایت زیباست پسرم .. سعی کن رفتار با مردم رو از پاپا یاد بگیری عزیزم .. اگر این کار رو انجام بدی پادشاهی میشی که مردم دوستت خواهند داشت.
سرش را تکان داد و با لحنی نامطمئن لب زد : مثل پاپا ؟
نگاهش را به پسرکش داد و گفت : اره عزیزم.
بوهی سرش را با خوشحالی تکان داد و لب زد : بابا
؟
یکی از ابروهایش را بالا داد و همانطور که اسب را به سمت قبیله می کشاند لب زد : بله ؟
به ان چادر های سبز رنگ اشاره داد و گفت : قبیله ای که ازش حرف میزدی اونجاست ؟
با دیدن چادر های سبز رنگ ، لرزی بر قلبش نشست و اشک در چشمانش حلقه زد.
ارام سرش را تکان داد و لب زد : درسته پسرم.
بوهی اهانی گفت و مشتاقانه به ان قبیله چشم دوخت .
به محض رسیدن به قبیله ، اسب را با نوایی نگه داشت و از او پایین امد.
سپس بوهی را در اغوش گرفت و از اسب پایین اورد.
دستی به سر اسب کشید و اجازه داد استراحت کند. بوهی هم همانند پدرش دستش را بر تنه ی اسب
کشید و با سری بالا امده به خاطر بلندی قد ان اسب
، لب زد : خوب استراحت کن اسب مهربون.
لبخندی از حرف پسرش زد و لب زد : بوهی ؟
به طرف پدرش دوید و رو به رویش ایستاد و لب زد
: بله بابا ؟
دستی بر گونه ی پسرش کشید و گفت : قبل از ورود به قبیله باید احترام بزاریم پسرم .. پدر بزرگ و
مادر بزرگ و خیلی از مردمان بی گناه اینجا دفن شدن .. ما باید بهشون احترام بزاریم عزیزم.
نگاهش را به قبیله داد و خطاب به مردگان لب زد :
لطفا من و ببخشین که کنارتون نبودم .. میدونم شما ادم های مهربونی هستید چون بابایی خیلی مهربونه
.. لطفا از توی اسمون ها مراقبم باشین.
و با اتمام حرفش دستانش را بر روی هم قرار داد و رو به قبیله زانو زد و سر و دستانش را بر زمین قرار داد.
با لبخند به پسرش نگاه کرد و در دل خطاب به پدرو مادرش لب زد : میدونم الان اینجایین و دارین به بوهی من نگاه میکنین .. لطفا مراقب ما باشین .. از روی زمین بلند شد و با ان قدم یک متری اش
،کمرش را خم کرد و گفت : سلام ..
با عشق به پسرش نگاه کرد و در دل فلیکس را برای این تربیت عالی تحسین کرد.
همانند پسرش احترامی نهاد و لب زد : سلام.
و سرش را بلند کرد.
بوهی نگاهی به پدرش انداخت و گفت : بابایی ؟ با مهربانی لب زد : جانم ؟
نگاهش را به قبیله داد و با ناراحتی لب زد : توهم گاهی دلت برای پدر و مادرت تنگ میشه ؟
اخم غلیظی کرد و گفت : چرا این رو میپرسی پسرم
؟
نگاهش را از پدرش گرفت و گفت : دیروز که داشتم توی قصر قدم میزد پاپا رو کنار رود دیدم .. نمی
خواستم به حرف هاش گوش بدم اما دیدم داره گریه میکنه.
اخمش را غلیظ تر کرد و گفت : چی داشت می گفت
؟
اب دهانش را با ترس از تنبیه شدن قورت داد و لب زد : داشت میگفت دلم خیلی براتون تنگ شده مامان و بابا .. حتی اسم یه دختر خانومی به اسم سوریا هم اورد.
با ناراحتی چشمانش را بر هم فشرد و اه بی صدایی کشید.
گاهی از اینکه ان سه نفر را کشته بود ، پشیمان میشد چرا که همسرش در عذاب بود.
بوهی نگاه ریزی به پدرش انداخت و از انجایی که فکر میکرد دلیل رفتار پدرش ، بی ادبی خودش است لب زد : معذرت میخوام بابا ... دیگه این کار رو نمیکنم.
نفس عمیقی کشید و گفت : خوبه پسرم ... بیا بریم توی قبیله.
سرش را تکان داد و بعد از گرفتن دستان بزرگ پدرش ، وارد قبیله شدند.
هیونجین با لبخند به طرف چادر مشترک خود و فلیکس رفت و خطاب به پسرش لب زد : این چادر ، جاییه که من و فلیکس درد و سختی های زیادی رو تحمل کردیم بوهی.
مانند ادم هایی بزرگ ، با ناراحتی به پدرش نگاه کرد و لب زد : متاسفم که خیلی اذیت شدید .. قول میدم وقتی بزرگ شدم نزارم کسی اذیتتون کنه.
لبخندی زد و رو به روی پاهاش پسرش زانو زد و او را در اغوش گرفت و گفت : تو بهترین پادشاهی میشی که کره به چشم دیده پسرکم.
.
.
به محض غروب کردن خورشید تابان ، از
اقامتگاهش خارج شد و به طرف رودی که غم هایش را برایش باز گو میکرد رفت.
لبخند غمگینی زد و با چشمانی خیس لب زد : بازم منم ... اومدم حرف های قبل رو تکرار کنم .. دلم براتون تنگ شده .. نمیشد ما هم مثل بقیه یه خانواده ی خوب می بودیم ؟ سوریا .. نمیشد تو خواهری باشی که توی امپراطوری پشتیبانیم کنی ؟
بابا نمیشد همه چیز رو فراموش کنی و به قبیله ی هوانگ حمله نکنی ؟ مامان .. نمیشد مثل بقیه مادر ها فقط به فکر حال بد من باشی ؟
اه هق هق .. بیخیال .. اینقدر این حرف ها رو تکرار کردم که خودم خسته شدم..
زمانی که زنده بودین مثل یک خانواده نبودیم و همش به فکر سلطنت بودیم .. ازتون میخوام که توی اون دنیا همه ی این ها رو فراموش کنین .. و لطفا مراقب دوتا بچه هایی که از دستشون دادم باشین.
اهی کشید و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و نگاهش را از رود گرفت.
به محض گرفتن نگاهش با فرمانده ای که از صمیم قلب او را میپرسید مواجه شد.
لبخندی زد و گفت : فرمانده.
با لبخند دندان نما به طرف فلیکس رفت و احترامی گذاشت.
فلیکس با ذوق لب زد : خیلی وقت بود ندیده بودمتون ... این مدت مدام در جنگ بودین درسته ؟
فرماده سرش را تکان داد و لب زد : بله سرورم ...
به لطف همسرتون من مدام در سفر هستم.
خنده ای از ته دل کرد و گفت : متاسفم.
فرمانده هم لبخندی زد و گفت : قربان حرفی هست که سالها در قلبم نگه داشتم .. میخواستم قبل از رفتنتون از قصر بهتون بگم ولی شما خیلی یک دفعه ای ناپدید شدید.
متعجب به فرمانده نگاه کرد و گفت : لطفا بهم بگو.
فرمانده با خجالت سرش را پایین انداخت و لب زد :
من خیلی دوستتون داشتم سرورم .. میدونستم هیچ وقت نمیتونم بهتون نزدیک بشم .. شما یک ولیعهد و من یک فرمانده ی ساده ام .. سعی کردم این احساس رو توی قلبم نگه دارم و بهتون نگم .. اما حالا با گذشت سالها و از بین رفتن این احساس تصمیم گرفتم دیگه توی قلبم نگهش ندارم.
اب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت.
احساس بدی نسبت به ان فرمانده در دل داشت.
لبش را گزید و لب باز کرد تا چیزی بگویید که فرمانده نفس عمیقی کشید و گفت : تا اخر عمرم بهتون خدمت میکنم قربان .. لطفا چیزی که بهتون
گفتم رو فراموش کنید .. من تا اخرین قطره ی خونم از شما و همسر و حتی فرزندانتون مراقبت میکنم.
با خوشحالی از داشتن چنین فرمانده ی وفا داری ، سرش را تکان داد و گفت : موفق باشی فرمانده و متاسفم.
فرمانده لبخندی زد و احترامی نود درجه به پادشاه زد و از او دور شد.
به محض محو شدن او ، اهی کشید و دستش را بر روی شکمش قرار داد.
نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت : بابا میبینی من زیادی خاطر خواه دارم.
به محض تمام شدن حرفش ، دستانی دور شکمش حلقه شد و صدای مردش در گوشش پیچید : هر
کسی جز من خاطر خخواهت باشه رو از زمین محو میکنم.
لبخندی زد و دستانش را بر روی دستان مردش
قرار داد و سرش را بر سینه ی عضله ای او تکیه داد.
هیونجین با عشق بوسه ای بر گردن امگایش نهاد و لب زد : بوهی می گفت دیشب بخاطر خانواده ات گریه میکردی.
لبش را گزید و بین دستان مردش تاب خورد.
در چشمان شاکی او خیره شد و گفت : متاسف..
با قرار گیری دستان بزرگ الفایش بر روی گونه
اش و لبان قلوه ای او بر لبانش ، حرفش هیچ وقت کامل نشد.
ارام چشمانش را بر هم نهاد و دستانش را دور کمر الفایش حلقه کرد.
الفا با ولع لبان امگایش را می بوسید و از شیرینی ان غنچه های سرخ به وجد میومد.
با حس کم اوردن نفس لب از روی لبا هم برداشتند و هیونجین لب زد : براش معذرت خواهی نکن فلیکس .. درکت میکنم عزیزم .. میدونم خیلی داری عذاب میکشی ولی لطفا سعی کن فراموششون کنی .. نه بخاطر من .. بخاطر بچه هامون..
با بغض سری تکان داد و بدون هیچ حرفی خود را در اغوش الفایش رها کرد.
همانطور که در حال هم اغوشی بودند ، درد شدیدی را در شکمش احساس کرد.
اخی گفت و دستش را بر شکمش قرار داد.
هیونجین متعجب و نگران شده لب زد : فلیکس ؟ اه بلندی کشید و لب زد : دا ... داره میاد.
ترسیده امگایش را براید استایل بغل کرد و به طرف اقامتگاه دوید و با داد خطاب به خدمتکارانش لب زد
: طبیب رو خبر کنین.
.
.
دوباره همان اتفاقات پنج سال پیش..
فلیکس باز هم در حال جیغ زدن بود و هیونجین با نگرانی قصر را دور میزد.
بوهی و هیونا در کنار جیسونگ ایستاده بودند و بخاطر صدای جیغ های فلیکس اشک میریختند.
جیسونگ با لبخند رو به روی ان دو کودک ایستاد و گفت : نگران نباشین بچه ها .. فلیکس داره یه هم
بازیه دیگه براتون میاره .. نباید گریه کنین .. الان باید خوشحال باشین.
هیونا با بغض و هق هق لب زد : اون کوچولو داره پاپا رو اذیت میکنه.
مینهو لبخندی زد و گفت : زمانی که شما دو نفر هم میخواستین به دنیا بیایید پاپا همین حالت رو داشت عزیزم.
بوهی با فهمیدن اینکه کسی فلیکس را اذیت نمیکند ، اشکانش را پاک کرد و خطاب به خواهرش لب زد :
گریه نکن .. ما باید قوی باشیم از پاپا مراقبت کنیم. و تنها با اتمام حرف ان کودک ، صدای جیغ رسای
فلیکس بلند شد و طولی نکشید که برای چهارمین بار صدای گریه های یک نوزاد در قصر پیچید.
هیونجین با چشمانی خیس از حرکت ایستاد و لبخندی زد.
پرستار با لبخند از اتاق خارج شد و گفت : تبریک میگم قربان .. شما برای بار دوم دختر دار شدید.
با خوشحالی اشکی ریخت و دستش را بر دهانش گذاشت.
هیونجین عاشق دختر ها بود چرا که فکر میکرد می توانند همدم خوبی برای او و فلیکسش باشند.
اشکانش را پاک کرد و به سمت کودکانش رفت.
دست هر دو را گرفت و لب زد : وقتشه بریم پاپا رو ببینیم بچه ها.
بوهی و هیونا سری تکان دادند و همراه با پدرشان به طرف اقامتگاهی که فلیکس و خواهرشان در ان بود ، حرکت کردند.
به محض ورود به اتاق ، تمامی پرستار و پزشکان و حتی خدمتکار ها که تمیز کردن را تمام کرده بودند ، از اتاق خارج شدند و ان خانواده را تنها گذاشتند.
هیونجین کنار فلیکس نشست و بوسه ای بر پیشانی عرق کرده اش نهاد.
ارام چشمانش را باز کرد و به مردش نگاه کرد.
لبان خشکش را زبان زد و گفت : من تونستم.
لبخندی زد و ابریشم های فلیکس را نوازش کرد و گفت : اره عزیزم .. تو تونستی.
متقابلا لبخندی زد و نگاهش را به نوزاد خوابیده داد
.
اشکی ریخت و گفت : خیلی منتظر دیدنش بودم.
سرش را تکان داد و دست فلیکس را گرفت و گفت :
منم همینطور عزیزم.
بوهی سرش را جلو برد و نگاهش را به خواهرش داد.
با دیدن لپ های تپل و سفید ان خطاب به فلیکس لب زد : پاپا .. ممنونم که یک خواهر دیگه بهم دادی.
هیونا هم سرش را تکان داد و گفت : درسته پاپا ..
ممنونم که اینقدر زحمت کشیدی.
لبخندی از درک و شعور فرزندانش زد و گفت : من ازتون ممنونم بچه ها.
هیونجین هم لبخندی زد و خطاب به کودکانش لب زد
: بچه ها میشه من و پاپا رو تنها بزارید ؟
هر دو کودک با اینکه رضایت بر این کار نداشتند اما از روی زمین برخاستند و از اقامتگاه خارج شدند.
به محض خروج ان ها ، الفا خم شد و سرش را در گردن امگایش فرو کرد.
ارام گردنش را لیسید و دندان های نیشش را در پوست صافش فرو کرد.
فلیکس با لذت اهی کشید و لبخندی بر لبانش نشاند. این مارک برای هر دو لذت بخش بود چرا که هیونجین برای بار پنجم و با دلیل مارکش میکرد.
زبانی بر جای دندان هایش کشید و ان زخم ها را بهبود بخشید.
بوسه ای بر لبان فلیکس نهاد و گفت : ممنونم فلیکس
.. هم ممنونم و هم متاسفم ..
لبخند محوی زد و دستش را بر گونه ی مردش کشید
.
با لحنی ارام و نوایی دلنشین لب زد : منم ازت ممنونم الفای خزه قرمز من .. ممنونم که من رو به قبیله ات راه دادی و ممنونم که این سه تا توله گرگ شیطون رو بهم هدیه کردی.
دست امگایش را گرفت و بوسه ای بر ان نهاد و با بغض لب زد : ممنونم که نذاشتی انتقام کورم کنه فلیکس .. اولین باره که از حس ضعفی که دارم خوشحالم .. اگر تو نبودی من ضعیف نمیشدم و هر کسی که جلوی راهم سبز میشد رو از بین میبردم .. ازت ممنونم که کنارم موندی و با مهربونیت راه درست رو نشونم دادی.
اشکی ریخت و با نجوایی عاشقانه لب زد : دوستت دارم الفای خزه قرمز من.
کنار فلیکس بر روی ان تشک های نرم دراز کشید و دستش را دور بدن باریکش پیچید و لب زد : من خیلی بیشتر امگای شیرینم.
.
پایان یک سرنوشت . سرنوشتی که برای هر کس یه جور رغم میخورد.
برای فلیکس و هیونجین با عشق و غم و برای جیسونگ و مینهو با درد و رنج.
ان دو زوج در برابر تمام سختی ها مقاوم بودند چرا که همدیگر را داشتند.
جیسونگ و مینهو با اینکه عشق حقیقی هم نبودند اما در دل حسی داشتند که از هزاران عشق حقیقی هم قوی تر بود و ثمره ی ان عشق ، یک دختر بچه ی کیوت و زیبا بود که در اینده ملکه ی قصر میشد بود
.
هیونجین و فلیکس هم عشق های حقیقی و سرنوشتی گره خورده بر هم داشتند.
حاصل ازدواج انها 5 فرزند که فقط سه تای ان های ثمر داده ، بود.
با اینکه هر دو درد و رنج زیادی را تحمل کردند اما در کنار هم ماندند و یک سرزمین بی نقص را ساختن.
بوهی فرزند دوم ان دو نفر در 20 سالگی به فرمانروایی رسید و با دختر جیسونگ که بی نهایت خواستارش بود ، ازدواج کرد.
خواهران او که به مردم علاقه ی زیادی داشتند
برای حمایت از برادرشان از قصر خارج شدند و در کنار مردم زیستند.
فلیکس و هیونجین هم به محض امپراطوری پسرشان قصر را ترک کردند تا یک زندگی عاشقانه و پر از احساس را در کنار ان رودی که عامل اشناییشان بود ، شروع کنند.
پایان.
………………………………………………………………
گریه دارم گریه های فراوان.
این فیکشنم تموم شد ولی همیشه توی قلبم میمونه.
مرسی که تا اخر کنارش بودید و حمایتش کردین..
امکان داره کم و کسری زیاد داشته باشه و امیدوارم که منو ببخشید بابتش.
واقعا دوستتون دارم.
لطفا پارت اخر رو هم حمایت کنین که دو هفته ی دیگه قراره بریم برای طلسم انتقام و یک چیز متفاوت و پشم ریزونننننن.
دوستتون دارم خیلییی زیاد.
حمایت فراموش نشه لطفا .. واقعا بهم کمک میکنه و انرژی میگیرم.
بازمم ممنونم کیوتی های من.
شروع: 4سپتامبر 2022
پایان : 7 نوامبر 2023
YOU ARE READING
Destiny
Fanfictionکاپل : هیونلیکس . مینسونگ . ژانر : رمنس . امگاورس . امپرگ . اسمات . دارک روزهای آپ: یکشنبه ها .