چنل تلگرام
@SKZ-8Some +18
همانطور که به باز تاب مهتاب روی سطح اب نگاه می کرد و با خود حرف می زد ، صدایی از پشت سرش شنید : لط .. لطفا کمک کن اه .. اه .
مینهو با تعجب سر برگرداند و به پسری که با شکمی که فقط کمی برامده بود ، روی زمین نشسته بود و زیر پاهایش پر از خون بود چشم دوخت .
با عجله از روی سنگ بلند شد و به سمت پسرک رفت .
مقابلش زانو زد و با نگرانی لب زد : چی شده ؟
جیسونگ با دستانی که می لرزیدند ، استین هانبوک مینهو را در دست گرفت و همانگونه که اشکانش جاری می شد لب زد : کمکم کن ... بچمو نجات بده .. لطفا .
مینهو خواست حرفی بزند که دستان جیسونگ از استینش جدا شد و به سمتی خم شد .
مینهو با عجله شانه های پسرک را گرفت و متعجب لب زد : هی .. هی .. بیدار شو .
وقتی واکنشی از طرف جیسونگ دریافت نکرد ، دستانش را زیر زانو و دور کمر امگا حلقه کرد و از روی زمین بلند شد و با سرعتی که تا به حال از خود ندیده بود به سمت قببیله رفت .
با رسیدن به قبیله ، با داد لب زد : طبیب .. طبیب رو خبر کنید .
هیونجین با شنیدن هیاهوی بیرون و شنیدن صدای دوست صمیمی اش از چادر خارج شد و با دیدن صحنه ی رو به روی ، برای لحظه ای مکث کرد .
فلیکس که مشغول درست کردن یک گرگ با چوب و چاقو بود ، با عجله از روی صندلی بلند شد و به سمت مینهو دوید .
نگاهی به خون نشسته روی دستان مینهو و هانبوک سفید پسرک انداخت و با نوای ارام و متین لب زد : ببرش توی چادر لطفا ..
سری تکان داد و به عجله به سمت چادر هیونجین و فلیکس دوید .
هیونجین متعجب به دوستش که داشت وارد چادر می شد نگاه کرد و خواست بگوید که این چادر متعلق به اوست که فلیکس صدایش زد : رییس یه لحظه بیا .
با غضب نگاهش را به فلیکس داد و اهمیتی بهش نداد ..
تا خواست وارد چادرش شود فلیکس با داد گفت : میگم بیا اینجا .. جونش در خطره بعد تو مثل یک حیوون سرت رو انداختی پایین و داری میری گم شی ؟
متعجب از حرف های رکیکی که شنیده بود ، به سمت فلیکس برگشت و با چشمانی به خون نشسته توی چشمان خنثی فلیکس نگاه کرد .
فلیکس که دید قرار نیست واکنشی از طرف هیونجین بگیرد ، خطاب به الفایی که متعجب کنارش ایستاده بود گفت : برو این سطل رو پر از اب کن و این چاقو رو تیز کن ..
الفا با ترس به هیونجین که همچنان نگاهش روی فلیکس ثابت بود ، خیره شد ولی با داد فلیکس به خودش امد و با بیشترین سرعتی که در توان داشت به سمت رود خانه دوید .
فلیکس با عجله و بدون اهمیت دادن به هیونجین وارد چادر شد و خطاب به مینهو لب زد : حالش چطوره ؟
مینهو با استرس سری تکان داد و لب زد : م .. من نمیدونم .
فلیکس لبخندی زد و دستانش را روی دستان لرزان مینهو گذاشت و لب زد : نگران نباش .
مینهو لب گزید و نگاهش را به جیسونگ بی هوش روی تخت چوبی داد .
بعد از دلداری دادن به مینهو ی ترسیده ، به سمت تخت رفت و کنار جسم بی هوش امگا نشست .
ارام بند های هانبوکش را باز کرد تا وضعیت شکمش را بسنجد .
به محض کنار رفتن لبه های هانبوک و دیدن شکم کبود جیسونگ ، هینی کشید و با داد گفت : پس این اب و چاقو چی شد ؟
و دقیقا همان لحظه بود که هیونجین با ان دو وارد اتاق شد .
با دیدن وسایل توی دست هیونجین با عجله از روی تخت بلند شد و به سمتش رفت .
چاقو را از دستش کشید و اهمیتی به انگشت اشاره ی بریده شده اش نداد و دوباره به سمت تخت رفت .
شلوار سفید و غرق خون جیسونگ را پایین داد و خطاب به مینهو و هیونجین لب زد : بیرون .
هر دو با عجله از چادر خارج شدند تا فلیکس به ادامه ی کارش برسد .
به محض خالی شدن سالن ، پاهای جیسونگ را از زانو خم کرد و سراخش را بررسی کرد .
خون فواره وار ازش خارج میشد و فلیکس را مطمئن کرد که دیگر بچه زنده نخواهد ماند .
خیلی ارام دستش را وارد سوراخ جیسونگ که نزدیک به 5 سانت باز شده بود کرد و نوزاد ناپدید شده به همراه جفت در حال تخریب را بیرون کشید .
به محض دیدن کیسه ی اب پاره شده ، بند ناف را با چاقو برید و دستمال سفید را روی سوراخ بسته شده ی جیسونگ انداخت تا خونریزی اش بند بیاید .
نگاه به کیسه ی توی دستش که دیگه هیچی داخلش نبود جز خون کرد و اروم توی یک پارچه پیچیدش و از چادر خارج شد .
تمام مردم قبیله با دیدنش ، منتظرش بهش نگاه کردند ولی فلیکس بدون اهمیت دادن به کسی به سمت رود خانه قدم برداشت .
توی راه به مینهو که رسید لب زد : کار من تمام شد .. الان کار یک الفا رو نیاز داره تا بهبود پیدا کنه .
هیونجین از پشت به امگا نزدیک شد و لب زد : این توی پارچه چیه ؟
لبخند غمگینی زد و گفت : بچشه .
و بلافاصله به از تمام مردم قبیله دور شد .
هیونجین متعجب به فلیکس نگاه کرد و با عجله به طرفش دوید تا تنهایش نگذارد .
مینهو که با حرف فلیکس تا الان سرجایش خشک شده بود ، با دویدن هیونجین از افکارش خارج شد و به سمت چادری که جیسونگ درونش بود قدم برداشت .
با رسیدن به رود خانه ، دو زانو نشست و جنین را به حرکت مواج سپرد .
سپس ارام دستش را درون اب فرو برد تا خون رویش را بشورد .
همانطور که دستانش را میشست ، اشکی ریخت که توی رود چکید و یک صدای زیبا ولی غم انگیز را ایجاد کرد .
هیونجین ارام کنارش نشست و لب زد : بچش مرد ؟
پلک هایش را روی هم نهاد و باعث شد اشک هایش پایین بریزند .. سری به نشانه ی مثبت تکان داد و از ته گلو لب زد : اوهوم .
با ناراحتی به درختان مقابل نگاه کرد و گفت : مهم اینه که او جون خودش و نجات دادی .
امگا اهی کشید و به الفا نگاه کرد و لب زد : وقتی یه امگا بچشو از دست میده دیگه امیدی به زندگی نداره ... الفا ها با مرگ بچه زود می تونن فراموش کنن ولی امگا ها تا اخر عمر این درد رو با خودشون حمل می کنن .
هیونجین هم متقابلا نگاهش را به چشمان گریان فلیکس داد و لب زد : چرا فکر می کنی فقط شما امگا ها هستید که از این درد رنج می برید ؟
لبخندی زد و نگاه از هیونجین گرفت و به رودی که جنین را با خودش می برد ، داد و گفت : امگا ها موجودات ضعیفی خلق شدن .. حتی یک الفای ماده هم زورش از امگای نر بیشتره ... بخاطر همینه که ما امگا ها بدون توجه به جنسیتمون همیشه مورد ازار الفا ها قرار می گیریم .
هیونجین با اخم به حرف های فلیکس که یک حقیقت محض را باز گو می کرد گوش می داد .
با لحنی ارام لب زد : راستی .. تو چند سالته ؟
فلیکس با لبخند گفت : بزار خودم رو از اول اول معرفی کنم .
لبخند دندان نما و کجی زد : معرفی کن .
روی سنگی بزرگ چهار زانو نشست و همانطور که به هیونجین نگاه می کرد لب زد : من اسمم فلیکسه .. لی فلیکس .. یک امگای غالبم و 20 سالمه .. تا به حال با هیچ الفایی نبودم ولی از یکی خیلی خوشم میاد .
ابرویی بالا داد و لب زد : کی ؟
فلیکس بدون هیچ مکثی لب زد : تو .. می دونی من همیشه دوست داشتم یک الفای خزه قرمز رو ببینم و مخش و بزنم .. به مامانم میگفتم که این رو می خوام ولی اون می گفت الفاهای خزه قرمز منقرض شدن ولی من همیشه معتقد بودم بالاخره یکی پیدا میشه و شد .. الان تو مجبوری منو به ارزوم برسونی .
هیونجین از این صراحت سخن امگا خنده ای کرد و همانطور که از روی سنگ ها بلند می شد لب زد : بیا برگردیم چادر احتمالا تا الان اون امگا به هوش اومده و داره دنبال بچش می گرده .
ارام ولی خندان از روی سنگ بلند شد و گفت : هیونجین ؟
نگاهی به فلیکس انداخت و حرفی نزد و منتظر ادامه ی سخنش شد .
با خجالت لب گزید و گفت :تو چند سالته ؟
ابرویی بالا انداخت و گفت : سن خودت رو به علاوه ی 15 کن میشه سن من .
هینی کشید و گفت : پس خیلی از من بزرگ تری .. باید اجوشی صدات کنم پس .
اخمی کرد و لب زد : اینطوری حس پیر بودن بهم دست میده .
فلیکس با صدای ارام و زیر لب گفت : خب پیری دیگه .
هیونجین با دهنی باز از تعجب گفت : چی ؟
فلیکس با شیطنت خندید و به سمت چادر ها دوید .
هیونجین هم متقابلا دنبالش دوید و لب زد : هی با توعم .. امگا .
یک دفعه فلیکس از حرکت ایستاد .
هیونجین متعجب سرعتش رو کم کرد و مقابلش ایستاد و لب زد : هی .. چی شد ؟
فلیکس ارام سرش را بالا اورد و لب زد : میشه بهم نگی امگا ؟
اخمی کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس ادامه داد : خواهرم همیشه وقتی می خواد تحقیرم کنه بهم می گه امگا و منو نماد ضعیف بودن میدونه .. لطفا نگو .
هیونجین با لبخندی ارام سری تکان داد و لب زد : یک چیز رو بدون فلیکس.. ما الفا ها با امگا ها قدرت می گیریم .. اگر امگا ها نباشن هیچ الفایی نمی تونه خودش رو توی رات اروم کنه .. الفا و بتا ها می تونن ولی نه مثل امگا ها چون رایحه ی شیرین شما ها رو ندارن ... ما الفا ها عاشق داشتن بچه از یک امگا هستیم و وقتی یکی از شما ها رو مارک کنیم می شید نقطه ضعف ما الفا هایی که همه قدرت مند می دوننمون .. هیچ وقت از امگا بودن شرم نکن .. چون همیشه یک الفا هست که بهت نیاز داشته باشه و تمام دنیا رو به پات بریزه .
با شنیدن حرف های هیونجین مثل یک پروانه که در حال تلاش برای خارج شدن از پیله است ، به خودش پیچید و گفت : اینارو نگو ...
و بعدش به خنده ضربه ای نثار بازوی عضله ای هیونجین کرد و دوباره شروع به دویدن کرد .
هیونجین از پشت نگاهی به فلیکس انداخت و با دیدن هیکل مردانه ولی نحیفش ، خواه ناخواه تبسمی روی لبانش تشکیل شد .
.
با رسیدن به قبیله ، صدای زجه های مادرانه ی امگایی رنج کشیده از درون چادر هیونجین به گوششان رسید .
فلیکس ، نگاهی غمگین به هیونجین انداخت و بلافاصله به سمت چادر دوید .
آرام لبه های چادرش را کنار زد و وارد شد .
جیسونگ با دیدنش ، آرام گرفت و بدون توجه به خونریزی که داشت از روی تخت بلند شد و به سمتش دوید .
به محض رسیدن به فلیکس با چشمانی پر از اشک لب زد : میشه بچمون بهم برگردونی ؟ این الفا میگه بچم مرده .. میشه بری بیاریش؟
سرش را پایین انداخت و گفت : متاسفم .
با شنیدن این حرف از زبان امگایی مانند خودش ، باعث شد زانوهایش سست شود و اگر مینهو نبود روی زمین میوفتاد و آسیب می دید .
آرام بازوهای پسرک را گرفت و لب زد : بهتره استراحت کنی .
جیسونگ که مانند یک مادر داغ دار گنگ شده بود ، با حرکت دستان مینهو به سمت تخت رفت و رویش دراز کشید .
فلیکس با قدم هایی نا مطمئن به سمت تخت رفت و لب زد : با .. باید وضعیتت رو چک کنم .
لبخند تلخی زد و گفت : پس تو بچه ی منو کشتی .
هیونجین از این حرف به شدت زورش گرفت .
به تخت نزدیک شد و لب زد : اگر فلیکس نبود .. نه تو زنده بودی نه بچه ات .. باید خیلی ازش تشکر کنی که ....
با قرار گرفتن دست فلیکس روی دستش حرفش را خورد و با ناراحتی بهش نگاه کرد .
امگا لبخندی زد و به سمت امگایی که غمگین روی تخت نشسته بود برگشت و لب زد : بچه ی تو اصلا دیگه وجودت نداشت که .. که بخوام نگهش دارم .. اگر من بچه ی از دست رفته رو در نمی آوردم الان دیگه خودتم نبودی ...
با چهره ای مهربان خم شد و خطاب به جیسونگ لب زد : تو بازم می تونی بچه دار بشی .
جیسونگ ناگهانی از روی تخت بلند شد و با دو دست ضربه ای به سینه ی فلیکس زد که ولیعهد از روی تخت بر روی زمین پرت شد .
با زجه لب زد : من هیچ الفایی ندارم که بخوام بچه داشته باشمممممم... اون بچه تنها یادگار الفای من بوددد . تو کشتی.. توووووو یک قاتلی ..
هیونجین که تا الان جفت فلیکس نشسته بود و دست آسیب دیده اش که در حال ورم کردن بود را چک می کرد ، بلند شد و به سمت جیسونگ رفت .
به یک قدمی که رسید ، مینهو مقابلش ایستاد و امگای داغدار را پشت سرش نگه داشت : هیونجین .. اون الان داغ داره جنین و الفاشه .. لطفا .
نگاه غضبناکش را از امگایی که کمی ترسیده و در حال فشردن هانبوک مینهو بود ، گرفت و خطاب به دوستش لب زد : به این امگا بفهمون که اگر فقط یک بار دیگه به امگای رئیس این قبیله آسیب برسونه ، بچه که هیچ تمام قبیله اش رو نابود می کنم .
جیسونگ لب گزید و با کمک دستان پر زور مینهو روی تخت دراز کشید .
مینهو آرام لبه ی تخت نشست و لحاف را روی تن سرد شده ی امگا انداخت و لب زد : می خوای درباره ی اتفاقی که برات افتاده حرف بزنی ؟
امگا لبخند تلخی زد و با لحنی پر از بغض لب زد : گفتن این موضوع به شما ، نه الفا و نه بچه ی من رو زنده میکنه و نه حتی خانواده ی الفام دست از کشتن من بر می دارن.
فلیکس ارام از روی زمین بلند شد و خطاب به دو الفا لب زد : می شه تنهامون بزارید ؟
هیونجین بدون لحظه ای مکث لب زد : تا این دفعه به کل بدنت آسیب برسونه ؟ نمیشه .
فلیکس با لبخند به سمت هیونجین رفت .
دستش را روی سینه ی الفا که با چشمانی نگران بهش خیره شده بود ، گذاشت و لب زد : اتفاقی برام نمی افته .
دم عمیقی گرفت تا حرفی بزند که فلیکس پیش دستی کرد و بوسه ای روی گردن الفا گذاشت و گفت : زود میام پیشت الفای من .
الفا که از این حس مالکیت امگا نهایت لذت را برده بود ، دور از چشم تمام حضار درون چادر لبخندی زد و بدون گفتن کلامی از چادر خارج شد و به دنبالش مینهو نیز بیرون رفت .
با خالی شدن چادر، فلیکس لب گزید و خواست حرفی بزند که جیسونگ لب زد : درد می کنه ؟
متعجب بهش نگاه کرد و حرفی نزد .
با چشمانی ورم کرده و به خون نشسته به فلیکس نگاه کرد و لب زد : دستت رو می گم .. متاسفم .. نمیخواستم این کار رو بکنم ... ولی خب تو ام یه امگایی .. مطمئنم درکم میکنی درسته ؟
لبخند محوی زد و کنار تخت جفت جیسونگ نشست : من تا به حال نه الفایی داشتم و نه بچه ای .. ولی می دونم برای یک امگا از دست دادن بچه به معنی مرگ خودشه ... میخوام باهام حرف بزنی .. می خوان کمکت کنم یک باری از روی کمر خمیده ات برداری .
جیسونگ که از سخنان فلیکس ارام شده بود ، به سختی روی تخت نشست و به تاج چوبی اش تکیه داد.
اشکی ریخت و شروع به حرف زدن کرد : اسمم جیسونگ .. فامیلم هان .. ۲۳ سالمه و از رده ی امگا های غالب هستم ... توی ۱۹ سالگی با جانشین رئیس قبیله ی شین ازدواح کردم .. الفای من ، هیچ وقت فرصت مارک کردن من رو نداشت جز همون روز ازدواج ... به مرور این مارک کم رنگ و کم رنگ تر شد تا الان که دیگه اصلا مارکی ندارم... قبل از آیت به جنگ بره وارد هیت شدم و ا ون هم رات شد .. و حاصلش شد بچه ای که دیگه اصلا وجود نداره .. سه ماه بعد خبر شکست خوردن جنگ و فوت الفام به قبیله رسید .
اون موقع رئیس قبیله دستور داد تا منو بچه ام هم توی اتیش همراه با جسد الفا بسوزیم ... ترسیدم .. واسه همین فرار کردم .. میخواستم بچمون نجات بدم ولی اونقدر دویدم که پام به یه سنگ لب رودخونه گیر کرد و با شکم هق افتادم روی زمین هق و .. و ..هق هق .
فلیکس که با شنیدن زندگی نامه ی جیسونگ در حال اشک ریختن بود ، آرام بهش نزدیک شد و بغلش کرد و لبش را به یک هیش برای آرام کردم امگای داغدار باز کرد .شرط برای اپ پارت بعد ۶۰۰ ووت
YOU ARE READING
Destiny
Fanfictionکاپل : هیونلیکس . مینسونگ . ژانر : رمنس . امگاورس . امپرگ . اسمات . دارک روزهای آپ: یکشنبه ها .