Part 19

623 91 8
                                    


به محض خروج از چادر مشترک جیسونگ و مینهو
، به بعد گرگینه ای خود تبدیل شد و شروع به دویدن  کرد.
مینهو اخمی بر چهره نشاند و به همانند امگای رییس  قبیله تغییر کالبد داد و به سمتش دوید.
نمی توانست او را در این حال خرابش رها سازد و  بگذارد تنها در ان جنگل تاریک قدم بنهد.
با رسیدن به رودی که اولین مکان ملاقش با  رییس قبیله را رقم زده بود ، از حرکت ایستاد و باز هم  تغییر شکل داد.
بر تخت سنگ بزرگی نشست و نگاهش را به
بازتاب نور مهتاب که موج های رود را از وسط  شکافته بود ، چشم دوخت.
نفس عمیقی کشید و با ناراحتی به درختان بلند نگاه  کرد.
مینهو با دیدن فلیکس روی ان تخته سنگ ، لبخندی  زد و به طرفش رفت.
از قبل تغییر کالبد داده بود پس بدون هیچ زحمتی
کنار فلیکس نشست و لب زد : از هیونجین ناراحت  شدی ؟
نگاهش را به مینهو داد و لبخندی بر لبان قلوه ای اش نشاند و گفت : نه ... برای یه الفا بی اعتمادی امگاش خیلی سخته .. شاید اشتباه از من بوده که  بهش ایمان نداشتم ..
با شنیدن سخنان امگای رییس قبیله ، متقابلا لبخندی  بر چهره نشاند.
دستان ظریف امگا را بین دستان بزرگ خود گرفت و همان طور که مانند یک برادر بزرگتر بهش نگاه میکرد لب زد : تو همون چیزی هستی که سالها منتظر جفت شدنش با رییس بودم .. میدونی قبل از تو هیونجین معشوقه های زیادی داشت ولی هیچ کدومشون نتونستن اون چیزی که رییس دنبالش  هست رو بهش بدن.
بعد از کمی مکث برای بار دوم لب زد : میدونی
چی تو رو از اون معشوقه ها متمایز کرد فلیکس ؟ارام سرش را به دو طرف تکان داد و منتظر به  چشمان ان الفای مهربان چشم دوخت.
مینهو با لبخند ملیحی دیگر لب زد : ارامش .. چیزی تورو از بقیه جدا میکنه ارامشه فلیکس ... تو با وجودت به هیونجین ارامش میدی .. تو فقط با یه لبخند اروم قلبش رو به تپش میندازی .. فقط با نگاه کردن بهش اعتماد و ارامش رو مهمون قلبش می کنی .. هیونجین خیلی دوست دارم فلیکس .. ازش
سرد نشو .. درد هایی که اون کشیده اگر یکی از ما  کشیده بودیم تا الان مرده بودیم.
بغضی کرد و با چشمانی خیس از اشک به الفای مقابلش چشم دوخت و لب زد : میشه از گذشته ی  هیونجین بهم بگی ؟
اون هیچ وقت راجب این موضوع با من حرف نزد ... من فکر میکنم اون اصلا دوست نداره با من
حرف بزنه .. همه ی الفاها از درد و رنجاشون به  امگاشون میگن ولی هیونجین هیچی به من نمیگه.
با پشت دست پوست صاف و خوش رنگ فلیکس را نوازش کرد و اشکانش را کنار زد : درکش کن فلیکس .. اون نمیتونه چیزی بهت بگه چون تموم درد و رنجاش از خانواده ی تو بوده .. بیاد چی بهت بگه ؟ هوم ؟ بگه دلم گرفته از پدر و مادرت ؟ بعد تو ارام می بودی فلیکس ؟ میذاشتی هیونجین هر  توهینی که میخواد به خانواده ات بکنه ؟
نه عزیزم نمیزاشتی .. رابطه ی شما از قبل تولدتون بهم گره خورده بود .. پدر تو کل قبیله ی هوانگ رو از بین برد و پدر و مادر هیونجین رو جلوی چشماش سر برید .. هیونجین اون زمان فقط 15 سالش بود ... تو توی یک تخت با پر های قو میخوابیدی ولی هیونجین روی سنگ ریزه .. تمام این چادر هایی که توی قبیله میبینی حاصل تلاش شبانه روزی هیونجینه .. تمام این نیزه و تیر ها توسط چاقوی خودش بریده شده ... اون از 15
سالگی زندگیش رو ساخت به امید اینکه بتونه یه  روزی انتقام بگیره ولی چیشد ؟
کسی که قسم خورده بود به محض دیدنش با چاقو گلوش رو ببره الان شده مادر بچه اش .. الان شده کسی که هیونجین بخاطر حرفاش ازش معذرت خواهی میکنه ... شاید باورت نشه فلیکس ولی این کلمه برای هیونجین نااشناست .. معذرت خواهی
توی لغت نامه ی هیونجین جا نداره ولی اون امشب  ازت معذرت خواهی کرد.
اب بینی اش را که بخاطر ریزش اشک پایین امده بود ، بالا کشید و با بغضی در گلو لب زد : ولی من ناراحتم مینهوشی ... اون من و پرت کرد ... تا
جایی که میتونست تحقیرم کرد .. گفت بچه و منو  نمیخواد .. نمیتونم به این اسونی ببخشمش.
برای بار دوم اشکان باریده از ان ابر های سیاه را پاک کرد و گفت : نبخشش ولی کنارش بمون ...
باهاش حرف نزن ولی پیشش بخواب ... نگاش نکن ولی براش همسری کن .. اون وقت ببین چطور
هیونجین برای دیدن چشمات و شنیدن صدات له له  میزنه.
دوباره اب بینی اش را بالا کشید و لب زد : پس  همین کارو میکنم.
مینهو لبخندی بر لبان قلوه ای اش نشاند و دستانش را دور کمر فلیکس حلقه کرد و او را در اغوش
گرفت : میدونم خانواده ات از این دنیا رفتن .. ولی  هیونجین رو بخاطر کشتنشون سرزنش نکن فلیکس.
هقی از یاد اوری پدر و مادر و حتی خواهرش که دیگر در ان دنیای پر از ظلم نبودند ، زد و متقابلا  دستانش را دور کمر مینهو پیچید.
.
.
در چادر و چشم انتظار امگایش نشسته بود.
سایه ی هر کسی را که بر چادرش می دید ، بر
میخاست و وقتی میفهمید ان شخص امگایش نیست با  نامیدی ، دوباره صندلی را پر میکرد.
دستانش را روی میز قرار داد و لب زد : مینهو لطفا  امگامو برگر...
هنوز حرفش کاملا به پایان نرسیده بود که صدای
جیسونگ را شنید : اوه فلیکس .. کجا رفته بودی ؟  نگرانت بودیم.
نفس راحتی کشید و لبخندی به چهره نشاند.
از روی صندلی اش بلند شد و به طرف ورودی  رفت.
با عجله لبه ی چادر را کنار زد و با قدم هایی بلند به  طرف فلیکس رفت.
با رسیدن به یک قدمی ان امگا ، دستانش را از هم باز کرد تا او را در اغوش بگیرد که امگا خودش را عقب کشید . بدون هیچی سخنی به طرف چادر  مشترک با مردش قدم نهاد.
افراد قبیله از خرد شدن رییسشان دلخور شدند ولی  حق را به ان امگا دادند.
حرف هایی که رییس قبیله چندی پیش زده بود ، قلب  هر امگایی را به درد می اورد.
دیگر چه برسد به امگایی که این سخنان را از الفای  خودش شنیده باشد.
متعجب نگاهش را به مینهو داد و منتظر سخنانش  ماند.
مینهو لبخندی بر لب نشاند و دستش را دور کمر امگایش حلقه کرد و همانطور که به طرف چادرش می رفت لب زد : راه درازی رو در پیش اری  رییس.
نفس عمیقی کشید و اخمی بر چهره نشاند.
نگاهش را به سایه ی فلیکس که از ان طرف پارچه  های سبز نمایان بود ، داد و دستانش را مشت کرد.
هم خودش و هم فلیکس می دانستند هر امگایی غیر
از امگای خودش باعث این رفتار میشد ، تا الان سر  بر تن نمانده بود.
اما چه میشه کرد.
ان کسی که کنار شعله های اتش در داخل چادر نشسته بود ، کسی بود که رییس شجاع قبیله را  ضعیف میکرد ..
قدم های سست و لرزانش را به طرف چادر کشید و  هر چند دو دل بود اما وارد شد.
فلیکس بدون نگاه انداختن به هیونجین ، از روی صندلی بلند شد و به طرف ورودی رفت تا از چادر  خارج شود.
الفای خزه قرمز اخمی بر چهره نشاند و بازوهای  فلیکس را گرفت.
فلیکس با اخمی که بین ابروهاش جا خوش کرده بود  به مردش نگاه کرد و حرفی نزد.
هیونجین بار ها و بارها در جنگ ها زخمی شده بود  اما هیچ دردی رو مثل الان حس نکرده بود.
سردی و برندگی چشمان فلیکس به حدی بود که برای لحظه ای زانوهای رییس قبیله سست شد و برای سر پا ماندن مجبور به فشردن بازوهای امگا  شد.
با حس رگه های درد در بازو هایش ، اخمی اینبار از درد بر چهره نشاند و سعی کرد خود را ازاد کند  ولی چندان موفق نشد.
رییس قبیله اب دهان خود را قورت داد و گفت : من معذرت خواهی کرد فلیکس ... چرا .. چرا اینطوری  رفتار میکنی پس ؟ هنوزم ازم ناراحتی ؟
سعی کرد پوزخندی واقعی بر چهره بنشاند و موفق هم شد چرا که به وضوح ترس و نگرانی را در چشمان الفایش دید : تو به این میگی معذرت خواهی ؟ تا کی قراره هر چی دوست داری بگی و بعدش بگی معذرت میخوام ؟ ها ؟ تا کی هیونجین ... چی ؟ این بچه و منو نمیخوای ؟ خب ما هم اصراری به  موندن با کسی که هیچی از عشق نمیدونه نداریم.
این حرف ها را از ته دل بر زبان نمی اورد ولی
حس می کرد رییس قبیله باید ان ها را بشنود بلکه به  خود اید.
هیونجین اخمی کرد و گفت : یعنی چی فلیکس ؟ اینطوری نمیشه که من و تو و این بچه یه خانواده ایم
.
اینبار این حرف را که مانند بغضی در گلویش خانه کرده بود بر زبان اورد : کاش قبل از زدن حرفات توی چادر جیسونگ به این نتیجه میرسیدی هیونجین
.
سپس با اتمام حرفش دستانش را از بین دست های
شل شده ی رییس قبیله بیرون کشید و از چادر خارج  شد.
هیونجین با بغضی در گلو به طرف خروجی رفت.. 
اما وسط های راه منصرف شد و سعی کرد به  امگایش زمان دهد.
حرف هایی که چندی پیش از دهان خارج شده بود ،  حرف های جالبی در نظر یک امگا نبود.
چرا که هیونجین با ان حرف ها ، امگایش را هم  خوابی برای الفاهای قبیله نامید.
.
.
با چشمانی خیس مقابل چادر جیسونگ و مینهو  ایستاد و لب زد : مینهو شی ؟ جیسونگ ؟
مینهو دست از بوسیدن لبان امگایش کشید و از روی تخت چوبی که به دست رییس قبیله ساخته شده بود  برخواست.
با قدم هایی بلند به طرف ورودی رفت و پارچه را  کنار زد.
فلیکس اب دهانش را قورت داد و هقی زد.
مینهو اخمی بر پیشانی نشاند و لب زد : چیشده ؟سرش را بالا اورد و خطاب به مینهو با صدای  ارامی لب زد : نمیتونم باهاش سرد باشم.
معاون که متوجه شد دلیل خاصی پشت ان ابر های
بهاری نیست ، لبخندی زد و در انی استرسش از بین  رفت.
دستش را دور کمر فلیکس حلقه کرد و گفت : بیا  بریم توی چادر اینجا سرده.
سرش را تکان داد و وارد چادر شد.
با دیدن جیسونگ که با لبخندی محو در چشمانش
نگاه میکرد ، شدت گریه اش بیشتر شد و به طرفش  دوید.
جیسونگ دستانش را باز کرد و فلیکس را در اغوش  گرفت و لب زد : چی شده فلیکس ؟
امگای رییس قبیله سخنی بر زبان نیاورد و با شدت  بیشتر ابر هایش باریدند.
امگای رییس دو دلیل برای ان گریه داشت .. یک
انکه او بی نهایت از رفتارش با رییس قبیله پشیمان  بود و دو انکه نمی توانست رییس قبیله را ببخشید.
با طی شدن دقایق سخت و طاقت فرستای ان شب ،
اب بینیش اش را بالا کشید و نگاهش را به جیسونگ  داد.
امگای معاون با لبخندی ملیح مروارید های روی
گونه های فلیکس را پاک کرد و با لحنی ملیح و ارام  لب زد : چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی اخه ؟با لبانی لرزان و چشمانی که به سرعت نور از مروارید های بی رنگ پر شد لب زد : میخوام  راجب زمانی که بی هوش بودم بگی.
جیسونگ سری تکان داد و خطاب به مردش لب زد
: میشه یکم چای بیاری ؟ دمای بدن فلیکس خیلی  پایینه.
مینهو اخمی محو بر چهره نشاند و بدون گفتن حرفی چادر را ترک کرد تا برای امگای رییس قبیله چای  بیاورد.
با خروج مینهو ، جیسونگ دستان یخ زده ی فلیکس را در دست گرفت و گفت : توی اون زمانی که تو  بی هوش شدی خیلی چیزا ها صورت گرفته.
از اومدن مادر و پدرت گرفته تا سعی و تلاش  خواهرت برای اغوای رییس.
اون بار ها و بار ها سعی کرد توی رات رییس باهاش باشه ولی تنها کاری که رییس می کرد
خوابیدن کنار تو و فررو کردن سرش توی گردنت  بود.
اون حتی توی بی هوشی توهم بهت خیانت نکرد  عزیزم .. اون خیلی دوستت داره فلیکس.
پدرت بارها دست به حمله زد ولی هر بار رییس با وضع روحی داغونی که به خاطر تو داشت ،  سرکوبشون کرد.
مادرت هر بار یه چیزی می خواست و به همه ی امگا ها ظلم میکرد ولی رییس بازم حرفی نزد.. 
فقط بخاطر اینکه تو اذیت نشی.
میترسید .. رییس میترسید چیزی بگه و تو به هوش بیایی و ببینی که داره بد رفتاری میکنه و بازم از  هوش بری.
اون دوستت داره فلیکس..
قبول کن باور نشدنش توسط کسی که بی نهایت  عاشقش بود خیلی سخته..
اب بینی اش را برای بار هزارم بالا کشید و گفت :
پس راتش چی ؟
جیسونگ لبخندی زد و گفت : باید قول بدی خوب  گوش کنی هوم ؟
سری تکان داد و منتظر ماند تا جیسونگ حرفی  بزند.
تا لب باز کرد که بگوید رییس قبیله در راتش چه میکند ، مینهو به همراه دو لیوان چایی گرم وارد  چادر شد.
با لبخند لیوان ها را به دست فلیکس و جیسونگ  رساند و گفت : من بهت میگم اینو.
نگاه منتظرش را به مینهو داد و لیوان سفالی را در  دست فشرد.
مینهو با لحنی که در یک ان جدی شد لب زد :
هیونجین توی اون هفت روزی که رات میشد خیلی کار ها انجام میداد .. مثلا به محض پخش شدن
فرمون هاش از قبیله میرفت و تا جایی که میتونست  چوب میتراشید و هیزم جمع میکرد.
بار ها و بار ها خودم دست های زخم شده اش رو  پانسمان کردم.
ولی میدونی این کار ها نمیتونست عطشش برای  داشتن یه امگا رو کم کنه.
وقتی از جنگل میومد ، می رفت و تمام ظرف و
لباس ها رو توی رود سر می شست تا شاید عطشش  کم بشه ولی نشد.
میدونی اخرش چیکار کرد ؟
با قلبی که توی دهنش میزد ، سری تکان داد و  منتظر به مینهو چشم دوخت.
مینهو لبخند خجلی زد و گفت : خیلی سعی کردم  جلوش رو بگیرم اما نشد.
اون اخرش با تو بود.
چایی که خورده بود ، توی گلویش پرید و شروع به  سرفه زدن کرد.
جیسونگ که از این موضوع به خوبی اگاه بود ،
اخمی بر پیشانی نشاند و چند ضربه ی ارام به کمر  امگای رییس زد.
بعد از چند دقیقه سرفه هایش ارام شدند.
با خجالت لب گزید و گفت : چی ؟
مینهو ادامه داد : اون شب خیلی داروی مهارکننده خورد ولی چون توی راتش بود فقط شهوتش رو  بیشتر کرد.
طبیب که حال بدش رو دید بهش گفت که میتونه با  تو هم خوابی داشته باشه.
و خب همین حرف برای هیونجین کافی بود تا همه  رو بیرون کنه و....
کمی مکث کرد و با کیوت ترین حالت ممکن لب زد
: حقیقتش دیگه ادامشو نمیدونم.
فلیکس اهی کشید و گفت : اوه هیونگگگگگ..
مینهو خنده ی خجلی کرد و گفت : بعدا از خودش  بپرس.
جیسونگ لبخند ملیحی زد ولی با یاد اوری موضوعی لب زد : ولی فلیکس ... فعلا از رییس فاصله بگیر ... تو الان بارداری و کم ترین بی  توجهی باعث میشه بازم به خواب بری.
تا زمانی که بچه کاملا رشد نکرده به رییس نزدیک  شو.
چای را وارد گلویش کرد و گفت : عین تا چند وقت
؟
جیسونگ با لحنی جدی لب زد : تا اواخر چهار  ماهگیت.
.
.
سه ماه دیگر هم گذشت.
جنین در شکم فلیکس به خوبی یک پروانه رشد نمود  و اواخر چهارماهگی را سپری می کرد
اینبار سرمای زمستان انقدر شدید بود که حتی اتش های شعله ور شده هم نمی توانستند مردم قبیله را  گرم کنند.
فلیکس و هیونجین در این چهار ماه در چادر هایی  جدا می خوابیدند و به ندرت همدیگر را می دیدند. و این به خواست فلیکس انجام شده بود چرا که او می خواست با مرگ خانواده و دو فرزندش کنار بیایید و از طرفی هم نمی خواست با بیشتر دیدن
رفتار های زشت و زننده ی رییس قبیله از او متنفر  شود یا حتی به خواب دوباره برود.
در این چهار ماه ان دو زمان های هیت و رات خود را با مهار کننده می گذراندند و سعی میکردند
بخاطر جنین در شکم فلیکس هم که شده هم خوابی  نکنن.
از چادرش خارج شد و به همراه لباس های کثیفش  به طرف رود رفت.
باید لباس هایش را می شست تا بتواند برای نزدیک  شدن به مردش تمیز و اراسته باشد.
با رسیدن به رود ، امگا ها با لبخند به فلیکس چشم دوختند و امگای رییس قبیله بعد از لبخندی محو و احترامی کوتاه کنار ان ها نشست و مشغول شستن  لباس هایش شد.
امگایی دست از شستن لباس های خود کشید و به  طرف فلیکس رفت.
لبخندی زد و گفت : شما بچه ی رییس رو باردارین  لطفا بدید من بشورم.
لبخند دندان نمایی زد و همانطور که لباس هایش را در اب سرد رود فرو میکرد لب زد : نه ... خودم  میشورمشون .. ازت ممنونم سانی.
دخترک سری تکان داد و بدون اصرار از کنار امگای رییس بلند شد و به طرف لباس های خودش  رفت.
سانی دختر مهربانی بود و بخاطر فلیکس پا به این  قبیه گذاشته بود.
اون خواهر ناتنی فلیکس از معشوقه ی پدرش بود و زمانی که مینهو به تخت فرمانروایی نشست ، قصد داشتند هر کسی که از ان سطنت قبل بود را از بین  ببرند اما فلیکس و جیسونگ مانع از این کار شدند. فلیکس به خواست خودش مادر های ناتنی و خواهر  هایش را به قبیله اورد تا از ان ها مراقبت کند.
دستان یخ زده اش را مشت کرد و لباس را بیرون  کشید.
چوبی برداشت و شروع به زدن لباس کرد.
انقدر دستانش از سرمای اب درد گرفته و بی حس شده بودند که هر چند ثانیه ان ها را جلوی دهانش  میگرفت تا با بازدمش گرمشان کند.
برای بار دوم از روی زمین بلند شد و یکی از
دستانش را بر روی شکم برامده اش قرار داد و با  دست دیگرش لباس را وارد رود کرد.
انقدر مشغول شستن لباس های تلمبار شده اش بود که متوجه خالی شدن کنده های درخت کنارش از  امگاهای قبیله نشد.
اخرین لباس را هم شست و در سبدی حصیری قرار  داد.
از روی زمین بلند شد و دستانش را بر هم فشرد تا  گرمشان کند اما چندان موفق نشد.
حس میکرد لباس هایش کم هستند و می ترسید  جنینیش اذیت شود.
پس یکی از دستانش را روی شکمش قرار داد و با  دست دیگر سبد را بلند کرد.
هنوز چهار قدم برنداشته بود که دستی سبد را از بین  دستانش بیرون کشید.
متعجب به عقب برگشت و نگاهش را به کسی که  خیلی دلتنگش بود داد.
هیونجین بدون هیچ حرفی پوستین روی شانه های خودش را برداشت و روی شانه های ظریف  امگایش قرار داد.
فلیکس با دلتنگی به مرد نگاه کرد و اخم محوی بر  چهره نشاند.
رییس قبیله که فکر میکرد فلیکس از حضورش
ناراحت است ، با ناراحتی نگاه از امگایش گرفت و  به همراه سبد به طرف قبیله رفت.
فلیکس با بغض و لبانی لرزان نام الفایش را بر زبان  اورد : هیونجین ؟
چقدر دلش برای این صدا تنگ شده بود.
غیر از زمان هایی که فلیکس به عنوان شاهزاده در قصر ظاهر میشد و در حکومت مینهو را یاری
میکرد ، صدای فلیکس را در این چهار ماه نشنیده  بود.
به طرف فلیکس برگشت و با لحنی دلربا لب زد :
جونم ؟
نفسش را پر فشار بیرون داد و با چشمانی خیس به  طرف الفایش قدم نهاد.
به محض رسیدن به یک قدمی اش دستانش را دور
کمرش حلقه کرد و سر بر روی سینه اش قرار داد و  گفت : دلم برات تنگ شده بود هیونجین.
سبد را بر روی زمین رها کرد و همانطور که اشک در چشمانش حلقه کرده بود ، دستانش را دور بدن امگایش حلقه کرد و او را محکم به خود فشرد و  گفت : منم همینطور عزیزم ...

Destiny Where stories live. Discover now