قرص رو توی دهنم گذاشتم و لیوان آب رو به لبام نزدیک کردم.
آب زیادی وارد دهنم کردم ولی تا خواستم بخورم یک نفر پشتم کوبید که باعث شد همه آب و با قرص بیرون بریزم.
پشت سر هم سرفه کردم.
+احمق میدونی که اینجوری نمیمیری.
برگشتم و با یه دست یقشو گرفتم و گفتم:تو یکی توی مرگ و زندگیه من دخالت نکن.
یونگی مچ دستمو گرفت و گفت:احمق تو حتی نمیتونی مرگ و زندگیتو کنترل کنی.
یقشو ول کردم و دستمو از دستش کشیدم.
توی فضای اتاق زیر شیروونی که محل تقربیا خلوت و ساکتی برای خودم شده بود راه رفتم.
۳ ماهی بود که گروهمون از هم پاشید اونم دقیقا بعد تعطیلات تابستونی.
به آخرای سال نزدیک میشدیم هر سال سال نو کنار هم بودیم.اون سالی که دور هم برای اولین بار نوشیدنی الکی زدیم یادمه.
خاطرات وحشتناک و خنده داری بود.
وقتی جیمین مست و خندون روی میز پرید و گفت:هرکی پول بیشتر بده براش میرقصم.
و یونگی یه کیف کنار پاش گذاشت و گفت:برقص جیمینی بدو.
جیمین هم رقصید و موقع رقصیدن تیشرت سفیدشو پاره کرد و دور خودش چرخید...
با یادآوری اون خاطرات خندیدم.
صدایی ساکتم کرد.
یونگی داشت با در فندکش بازی میکرد.
یه هفته ی بود پیدام کرده بود و تمامیه برنامه هامو بهم ریخته بود.
به سمتش برگشتم و گفتم:یونگی اون فندک عوضیتو خفه کن.
یونگی چند بار دیگه فندکشو باز و بسته کرد و گفت:به اندازه ی اینکه تو اون قوطی قرص لعنتیتو هی تکون میدی روی مخ نیست.
_اینجا خونه منه هر وقت مشکل داشتی گورتو گم کن.
یونگی با نیشخندی گفت:هوسوک زبونت نیش دار شده قبلا اینجوری نبودی.
_قبلا هم ما اینجوری نبودیم همش از همون مسافرت تخ*می شروع شد یک اتفاقی که دیگه بودن با بقیه برام کابوس شده نمیخوام دیگه از این اتاق لعنتی بیرون برم شما کثافتارو ببینم.
+خب تو کمتر ما تونستی با اتفاقات جدید کنار بیای.
_یونگی عوضی من اصلا با این اتفاقات کنار نیومدم تو میگی کمتر شما مثله این سادیسمی های حروم*زاده با اینکه میدونستین دارین چیکار میکنید انجامش دادین مخصوصا اون جیمین.
یونگی جعبه ی سیگار رو از جیبش در آورد و سیگاری بین لباش گذاشت و گفت:ولی اینطوری قتل خیلی راحتر و بی دردسر تره.
_آره برای شما بی وجدانا آره.
+بی وجدان؟؟هوسوک تو خودت......
برگشتم و به سمتش رفتم و یقشو گرفتم و گفتم:خفشو یونگی فقط دهن لعنتیتو ببند.
یونگی نیشخندی زد و هیچی نگفت.
همزمان هم به عقب هولش دادم هم یقشو ول کردم.
صدای گوشیم در اومد.
_الو؟؟
***
وسط خیابون راه میرفتم.
اطرافو نگاهی انداختم.۴ ساعتی از اون اتفاق توی کلاب می گذشت.
تهیونگ کنارم و کمی عقبتر راه میرفت و جیمین عقب افتاده بود.
احتمالا از بس سیگار کشیده بود دیگه نای راه رفتنم نداشت.
خب جیمین توی شروع شدن این ماجرا بی تقصیر نبود.
هیچکس بی تقصیر نبود.هممون گناهکار بودیم.
ایستادم و بلند خندیدم.
بعد بلند داد زدم:میدونین ما همه گناهکاریم؟؟
تهیونگ بی تفاوت از کنارم رد شد.
با تعجب گفتم:نیستیم؟؟تهیونگ؟؟
تهیونگ ایستاد و به سمتم برگشت و گفت:خیلی انرژی داریا کوک دو دقیقه آروم باش.
_چیه؟؟چتونه؟؟اینقدر خسته این که انگار تمام روزو.....
جیمین محکم به شونه ام زد و گفت:از این حرفا نزن جونگ کوک به تو نمیاد.
_هیونگ من کلی چیزای جدید یاد گرفتم.
+حالا لازم نیست آدم هرچی رو میدونه به همه بگه
_هیونگ داشتم فکر میکردم راهی هستش که بتونیم نجات پیدا کنیم؟؟مثلا آزاد شیم؟؟
جیمین زد زیر خنده.اونقدر خندید که روی زمین ولو شده بود.
با خنده گفت:هااااا جونگ کوکی تو خیلی بیخیالی من همین الانش ۱۱۲ نفرو کشتم فکر میکنی الان اگر آزادم بشم میتونم به زندگی کوفتی خودم برگردم؟؟بعدشم چرا از این قدرت خدادادی و موهبت الهی دست بکشم؟؟
تهیونگ به سمتمون برگشت و گفت:جیمین واقعا؟؟قدرت خدادادی؟؟وبلندتر داد زد:موهبت الهی؟؟
جیمین خنده ای کرد و گفت:آره ته این کجاش مشکل داره؟؟
تهیونگ با حرص گفت:نه مثله اینکه واقعا جی هوپ هیونگ راست میگفت تو دیوونه شدی جیمین دیگه توی اون کله ی تو عقل نیست.
صدای زنگ گوشیم منو از جا پروند.
_الو؟؟
***
YOU ARE READING
Cursed
Horrorاسم داستان:نفرین ژانر:ترسناک،اکشن،اسمات کاپل:تهکوک،............،............ هفت تا دوست صمیمی قدیمی که بعد مدت ها دوباره دور هم جمع میشن و برنامه ی یه تعطیلات تابستانه ی خفن میریزن. وقتی که دارن تعطیلاتشون رو میگذرونن از مردم اونجا میشنونن که طبق ش...