Part 4:Nevermind

5 1 0
                                    

حرف زدنش با گوشیش تموم شد و راحت از عکس العمل صورتش میفهمیدم با کی داره حرف میزنه.بیشتر از اون چیزی که میدونست میشناختمش.
_خب حالا کی بود؟؟
+یه آشنا.
تک خنده ایی کردم و گفتم:یه آشنای قلابی یا یه آشنای درست و حسابی؟؟
+نامجون بود.
یک لحظه خشکم زد نامجون؟؟الان؟؟اینجا؟؟
+گفت میخواد دور هم جمع شیم...
هیچی نگفتم‌.
+راجب نفرینه...
_به جز اون راجب چه چیز دیگه میتونه باشه؟؟
+گفت به جونگ کوک و جیمینم زنگ زده.
_جیمین؟؟پارک جیمین؟؟بیخیال اونو و دلسوزی؟؟
+قبلا که اینجوری بود‌.
_قبلا؟؟از قبلا خیلی هامون فرق کردیم نه هوسوک؟؟
+من که میرم میخوای بیا نمیخوای نیا...
_اگه جیمین بیاد من نمیام‌.
+نامجون گفت زنگ زده جیمین جیمینم داد زده که نمیاد و بعدش هرچی زنگ زده در دسترس نبوده.
تک خنده ایی کردم و گفتم:اون عوضی....واقعا فکر کردی اون برای برداشتن نفرین کاری میکنه....اون با همین نفرین از همه ی دشمناش خلاص شد.
+خانوادش چی؟؟
_اصلا دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنم.
+چرا میخوای روشو بپوشونی؟؟فکر میکنی اون به قدر ما نکشیده؟؟
_برام مهم نیست اون تنها کسیه که از کاراش پشیمون نیست.
***
تهیونگ و جونگ کوک یه یک ساعتی میشد که رفته بودن.
حوصلم سر رفته بود.
به گوشی شکسته نگاه کردم.
احمقاا واقعا فکر کردن من برمیگردم؟؟
من دارم از این زندگی لذت میبرم یا شایدم بعد مرگ مادرم دیگه هیچی برام مهم نبود.
به گوشی خورد شده نگاه کردم.
صدای نامجون توی سرم میپیچید انگار فقط حرف میزد و تند دور سرم میچرخید.
نمیدونستم چی داره میگه.نمیخواستم بشنوم چی داره میگه.
جعبه سیگار تهیونگ رو از روی میز برداشتم.
سیگار معمولی و ارزونی بود.
تهیونگ بعد اخراج شدنش از سرکارش دیگه اونقدری پولی نداشت که سیگارای خفن بگیره.
یکدونه بیشتر توی جعبه نمونده بود.
سیگار رو برداشتم و روشن کردم ولی حتی نزدیک لبهامم نبردم.
لیاقت نداشت.
این سیگار ارزون قیمت لیاقت کشیده شدن توسط منو نداشت.
سیگارای ارزون قیمت مثله این برای من حکم عود رو داشتن.
از جام بلند شدم و سمت آشپز خونه رفتم.
در یخچال رو باز کردم.
تقربیا هیچی برای خوردن نبود.
به سمت اتاقم رفتم و تیشرت مشکی پوشیدم.
قبل از اینکه کامل تیشرتمو بپوشم توی آینه خودمو دیدم و چشمام رو تتوی پهلوی راستم قفل شد.
Nevermind
یعنی بیخیال.
منکه بیخیال همه چی شدم ولی انگار بقیه هنور به اون درکی که من میخواستم از این تتوم بفهمن نرسیده بودن.
ولی حداقل این به اتدازه تتوی روی انگشتم عجیب نبود.
وقتی به نشانه ی دوستی ۷ نفرمون رفتیم یه تتوی ۷ زدیم.
من رو انگشتم زدم.
درد داشت.
تیشرتمو کامل پوشیدم.
دستم رو از پنجره اتاقم بیرون گرفتم.
هوا ابری و سرد بود.
تا یک ساعت یا دو ساعت دیگه بارون میگرفت
توی کمدم گشتم و پیراهن لی آبی که همرنگ شلوارم بود پیدا کردم و پوشیدم.
کشوی پاتختیم رو باز کردم و یک گوشیه دیگه برداشتم.
گوشی های زیادی داشتم.
اینکه اگه یکیشو شکستم بازم داشته باشم.
شماره های گوشیام همه همون شماره قبلیم ولی با این تفاوت که یک عدد هی یدونه یدونه بینشون عوض میشد.
کلی بابت اون سیم کارتا و گوشیا پول دادم.
چه اهمیتی داشت؟؟
از خونه بیرون زدم.
دستام رو توی جیبم گذاشتم و با قدمای محکم راه میرفتم.
خانومی‌از کنارم رد شد و به شونم خورد.
کیفش از سر شونش افتاد.
برگشتم و کیفش رو به دستش دادم.
لبختدی زد و تشکر کرد و رفت.
لبخندش ته دلم رو گرم کرد.
انگار اینکه هنوز این افراد پیدا میشدن.
نه.
حال دلم خوب شده بود.
حال دلم...
هنوز توی هپروت بودم که صدای ماشین و برخوردش با یک چیزی منو از هپروت بیرون آورد.
به ماشینی که ازش صدا اومده بود نگاه کردم.
اون ماشین دنده عقب گرفت و فرار کرد.
و این خانومی که من چند لحظه پیش دیده بودمش جلوی ماشین روی زمین توی دریایی از خون بود.
مرده....مطمئنم...
اینم از این...
محکوم به شادی...
محکوم به خوشی...
محکوم به نداشتن هیچ احساس مثبتی...
من شروعش کردم...
و اولین قتلم...
اولین کسی که به خاطر من مرد..
مادرم بود...
وارد رستوران شدم.
اون دختر پیشخوان با مهربونی گفت:خوش اومدین.
با صورت بی حس سفارشو دادم و نشستم تا آماده بشه و ببرم.
گوشی رو باز کردم و ساعتشو نگاه کردم.
ساعت ۱۱ و ۴۰ دقیقه ی شب بود.
آروم زیر لبی گفتم:یه ربع به یازده یکی دیگه اومد پیشت مواظبش باش.
***
فلش بک...
قلبم داشت از سینه ام در میومد.
اون زن مرده بود.
وقتی که توی تاکسی بخاطر اینکه مرد عقب بود من عقب نشستم و اون خانم رو فرستادم که جلو بشینه که راحتر باشه.
لبختدی بهم زد و جلو نشست.
گوشیم رو در آوردم و مشغول گشتن توی گالری شدم.
چشمم به عکس های قدیمی خورد.
باورم نمیشد که اینجوری از هم جدا شده بودیم.
توی همین فکر و خیال ها بودم که تاکسی ترمز محکمی زد.
میله ی آهنگی بزرگیی از وسط قسمت بالایی صندلی ماشین رد شد و تا زیر چونه ی من ایستاد.
تا به خودم اومدم.سره خونی میله رو دیدم.
اون میله از کامیون جلویی افتاده بود و صاف اومده بود توی شیشه تاکسی عقب و درست وسط سره....
آب دهنمو قورت دادم صدای توی سرم گفت:به بازی خوش اومدی جئون جونگ کوک.
بازی؟؟
همه با وحشت به من نگاه کردن و راننده که آدم پیری بود با حالت عصبی گفت:فرار کن...
پایان فلش بک...
از اون موفع زیاد نمیگذشت بعدش من جیمین و تهیونگ هیونگ رو پیدا کردم.
اونا از بقیه خبر نداشتن.البته تهیونگ خبر نداشت ولی جیمین میخورد که نمیخواست کسی‌ هم خبردار بشه که اون چی میدونه.
جیمین خیلی تغییر کرده بود از پسر خوش قلب و مهربون تبدیل شده بود به یه آدم سرد و بی روح که از دیدنش میشد فهمید که اون تقربیا یه قاتل سریالیه کامل شده بود.
شاید اگه بقیه هم میدیدنش نمیشناختنش چون این جیمین با اون جیمینیکه میشناختیم زمین تا آسمون فرق میکرد‌.
بعد از مرگ خانوادش ارث تیلیاردی بهش رسیده بود و میتونست تا آخر عمرمش و حتی بیشتر هیچ نگرانی و دغدغه ایی برای پول در آوردن نداشته باشه.
اون مثله پادشاها زندگی میکنه.
البته پادشاهی که هم تختش هم خودش هم حکونتش بوی ا خون و مرگ میداد.
من از کله ماجرا خبر نداشتم اما ته گفتش که اولین قربانیه جیمین مادرش بوده و بعد از مرگ مادرش به همچین آدمی تبدیل شده.
من مادر جیمینو دیده بودم.
زن خیلی خوبی بود همیشه برامون غذاهای خوشمزه درست میکرد و میفرستاد.
یادمه یکبار که از ترس نمره ی بدم خونه جیمین هیونگ رفتم مامانش طرف من بود و کلی با مامانم صحبت کرد تا اتفاقی برام نیفته.
خیلی وقته مامانمو ندیدم یا حتی بابامو.
تهیونگ شیر موزی جلوم روی میز کوبید و گفت:بخیر وگرنه خودم میخورم.
به شیر موز نگاه کردم و گفتم:مطمئنی همینجا بود؟؟
_آره گفت میاد دنبالمون.
+دوست دارم بقیه رو هم ببینم یونگی هیونگ هوسوک هیونگ نامجون هیونگ جین هیو......
_فکر نکنم همه باشن اونجا.
+نامجون هیونگ گفتش که به هوسوک هیونگ زنگ زده.
_گفت زنگ زده نگفت اونا هم میان.
+ولی من....
تهیونگ با صدای بلند گفت:چرا اینقدر به همه چی امیدواری جونگ کوک هاان؟؟فکر میکنی اگر ما دور هم جمع بشین دوباره همچی گل و بلبل میشه؟؟بعد تمامی اتفاقاتی که افتاده به نظرت ما میتونیم به زندگی قبلمون برگردیم؟؟چرا امید داری؟؟
عصبی شدم و یکم بلندتر داد زدم:نمیدونم...نمیدونم....امید نداشته باشم چی داشته باشم؟؟خونه؟؟خانواده؟؟لابد شماهارو؟؟
×هی...هی...جفتتون صداهاتونو بیارین پائین.
به سمت صدا نگاه کردم.
باورم نمیشد انگار واقعی نبود.
نمیدونم چجوری به سمتش حرکت کردم و بغلش کردم.
دلم براش تنگ شده بود.
برای غرغراش برای بی اعصابیاش به اینکه نشون میداد ازمون متنفره ولی همیشه هوامونو داشت.
یونگی دستام رو گرفت و گفت:ایی...ایی.....من گفتم ساکت باشی نگفتم بچسبی به من ولم کن......جونگ کوک ولم کن...
***

CursedWhere stories live. Discover now