پیشخدمت سینی پیتزا رو جلوم گذاشت و رفت.
یه تیکه برداشتم و توی سس زدم و خوردم.
گوشیم رو روشن کردم.
یک لحظه توقع دیدن پیامی یا تماسی از تهیونگ یا جونگ کوک داشتم.
تیکه ی پیتزا توی دستم رو کامل تو دهنم کردم.
صفحه ی گوشیم رو خاموش کردم و به صفحه روی میز گذاشتم.
تا خواستم تیکه دوم رو بردارم دستی تیکه ی دوم جلوی دستم رو برداشت.
با غرغر گفتم:یااا جونگ کوک برو برا خودت بگیر...
تا اینکه چهره ی فرد مقابلم رو دیدم.
نه تنها جونگ کوک نبود بلکه اصلا پسر نبود.
یه دختر بود.
یه دختر با موهای قهوه ایی روشن و چشم های قهوه ایی و پوست نسبتا روشن.
پیتزایی که از سینی من برداشته بود توی دستش نگه داشته بود.
بهم نگاه کرد و گفت:خیلی عوض شدی...
_خیلی عوض شدم؟؟
+آره.
_شما؟؟
+نشناسی بهتره...
آروم به پشتی صتدلی تکیه دادم و گفتم:نشناسم بهتره؟؟یا همین الان میگی کی هستی یا گورتو از سره میز من گم میکنی.
+هوی هوی هوی چه زود جوش میاری جیمین شی...
_جیمین شی؟؟کسی که من نمیشناسمش حق نداره منو با اسم کوچیک صدا کنه..
+میشناسی جیمین شی خوب میشناسی...
_گفتم منو.....اه ولش کن از کجا میشناسمت؟؟
+راهنمایی میکنم ۳ ماه پیش تعطیلات تابستونی...
_هه همینقدر؟؟همچین گفتی فکر کردم الان ۳ سالی هست همو میشناسیم و من یادم نمیاد.
+نه جیمین شی اشتباه نکن از موقعی که یادت میاد من باهات بودم فقط تعطیلات تابستونی تو هم منو دیدی.
_مگه اینکه یکی از اعضا باشی که تغییر جنسیت داده من دختری مثله تو نمیشناختم...
+به تابستون فکر کن یادت میاد من کیم.
_اگه یکی از اون دخترایی بودی که سعی کردی نزدیکم بشی ولی دکت کردم ببخش و گم شو.
+نه نه نه نزدیکتر از اون چیزی ام که فکرشو میکنی.
_من تنها چیزی که از اون تعطیلات مضخرف یادمه اینکه هفت نفر بودیم و من یه کوزه ی لعنتی رو شکستم.
+دقیقا کی بهت گفت بشکنی؟؟
_هیچ کس خودم شکستمش.
+همین اشتباهته خوب فکر کن جیمین.
_نه من.....
فلش بک:
+هوووووو!هوووووووو!
×جونگ کوک نکن جین میترسه...
٪خودت میترسی....من کجا میترسم؟؟
وارد یه اتاق شدم.
دستم به کوزه ایی خورد.
روی اون حرف اول اسمی حک شده بود.
H...
×بکشنش....بشکنش.....بشکنش.مشگم بشکنش...
دستم رو پشتش گذاشتم و کوزه به سمت خودم هل دادم.
روی زمین افتاد و شکست.
٪چی بود؟؟چییی بووود؟؟
با خنده چراغ قومو خاموش کردم و به سمتشون رفتم.
چراغ قوه رو زیر صورتم گرفتم و هم زمان با روشن کردنش جیغ کشیدم.
یه لحظه حس کردم جین مرد.
همشون جا خوردن.
زدم زیر خنده و جی هوپ هرچی فحش بلد بود نثارم کرد.
..........
اون دختر روی میز کوبید و گفت:هوی نمیشنوی؟؟
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.
اون میدونست....
اون میدونست....
با خنده گفت:راستش میخواستم حضورا ببینمت و ازت تشکر کنم.اسمم نایته میتونی نایت صدام کنی.(night=شب)
آروم بهش نگاه کردم و بعد چیزی یادم اومد زیر لب گفتم:این اسم واقعیت نیست.
+چی معلومه که هست.
_نه اول اسمت با H شروع میشه.
+آهان پس تو هم فکر میکنی.فکر میکردم باهوشتون نامجون باشه ولی تو هم یکچیزایی حالیته به هر حال شما بدون همدیگه توی این قضیه پیروز نمیشین.
باد سردی پشتم احساس کردم.
با سردی گفتم:به من ربطی نداره من از این وضعیت راضیم.
_واقعا؟؟
یکهو مردی با کیف سیاهی وارد رستوران شد کیف رو روی پذیرش رستوران گذاشت.
اسلحه ای از پشتش در آورد و به سمت خانم های پشت صندق گرفت و گفت:هرچی پول توی صندوقتون دارین بریزین این تو یالا.
بعد نگاهی به دخترای اونجا کرد و گفت:یکی از اینا رم با خودم میبرم.
دختره با ترس به مرده نگاه میکرد.
اون مدر اسلحشو بالا گرفت و به سقف شلیک کرد.
همه جیغ کشیدن و روی زمین نشستن.
اون مرد دوباره اسلحرو به سمت اون دختر گرفت و گفت:زودباش پولارو بریز این تو زودباش.
منو نایت تنها کسایی بودیم که عادی نشسته بودیم و چیزی میخوردیم.
با خودم گفتم مرتیکه احمق سرقت مسلحانه از یه رستوران؟؟مردم میرم بانکی چیزی مسلحانه میزنن نه رستوران.
نایت زیر لبی گفت:مرتیکه احمق سرقت مسلحانه از یه رستوران؟؟بقیه میرن بانکی چیزی مسلحانه میزنن نه رستوران.
با تعجب بهش نگاه کردم.
با خنده گفت:بهش فکر کردی نه؟؟بالاخره تو منو آزاد کردی باید یه شباهت هایی داشته باشیم.
هنوز توی شوک بودم که از جاش بلند شد و به سمت اون دزد رفت.
همه به اون نگاه میکردن.
اون مرد برگشت و اسلحه رو رو به نایت گرفت و گفت:عقب وایستا ته نزدم مختو بپوکونم.
نایت با لحن عشوه مانندی گفت:ببخشید من نیومدم که بمیرم.
آروم جلوتر رفت و دستش رو عشوه واری روی شونه ی اون مرد کشید و گفت:من اومدم که جای اون دختر من باهات بیام.
اون مرد انگار هیپنوتیزم نایت شد و آروم گفت:حتما چرا که نه.
نایت گفت:پس اول یه کاری....
و با زانوش محکم لای پای اون مرد کوبید.
اون مرد از درد روی زمین افتاد.
اسلحه توی دستش روی زمین بود.
نایت پاشو روی دست مرد گذاشت و فشار داد تا اسلحه رو ول کنه.
وقتی اسلحه از دست مرد آزاد شد با پاش اسلحه رو به سمت من هل داد و بلندتر گفت:حالا دنبال من بیا فرشته ی شیطانیه من.
به سمت در رستوران دوید و بیرون رفت.
از جام پریدم اسلحه رو از روی زمین برداشتم و به سمت در دویدم.
از رستوران بیرون اومدم.
نایت هیچ جا نبود.
سایه ایی روی دیوار دیدم.
اسلحه رو سمتش گرفتم.
سایه دودستش رو بالا برد و توی گوشم صدای خنده ایی اومد و آروم گفت:هنوز نه!
سایه دوید و منم دنبالش دویدم.
***
نامجون مارو از پلو های اونجا پائین برد.
محوطه ی بزرگی اونجا بود مثله یه آزمایشگاه یا یه زندان زیر زمینی یکچیزی مثله غار بتمن بود.
کلافه شده بودم گرمم شده بود.
_یاا نامجونااا این پائین آبی برای خوردن پیدا میشه؟؟
+آره اون آب سرد کن اونجا.
سمت آب سرد کن رفتم و صدای ته رو از پشت سرم شنیدم:خب مارو آوردی این پائین آب سرد کنت رو نشون بدی؟؟
نامجون با عصبانیت گفت:همتون خیلی مزه میپرونینا اگه نمیخوایین برین از همین راهی که اومدین پائین برگردین بالا و برین خونتون.
هوسوک گفت:تو جوش نیار نامجوناا اونا از این ناراحتن که مامثلا هیونگیم و اونارو توی این وضعیت تنها گذاشتیم.
_از چی ناراحتن؟؟مگه تقصیر ما بود؟؟تقصیر جیمین بود.شاید قبل از اینکه از پیشش بیان باید راجبش یکم فکر میکردین.
با تعجب به جونگ کوک و ته نگاه کردم و گفتم:شما با اون بودین؟؟
جونگ کوک گفت:شما همتون مارو ول کردین و رفتین دنبال زندگی خودتون جیمین هیونگ خیلی وقته که به ما جای خواب و خوراک میده.
با عصبانیت گفتم:فکر کردی عاشق چشم و ابروتونه که بهتون جای خواب میده؟؟ازتون بعدا چیزی میخواد.
تهیونگ با جدیت گفت:اون دوماهه به ما جای خواب داده غذا داده ماشیناشو به ما داده و حتی یکبارم راجب به پول باما حرف نزده راستشو بخوای نمیدونم تو اینجوری شدی یا چی جیمین هنوز ته قلبش مهربونه میخوای باور کن میخوای باور نکن.
صدایی از طبقه ی بالا اومد.
نامجون به هممون علامت داد که قایم بشیم.
خودش شی تیز بلندی دستش گرفت و قایم شد.
صدای پائین اومدن از پله ها همزمان با روشن شدن چراغ های پله ها مارو هوشیار تر کرد.
آماده ی حمله شدیم که یکهو...
***
YOU ARE READING
Cursed
Horrorاسم داستان:نفرین ژانر:ترسناک،اکشن،اسمات کاپل:تهکوک،............،............ هفت تا دوست صمیمی قدیمی که بعد مدت ها دوباره دور هم جمع میشن و برنامه ی یه تعطیلات تابستانه ی خفن میریزن. وقتی که دارن تعطیلاتشون رو میگذرونن از مردم اونجا میشنونن که طبق ش...