Part 7:Night

7 1 0
                                    

چندین خیابون دنبال اون سایه رفته بودم و دیگه خسته شده بودم.
جایی روی زمین نشستم و به در پشت سرم تکیه دادم.
دست های کسی رو روی شونه ام احساس کردم.
نتونستم تکون بخورم نمی تونستم تکون بخورم.
انگشتاش رو نوازش وار روی گردنم کشیو و روی شونه ام گذاشت.
آروم کنار گوشم گفت:همینجا.
و در پشت سرم باز شد و اون سایه منو عقب کشید.
وقتی وارد اونجا شدم در بسته شد.
تاریک بود.
آروم دستام رو تکون دادم و بلند شدم.
بعد بلند شدنم چراغ های روشن شد.
اونجا یه گاراژ بود.
یک لحظه از دیدن اون تراک مشکی تقربیا نو جا خوردم.
برای مطمئن شدن پلاکشو چک کردم.
خودش بود.
ماشین مین یونگی.
سایه نایت از جلوی صورتم رد شد و سمت کمدی رفت.
خودکاری از توی لیوان برداشت.
صداهای عجیبی اومد و کمد کنار رفت و پشتش اتاقک تاریکی ظاهر شد.
به سمت اتاقک رفتم.
نایت داخل اتاق رفت و نور هایی زیر راه پله ایی رو به پائین ظاهر شدن.
پام رو روی پله ی اول گذاشتم.
نایت خنده ی شیطانی کرد و گفت:اسلحتو آماده کن.
و به پائین پله ها فرار کرد.
اسلحه رو از پشتم بیرون آوردم‌.
دو دستم رو روی اسلحه گذاشتم و دنبالش دویدم.
به آخرای راه پله رسیدم.
آروم وارد اتاقکی شدم که بیشتر شبیه یه تاسیسات زیر زمینی بود.
یکهو صدای دادی اومد و کسی با چیزی شبیه نیزه بهم حمله کرد.
اسلحه رو به زمین بود.تا اومدم گاردم رو حفظ کنم دشتم روی ماشه رفت و تفنگ به زمین شلیک کرد.
اون فرد عقب کشید.
اسلحه رو سمتش گرفتم و گفتم:عقب وایستا تکون نخور.
تا اینکه چراغ های اون زیر زمینی روشن شد.
کسی که اسلحه رو سمتش گرفته بودم آشنا تر از آشنا بود.
دستام دور اسلحه شل شد.
_کیم نامجون؟؟
نامجون سرش رو بالا آورد و گفت:پارک جیمین؟؟
دور و بر رو نگاهی انداختم و درجا تونستم تشخیصشون بدم.
تهیونگ،جونگ کوک...
هوسوک و یونگی...
اسلحه که تقربیا داشته از دستم میفتاد رو سفت گرفتم و به سمت نامجون گفتم:اون کجاست؟؟
+کی کجاست؟؟
_خودت میدونی کی رو میگم طفره نرو.
+کی خوب؟؟
_همون دختره موهای قهوه ایی چشمای قهوه ایی.
+تو از کجا میدونی؟؟
_میدونم چون دیدمش که اومد پائین.
+صبر کن جیمین تو دیدیش که اومد پائین؟؟
_اون منو آورد اینجا اون در مخفیتم باز کرد که من بیام پایین.
+جیمین تو همون دختر مو قهوه ایی و چشم قهوه ایی رو دیدی؟؟
_آره.
+ولی.....ولی....اون سه روزه اینجا زندانیه.
_چی؟؟
+جیمین تو چطوری.....
_چرت و پرت تحویل من نده اومد نشست با من حرف زد از پیتزام خورد این اسلحه رو داد به من و تا اینجا منو آورد.
+واقعا نمیفهمم.
_اون کجاست؟؟
+باشه باشه بهت نشون میدم فقط اون اسلحه رو بیار پایین.
اسلحه رو پائین آوردم و پشتم گذاشتم.
نامجون گفت:دنبالم بیایین.
نامجون به سمت راهرویی که مستقیم پله ها قرار داشت رفت.
دنبالش راه افتادم و از بین اون چهارتا رد شدم.
صدای آشنا سر جام میخکوبم کرد.
÷قبلا یه بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن دیگه سلامم نمیکنی آقای پارک قهری؟؟
روی پاشنه ی پام چرخیدم و توی چشماش زل زدم و گفتم:سلام مین یونگی خوشبختم شایدم نیستم.
یونگی با پوزخندی گفت:فکر کردی کی هستی که اینجوری با من حرف میزنی؟؟
با چهره ی جدی گفتم:تو فکر کردی کی هستی که اینجوری با من حرف میزنی؟؟
هوسوک جلوی یونگی ایستاد و گفت:خیلی خب بیایین همین الان این بحثو اینجا تمومش کنیم.
چشمای یونگی از من روی هوسوک قفل شد.
با عصبانیت به سمت نامجون برگشتم و بلند گفتم:حالا هرچی...
...
بعد از چند در که رد شدیم به یه سلولی رسیدیم.
نامجون خم شد و دستگاه چشم و چهره ی اونو تشخیص داد و وقتی بلند شد دستش رو روی دستگاه گذاشت.
در باز شد.
نامجون دستکش دستش کرد و وارد اون اتاقک شد.
ما هم همگی دستکش دستمون کردیم و وارد اتاق شدیم.
در بسته شد.
چراغا روشن شد.
ما اینور شیشه ای بودیم.
اونور شیشه یه تخت بود یه اتاقک دستشویی یه اتاقک حمام.
چشمم روی وسط اتاق قفل شد.
دختری اونجا نشسته بود نشسته که نه به صندلی بسته شده بود.
نامجون بلند گفت:نایت بیداری؟؟
اون دختر آروم سرش رو بالا آورد و با من چشم تو چشم شد.
نیشخندی زد و سرش دوباره افتاد.
نامجون رو دستگاهی کلیدی زد.
صدای تقی اومد و دستای اون دختر باز شد.
آروم بلند شد و به شیشه نزدیک شد.
نامجون یه قدم عقب رفت و همه به تقلید از اون عقب رفتیم.
نایت نزدیکتر اومد و دستش رو روی شیشه گذاشت.
از پشت شیشه دور سره من از جایی که منو میدید دایره ایی کشید و گفت:پارک جیمین اینجاست.
به خودم جرئت دادم و دوقدم به شیشه نزدیک شدم و گفتم:تو منو اینجا آوردی کاری داشتی؟؟
_میشه برام پیتزا بگیری؟؟
جا خوردم پیتزا؟؟
آروم یه قدم دیگه برداشتم و گفتم:اول چیزایی که من میخوام رو میگی بعد.
خندید و گفت:نه دیگه اینطوری نشد تو اطلاعات میخوای منم پیتزا.
+باشه.
و به سمت در رفتم.
_نه نه نه تو نرو.
به سمتش برگشتم و با تعجب گفتم:من نرم؟؟
+اینقدر زحمت کشیدم اینجا آوردمت تو نمیتونی بری.
یک لحظه احساس بدی بهم دست داد.
عقب عقب رفتم و گفتم:نه من میرم.
و سمت در برگشتم.
تا دستم رو روی در گذاشتم...
_جیمین!!
صدای جیغش همراه سوت تیزی توی سرم شروع شد.
سوت تیز تر و تیز تر میشد.
با دستم سرم رو گرفتم و روی زانو هام افتادم.
کسی شونه هام رو گرفت و تکون میداد.
هیچی نمیشنیدم چشمام تار میدید.
و سوت یکهو از بین رفت.
درد شدیدی که توی سرم بود توی یک لحظه از بین رفت.
به سمت نایت برگشتم.
با حالت داد زدن گفتم:میخواستی منو اینجا بیاری که آزارم بدی؟؟
_نه.....
نیشخندی زد و گفت:شاید....
دستاش رو باز کرد و گفت:چرا بهم شلیک نمیکنی؟؟شلیک کن و منو بکش.یکجوری منو بکش انگار داری مادرتو میکشی.
***

Cursedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن