Part 26~

310 96 46
                                    

زمان برای مینهو متوقف شده بود، وگرنه چه دلیل دیگه ای می تونست برای طول کشیدن این لحظات وجود داشته باشه؟

پسر گیج و مبهوت به جیسونگی که نیمه بیهوش داخل بغلش افتاده بود خیره شد و نمی دونست باید چیکار کنه. به صورت آروم و چشم های بسته ی جیسونگ خیره شد و دهانش رو چند بار باز و بسته کرد. حتی نمی دونست باید چی بگه. سعی کرد نفس عمیقی بکشه تا ذهنش کمی آروم بشه که با استشمام بوهای نامطبوعی، یادش افتاد که داخل دستشویی قرار داره و لب هاش خط شد. در حالی که مراقب بود پسر رو روی زمین نندازه بلند شد و دست جیسونگ رو روی شونه اش انداخت. بعد از مطمئن شدن از جای پسر، با حرکتی ناگهانی پسر رو کمی به بالا پرت کرد و با افتادن کامل پسر روی پشتش، هوفی کشید و دست های پسر رو دور گردنش حلقه کرد‌. پشت موهاش رو دست کشید و صاف کرد تا صورت جیسونگ رو اذیت نکنند و با پاش در اتاقک‌ دستشویی رو باز کرد.

از خدا واقعا ممنون بود که جیسونگ خیلی سنگین نبود، چون در اون صورت واقعا دچار مشکلی می شد. همین الان هم کمرش درد گرفته بود، ولی با خودش تکرار می کرد که سریع تر پسر رو به اتاق می رسونه و بعد کمرش میتونه استراحت کنه‌. با رسیدن به اتاق لبخندی زد و در رو به زور باز کرد. با باز شدن در، صدای شدید آهنگ به صورتش سیلی زد و باعث شد که پسر چشم هاش رو محکم روی هم فشار بده.

هیونجین هنوز وسط بود و آهنگ ملایمی رو همراه با جانگبین می خوند و وسط هاش رقص های آرومی هم می رفت‌. فلیکس و چان هم روی کاناپه روی هم بودند که مینهو یک لحظه با دیدنشون حس کرد الانه که بالا بیاره. دقیقا چجوری می تونستند اون حرکات رو با دهن هاشون انجام بدند. مینهو احساس می کرد دیگه تا آخر عمرش نمی تونه مثل سابق به فلیکس و چان نگاه کنه.

سعی کرد نگاهش رو به سمت دیگه ای بکشونه و با دیدن کاناپه ی کوچکی درست سمت دیگه ی اتاق، لبخندی زد و خودش رو به سمتش‌ کشوند. جیسونگ رو آروم روی کاناپه انداخت و خودش هم پایین کاناپه، روی زمین نشست و دست هاش رو روی زانوهاش گذاشت و به صورت پسر خیره شد. هوفی کشید و دستش رو سمت موهاش برد و بهمشون ریخت و درمانده به سقف خیره شد. واقعا نمی دونست باید چه کاری انجام بده و یا چه چیزی بگه و از ته قلبش‌ امیدوار بود پسر کوچکتر چیزی رو به یاد نیاره.

جیسونگ با حس بوی بدی که می داد چشم هاش رو باز کرد و به خاطر دردی که سرش گرفت، صورتش رو جمع کرد‌. به اطرافش خیره شد و با دیدن اتاقش آهی از آسودگی کشید‌. کمی پشت سرش رو خاروند و سعی کرد تمام تمرکزش رو جمع کنه تا ببینه دیشب چه غلط هایی کرده‌. انسان بد مستی بود و خودش هم قبولش داشت، بنابراین همیشه تلاش می کرد تا جای ممکن مست نکنه، ولی گهگداری از دستش در می رفت و هر سری که مست می کرد فاجعه ای به بار می آورد. با به یاد نیاوردن چیزی "اَه" ای گفت و بلند شد تا بره و دوشی بگیره و اون بوی بد رو از خودش دور کنه.

Loving You Is Too EasyWhere stories live. Discover now