Part 28~

284 93 94
                                    

مینهو داخل خانواده ی ساده و مهربونی بزرگ شده بود. از همون بچگی بهش یاد داده بودند که ببخش! بخشش همیشه بهترین کاره. هیچ وقت روی چیزی اصرار بیخود نکن و اگر می بینی طرف مقابلت واقعا پشیمونه ولی توانایی معذرت خواهی رو نداره، تو بلند صحبت کن و بگو که بخشیدیش.

در تک تک لحظات زندگیش همیشه بهش دو نکته یادآوری می شد: مهربون باش و بقیه رو اولویت خودت قرار بده! مینهو هم این دو نکته رو با تمام وجودش‌ رعایت می کرد، به تمامی اطرافیانش لبخند می زد، قبل حرف زدن تمامی جوانب رو می سنجید تا بخشی از حرف هاش طرف مقابلش رو ناراحت نکنه، همیشه با صدای آرومی صحبت می کرد و احترام همه رو نگه میداشت و همیشه اولین نفر کوتاه می اومد و می بخشید.

پسر خانواده اش رو ترک کرده بود، ولی هنوز هم این رفتار ها رو با خودش حمل می کرد. به خاطر همین، وقتی جیسونگ رو با اون وضعیت و اون حجم از اضطراب و نگرانی دیده بود، روی تمامی افکار و حرف هاش پا گذاشت و سعی کرد پسر رو آروم کنه.
خودش هم وحشت زده بود، نمی دونست باید چه حسی داشته باشه و یا چه عکس العملی نشون بده، ولی همه رو درون خودش ریخت و پشت لبخندش پنهان کرد و به‌ پسر یادآور شد که هیچ اشکالی نداره و درکش می کنه.
همه ی این ها به دیدن لبخند و صورت آروم پسر می ارزید.

با تاریک شدن هوا و خلوت شدن جمعیت داخل خیابون ها، سه پسر تصمیم گرفتند در کافه رو ببندند و به خونه هاشون برگردند.

مینهو بعد از خداحافظی از فلیکس و جیسونگ، کمی جلوی در کافه ایستاد و به دو پسر که آروم آروم دور می شدند خیره شد. شال گردنش رو جلوی دهانش کشید و دور گردنش محکم تر کرد. سرش رو بالا گرفت و به هوای ابری خیره شد و زمزمه کرد: فکر کنم برف بیاد!

کیفش رو روی دوشش محکم کرد و با قدم های ثابت و آرومی مشغول راه رفتن شد. دوست نداشت به خونه برگرده، پس ترجیح میداد داخل خیابون قدم بزنه و از هوا لذت ببره. موهاش رو روی صورتش ریخت تا چشم هاش کمتر معلوم باشند و به مغازه های کنار خیابون خیره شد. جمعیت زیادی داخل خیابون نبودند و سکوتی که نسبتا به محیط غالب بود، به آرامش و تمرکز ذهنش کمک و حالش رو بهتر می کرد. با دیدن کتاب فروشی کوچکی که چراغش هنوز روشن بود و تابلوی باز است روی درش به چشم می خورد، راهش رو به سمتش کج کرد و کمی جلوش ایستاد. چند لحظه ای با خودش کلنجار رفت و بعد خیلی آروم در رو باز کرد. اگر خودش رو یک کتاب مهمون می کرد عیبی نداشت، فقط کافی بود حواسش به بقیه ی خرج هاش باشه تا مشکلی براش پیش نیاد؛ و یه کتاب خوب می تونست ذهنش رو درگیر کنه تا کمتر به اتفاقاتی‌ که براش افتاده بود فکر کنه.

با باز شدن در، موجی از هوای گرم به صورتش برخورد کرد و بوی خوبی وارد بینی هاش شد. کمی روش تمرکز کرد و متوجه شد که احتمالا باید عود جنگل بارانی باشه. لبخندی زد و نفس عمیقی‌ کشید تا ریه هاش کامل از اون عطر دلنشین پر بشن. با شنیدن صدایی که می گفت" می تونم بهتون کمک کنم؟" به سمت صدا چرخید و دختر جوانی رو دید. دختر عینکی با فریم گرد زده بود و موهای کوتاهش‌ شلخته روی صورتش ریخته شده بود. پرسینگی‌ کنار ابرو و روی لبش به چشم می خورد و تاپ و شلوار گشادی به تن داشت. مینهو با دیدن لباس های دختر کاملا ناگهانی گفت: سردت نمیشه؟

Loving You Is Too EasyМесто, где живут истории. Откройте их для себя