Part 7~

396 103 12
                                    

با ویبره های پشت سر همی که بالشش رو می لرزوند، دستش رو زیر بالشش برد و سعی کرد گوشیش رو پیدا کنه.

 بعد از چند ثانیه جست و جوی شدید، موفق به پیدا کردنش شد و بی توجه به مخاطبی‌ که باهاش تماس گرفته بود، تماس رو وصل کرد‌. صدای سرزنده چان داخل گوشی پخش شد: سلام جیسونگ. می دونم که احتمالا خواب بودی و شب سختی داشتی و الان داری بهم فحش می دی که گند زدم یه خواب امروزت، ولی باور کن پسر، کارم واجب بود. پس سعی کن کمتر فحش بدی و لباس بپوشی و بیای اینجا. لطفا. ممنونم ازت.

و گوشی رو قطع کرد.

 با پخش شدن صدای بوق، جیسونگ گوشی رو جلوش گرفت و گیج بهش خیره شد. مغزش چیزی رو پردازش نکرد، پس گوشیش‌ رو کنار بالشش‌ گذاشت و سعی کرد باز بخوابه.

مغزش وارد قسمت عمیق خوابش شده بود که دوباره لرزش هایی رو حس کرد.

 اینبار سرش روهم بلند نکرد و گوشیش رو برداشت و طبق عادت دستش رو روی صفحه کشید و نزدیک گوشش گذاشت. 

صدایی نا آشنا پخش شد: سلام، جیسونگ شی؟ مینهو ام. دوست بنگ چان. 

جیسونگ که حتی نمی فهمید پسر داره چی میگه خرناسی کشید و به پهلوش خوابید.

صدای پسر با تردید اومد: عام، جیسونگ شی؟ درست تماس گرفتم؟

جه یونگ که صداها آزارش می داد بلند شد و نشست و با وضعیت برادرش رو به رو شد. 

گوشی رو از دست پسر گرفت و بعد کشیدن خمیازه ای گوشی رو دم گوش خودش گذاشت و گفت: بله؟

- ببخشید، من با هان جیسونگ کار داشتم. درست تماس گرفتم؟

جه یونگ نیمه خواب و بیدار هومی گفت و دوباره سکوت کرد.

- عا، خب. من مینهوام. دوست بنگ چان. چان امروز قرار بود پیش من باشه و یه سری چیزارو یادم بده، ولی مشکلی براش پیش اومد و مجبور شد بره. به جیسونگ شی زنگ زد و گفت بیاد اینجا. ولی ایشون هنوز نرسیدن‌. و خب، چان شماره اش رو داد و گفت زنگ بزنم و بهش یادآوری کنم قرار بود بیاد اینجا.

جه یونگ که کمی مغزش بیدار شده بود و می فهمید پسر داره چی میگه آهانی گفت و ادامه داد: این بچه هنوز خوابه. بیدارش می کنم و می فرستم‌. سرت رو گرم کن تا بیاد.

و خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد. مشغول تکون دادن جیسونگ شد و گفت: بلند شو بچه‌. اون بدبخت رو اونجا کاشتی و خودت خوابیدی! بلند شو.

از صداهاش‌ پدرشون هم بلند شد و با قیافه ی آشفته ای نشست: چی شده جه یونگ. سر صبحی چرا انقدر سر و صدا می کنی؟

جه یونگ مختصرا داستان رو توضیح داد و الان، دو نفری سعی می کردند پسر رو بلند کنند.

 پس از صدا زدن و تکون دادن های فراوان پسر بالاخره راضی از جاش بلند شه. 

Loving You Is Too EasyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora