Part 36~

306 86 129
                                    

مهم‌ نبود جیسونگ چقدر وانمود کنه حالش خوبه و به چیزی فکر نمی کنه، آخرش هر وقت که مینهو رو، هر چند کوتاه، داخل کافه می دید به علاقه ی یک طرفه اش و رابطه ای که می دونست نمی تونه وجود داشته باشه فکر می کرد و روحش ترک بیشتری بر می داشت. علاقه اش به پسر بزرگتر براش غیر قابل کنترل شده بود و واقعا نمی دونست چه کاری باید انجام بده‌. همه چیز دست به دست هم داد تا پسر نامه ی استعفای مرتبی بنویسه و به چان تحویل بده‌.

چان با قیافه ای که هیچ چیزی ازش قابل خوندن نبود به جیسونگ خیره نگاه کرد و گفت: واقعا میخوای بری؟

جیسونگ در حالی که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و به یخچال کنار آشپزخونه خیره بود سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و انگشت های پاش رو داخل کفشش جمع کرد. چان آروم گفت: جیسونگ، به من نگاه کن! دوست داری باهام در مورد علتش‌ صحبت کنی؟ و این رو بدون، واقعا دوست ندارم تو این وضعیت تنهام بذاری و بری! کارها واقعا زیاده و مینهو هم نیست، منم‌ نمی تونم فعلا راحت کسی رو پیدا کنم! میشه حداقل بهم بگی برای چی داری میری؟

جیسونگ ضربات پاش روی سرامیکی‌ که زمین آشپزخونه رو پوشونده بود متوقف کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد. نفس آرومی کشید و گفت: نمی تونم بمونم هیونگ‌، لطفا اصرار نکن. با جه یونگ هم صحبت می کنم تا وقتی که بتونی کسی رو استخدام کنی بعد از ظهر ها بیاد اینجا. یه آگهی کوچیک بیرون پنجره بزن و قول میدم زود یکی رو پیدا کنی!

چان درمانده اسم پسر رو صدا زد: جیسونگ!

جیسونگ تعظیم کوتاهی کرد و گفت: ممنون بابت مراقبت هات هیونگ! امیدوارم همیشه موفق باشی‌! خداحافظ!

و با قدم های کوتاه ولی سریعی از آشپزخونه خارج شد. نگاه کوتاهی به داخل کافه که هنوز خلوت بود و کسی داخلش دیده نمی شد انداخت و نفس عمیقی کشید. با استشمام بوی قهوه ای که هر چند ضعیف بود، ولی احساس می شد لبخند کوچکی زد و کوله اش رو کمی بالا کشید. خداحافظی براش سخت بود ولی باید انجامش میداد.

با خروجش‌ از کافه، به خاطر باد سردی که به صورتش سیلی زد لرزی کرد و کمی خودش رو منقبض کرد‌. موهاش روی صورتش پخش شدند و کمی جلوی چشم هاش رو گرفتند. آروم خندید و با انگشت هاش موهاش رو کمی عقب داد و کوله اش رو روی یک شونه اش انداخت تا بتونه کلاه کامواییش‌ رو از کیفش بیرون بیاره. کلاهش رو سریع روی سرش گذاشت و لبه هاش رو پایین کشید تا روی گوش هاش و پیشونیش رو هم بپوشونه. با گرم شدن گوش هاش کوله اش رو روی شونه اش درست کرد و به سمت پارک همیشگیش رفت. سردش بود، ولی دلیل نمی شد پسر هوای مورد علاقه اش رو رها کنه و خودش رو داخل یه محیط بسته حبس کنه.

خودش رو روی اولین صندلی ای که دید انداخت و دست هاش رو به دو طرفش دراز کرد و روی لبه ی پشتی صندلی گذاشت. سرش رو هم به پشت تکیه داد و به زمین بازی کودکان که خالی از هر کودکی بود خیره شد‌. هنوز سر صبح بود و کمتر کسی داخل پارک دیده می شد و به خاطر همین، پارک در سکوت کاملی فرو رفته بود. نگاهش رو به بالای سرش داد و به شاخه های برهنه ی درخت بالای سرش خیره شد. بعد از چند ثانیه، چشم هاش رو بست و گذاشت تا صدای باد ذهنش رو خالی و آرومش کنه.

Loving You Is Too EasyOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz