Part 49~

302 69 44
                                    

آغاز ترم جدید، بعد از تعطیلات طولانی مدت بین‌ترمی، برای هیونجین به معنای مرگ حقیقی بود. شروع دوباره کلاس‌های حوصله‌سربری که از نظر پسر هیچ‌ فایده‌ای نداشتند و فقط وقت تلف کردن بودند، تکالیفی که نه تنها الهام‌بخش نبودند، بلکه تمام ذوقش رو کور می‌کردند و سخت‌گیری استاد‌هاش، همگی دست‌به‌دست هم می‌دادند تا پسر با بدعنقی‌ کامل روزهاش‌ رو بگذرونه.

حضور جیسونگی که همیشه سرخی احمقانه‌ای روی گونه‌هاش داشت و با ذوقی وصف‌نشدنی از روزش و رابطه‌اش با مینهو می‌گفت و فلیکسی‌ که به‌خاطر کلاس‌های خارج از دانشگاهش، از ده‌تا کلاس شاید دوتاش رو شرکت می‌کرد و کلا دیده نمی‌شد، نه تنها به بهبود وضعیتش کمکی نمی‌کردند بلکه اعصابش رو بیشتر از همیشه بهم می‌ریخت و پسر دوست داشت دوست‌های احمقش رو بسوزونه و خاکسترشون‌ رو به عنوان خاک برای دستشویی‌ گربه‌های تو حیاطشون استفاده کنه؛ ولی انجام این کارها، از حیطه‌ی توانایی‌هاش خارج بود و هیونجین برای آرامش اعصابش‌، دست به دامان نارا و چانگبینی می‌شد که مثل سابق، با سکوت همیشگیش‌ پسر رو سایه‌ به سایه‌ دنبال می‌کرد.

گذروندن عصرهاش‌ با پسر بزرگتر، چه داخل فضای باز و چه داخل اتاق پسر، زیر نگاهش که برای هیونجین گرم‌ترین بود، پسر رو سرشار از حس‌های مختلفی می‌کردند، که هیونجین عاشق اون حرکات آروم زیر پوستش با نگاه‌های چانگبین بود.

هیونجین احمق نبود، متوجه علاقه‌ی چانگبین به خودش بود، ولی نیمه‌ی ترسوی وجودش جلوی هر چیزی رو می‌گرفت و پسر تمامی علاقه‌ی واضح چانگبین به خودش رو ندید می‌گرفت و تمام تلاشش رو می‌کرد تا درست مثل بقیه با پسر رفتار کنه. شوخی‌های احمقانه‌اش، حرف‌های بی سر‌وته‌اش و گذروندن روزهاش با پسر بزرگتر، همه‌اشون از نظر خودش طبیعی‌ترین رفتار با پسر بود‌؛ ولی مهم‌ترین چیزی که هیونجین هیچ‌وقت متوجهش‌ نبود، نگاه‌های شکسته‌ و غمگینش‌ به چانگبین بود. وقت‌هایی که پسر در سکوت گوشه‌ای می‌نشست و مشغول انجام دادن کارهاش می‌شد، چشم‌های کشیده‌ی پسر کوچک‌تر، بدن کوچک پسر بزرگتر رو زیر نظر می‌گرفت‌ و با غمی که حتی خودش هم اطلاعی ازش نداشت، حرکات چانگبین رو دنبال می‌کرد.

چانگبین اولین نفری نبود که با نگاه‌های شیفته و گرم، گویی که نابینایی بوده که معبود شفادهنده‌اش رو پیدا کرده به هیونجین خیره‌ می‌شد؛ هیونجین این نگاه‌های خیره و گه‌گاه دزدکی رو از بر بود، ولی پسر مقابلش این‌بار چانگبین بود. هر چقدر تلاش می‌کرد باز هم نمی‌تونست طبیعی و مثل بقیه با پسر رفتار کنه.

ترحمی که در درونش نسبت به پسر احساس می‌کرد، همه تبدیل به نگاه‌های آرومی می‌شدند که دنبال‌کننده‌ی چانگبین بودند و مغزش، با فریادهای‌ هشدارش‌، هر لحظه بهش یادآوری می‌کرد که اگر قرار نیست به پسر فرصتی بده، حق امیدوار کردنش و بیشتر دلبسته‌کردنش رو نداره. حس دوست‌داشته‌شدن همیشه لذت‌بخش بوده و هست، ولی این حس از سمت چانگبینی که تازه داشت به عنوان دوستش وارد حریم می‌شد، مثل ماده‌ی مخدر اعتیادآوری‌، لحظه‌ای شادی و لحظه‌ای بعد بی‌حسی و خاموشی مغز و پوچی رو بهش هدیه می‌داد. هیونجین هیچ‌وقت توانایی تفکیک و کنترل احساساتش‌ رو نداشت، می‌دونست حفاظش‌ رو دوباره کمی بالا آورده و داره پسر رو آزار می‌ده، ولی اگر این آزار به معنای کنار گذاشته‌شدن علاقه‌ی چانگبین به خودش بود، انجامش می‌داد.

Loving You Is Too EasyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin