-After Story-

319 59 32
                                    

یک‌سالگی لاوینگ نه‌چندان کوچکمه:>
البته فرداست ولی من تا همینجاشم زیادی جلوی خودم رو برای آپ کردنش گرفتم:" و ازونجایی که فردا امتحان هم دارم، امروز آپش کردم-
*وی بسیار ذوق‌زده و دپرس بود.
*ترکاندن بادکنک با اشک
اینم یه هدیه‌ی نه‌چندان کوچولو تقدیم با عشق بهتون❤

♡♡♡

با بیرون گذاشتن پاش از در هواپیما، نفس عمیقی کشید و هوای آشنایی که چندین‌ سال بود استشمامش‌ نکرده بود رو مهمون ریه‌هاش کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و با قدم‌های کوتاهی از پله‌های مقابلش پایین رفت. احساسات عجیبی که از آغاز سفرش داشت، با شدت بیشتری خودشون رو به وجودش می‌کوبیدند و استرس اندکش، اسید معده‌اش رو برانگیخته بود و حالت‌تهوع نامحسوسی رو احساس می‌کرد. با ایستادن در این مکان و دیدن اطرافش، تازه متوجه کاری که کرده بود شده بود؛ واقعا برای چی‌ برگشته بود؟ اصلا توانایی روبه‌رو شدن با بقیه رو داشت؟ حرفی برای گفتن و توجیه کردن خودش؟ باز هم تصمیمات احمقانه‌ و ناگهانیش‌ در چاه عمیقی انداخته بودنش و پسر هیچ راه خروجی رو نمی‌دید.

حالت‌تهوعش‌ داشت شدیدتر می‌شد و سریعا، شکلاتی رو از جیبش بیرون کشید تا درست وسط سالن فرودگاه محتویات معده‌اش رو بالا نیاره. نفس عمیقی کشید و بعد از برداشتن چمدونش‌ به سمت سرویس‌بهداشتی رفت تا آبی به صورتش بزنه. تصویر مقابلش درست درون آیینه، چهره‌ی رنگ‌پریده و خسته‌اش رو نشون می‌داد؛ خطوط نازک کنار چشم‌ها و دهانش‌، لب‌های رنگ‌پریده و خشک‌شده‌اش، همه‌چیز عجیب و غیرقابل باور به‌نظر می‌رسید و هیونجین با تردید به این فکر می‌کرد که آیا برگشتنش‌ کار درستی بوده؟ دوباره قرار دادن خودش درون محیطی قبلی و روبه‌رو شدن با اون آدم‌ها، واقعا توانایی انجامش رو داشت؟

دست‌هاش رو زیر شیرآب برد و با نگاهی بی‌رمق به آب درحال حرکت خیره شد؛ با پر شدن دست‌هاش از آب خنکی که بدنش رو دچار لرز آرومی می‌کرد، صورتش‌ رو به روشویی نزدیک کرد و و اجازه داد تا انگشت‌های خنک‌شده‌اش پوست ملتهبش‌ رو آروم کنند. قلبش بی‌قرار درون سینه‌اش می‌کوبید و لرز بدنش که چندین‌سال بود تجربه‌اش نکرده بود، بهش می‌فهموند تمامی تلاش‌هاش و تفکراتش‌ بی‌فایده بودند و پسر بدون هیچ تغییری اونجا ایستاده. تصویر درون آیینه این‌بار آشناتر به‌نظر می‌رسید، گونه‌ها و دماغ سرخ‌شده‌اش هیونجین گذشته رو به یادش می‌آورد و پسر چه عجیب دلتنگش بود.

صدای در سرویس، دست نجاتی برای بیرون کشیدن هیونجین از گرداب افکارش شد و مردمک‌های مشکی‌رنگش، این‌بار متمرکز به فرد وارد شده خیره شدند و پسر ناگهان به خودش اومد. تا اینجا خودش رو رسونده بود، پس راه برگشتی نداشت و باید انجامش می‌داد. این‌بار تصویر درون آیینه لبخند می‌زد و نگاه مصممش‌ مهر تاییدی بر اعمالش بود، پس هیونجین سری برای خودش تکون داد و با گام‌هایی که دیگر لرزشی نداشتند، آخرین ذرات سردرگمیش‌ رو اونجا رها کرد.

Loving You Is Too EasyTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon