تنها.

61 9 7
                                    

23 January, ساعت ده و بیست دقیقه صبح:

"وقتی صندوق رو چک کردم هیچ نامه ای ندیدم. همسایه رو به روی ما، خونه نبود که مثل هر روز باغچه اش رو آب بده.
داخل خونه به هم ریخته و شلوغ بود، مثل همیشه.
مربای توت تموم شده بود و من فقط خیلی رقت انگیز تست نیمه سوخته ی روی میز رو بین دندون هام گرفته بودم و به نور شفافی که از در داخل می اومد نگاه میکردم، درست مثل یک سوسک.
یادداشتی با خط خواهرم روی میز و بین پارچه ها و ظرف ها قرار داشت.
دوست پسر پیدا کرده بود، کفش های پاشنه بلند میپوشید و پاهاش رو موم می انداخت. دیگه علاقه ای نداشت با من درباره ی تئوری های زندگی بعدی، بحث های تکراری داشته باشه.
تلفن هیچوقت زنگ نمی‌خورد.
آخه کی باید بهم زنگ میزد؟ من با دوستِ ده ساله ام ارتباطی نداشتم، کنار پدر و مادرم حس بی مصرفی میکردم ، کسی که دوستم داشت رو از خودم رونده بودم و خیلی تنها بودم.
هیچوقت توقع کاملا درک شدن رو نداشتم که تنها نباشم. تصور من از تنها نبودن فقط وجود چند نفر دور و برم بود تا حوصلم سر نره. وقتی حوصلم سر می‌رفت آدم احمقی میشدم. شروع میکردم به فکر کردن. فکر کردن درباره کارهایی که بی فکر انجام داده بودم و مدام فکر میکردم. اونقدر که از مغزم هیچی نمی موند.
تنهایی میتونست منو بکشه."

Travel To The MoonWhere stories live. Discover now